- سقراط در اواخر مائه پنجم در اذهان کسانی که جستجوی حقیقت و معرفت می کردند تشویق و تشتت بسیار دست داده و مخصوصاً تعلیمات سوفسطائیان افکار را پریشان و عقاید را متزلزل ساخته بود و به همین جهت بنیان احوال اخلاقی مردم نیز رو به سستی گذاشته و مفاسد بزرگ از آن بروز می کرد .
در این هنگام سقراط ظهور نمود و او از بعضی جهات به سوفسطائیان شباهت داشت و معاصرین اکثر میان او و آن جماعت فرق نمی گذاشتند و لیکن سقراط که خداوند اخلاق است در حکمت شیوه تازه ای بدست داد و آن شیوه را شاگرد او افلاطون و شاگرد افلاطون ارسطو دنبال و تکمیل کردند و حکمت را به اوج ترقی رسانیدند و از این رو سقراط امام حکماء و استاد فلاسفه است و چون در راه تعلیم و تربیت ابناء نوع جان سپرده است از بزرگترین شهدای عالم انسانیت نیز بشمار می رود ( معاصر اردشیر درازدست و داریوش دوم ) .
مقام سقراط اگر کسانی کتاب « حکمت سقراط » را خوانده باشند ، از داستان شگفت و تعلیمات آن بزرگوار آگاه شده اند و برخورده اند به این که او جنبه پیغمبری دارد و وظیفه خود را متنبه ساختن مردم به جهل خویش و توجه به لزوم معرفت نفس و مزین نمودن آن به فضایل و کمالات قرار داده و لیکن رأی و نظر مخصوصی در فلسفه اظهار ننموده بلکه همواره اقرار و اصرار بنادانی خویش داشته است .
شیوه سقراط گفته اند سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد یعنی ادعای معرفت را کوچک کرده جویندگان را متنبه ساخت که از آسمان فرود آیند یعنی بلند پروازی را رها نموده به خود باید فرو رفت و تکلیف زندگانی را باید فهمید و نیز گفته اند شیوه سقراط دست انداختن و استهزاء بود .
اگردر مکالمه او توفرون و مکالمه الکبیادس از رسائل افلاطون که ما به فارسی در آورده ایم نظر شود دیده خواهد شد که سقراط چگونه حریف را دست انداخته و بالاخره او را مستأصل و مجبور می ساخت که اقرار به نادانی خود نماید .
اما آنچه استهزاء سقراطی نامیده اند در واقع طریقه ای بود که برای اثبات سهو و خطا و رفع شبهه از اذهان داشت بوسیله سئوال و جواب و مجادله و پس از آنکه خطای مخاطب را ظاهر می کرد باز به همان ترتیب مکالمه و سؤال و جواب را دنبال کرده به کشف حقیقت می کوشید و این قسمت دوم تعلیمات سقراط را مامائی نامیده اند زیر که او می گفت دانش ندارم و تعلیم نمی کنم من مانند مادرم فن مامائی دارم او کودکان را در زادن مدد می کرد من نفوس را یاری می کنم که زاده شوند یعنی به خود آیند و راه کسب معرفت را بیابند و براستی در این فن ماهر بود و مصاحبان خود را منقلب می نمود و کسانی که او را وجودی خطرناک شمرده در هلاکش پافشردند قدرت و تأثیر نفس او را درست دریافته بودند .
مبنای تعلیمات اخلاقی سقراط تعلیمات اخلاقی سقراط تنها موعظه و نصیحت نبود و برای نیکوکاری و درست کرداری مبنای علمی و عقلی می جست .
بد عملی را از اشتباه و نادانی می دانست و می گفت مردمان از روی علم و عمد دنبال شر نمی روند و اگر خیر و نیکی را تشخیص دهند البته آنرا اختیار می کنند پس باید در تشخیص خیر کوشید مثلاً باید دید شجاعت چیست عدالت کدام است پرهیزکاری یعنی چه و راه تشخیص این امور آن است که آنها را بدرستی تعریف کنیم .
این است که یافتن تعریف صحیح در حکمت سقراط کمال اهمیت را دارد و همین امر است که افلاطون و مخصوصاً ارسطو دنبال آنرا گرفته برای یافتن تعریف ( حد ) به تشخیص نوع و جنس و فصل یعنی کلیات پی برده و گفتگوی تصور و تصدیق و برهان و قیاس به میان آورده و علم منطق را وضع نموده اند و بنابراین هر چند واضع منطق ارسطوست نظر به بیانی که کردیم فضیلت با سقراط است که راه را باز نموده است .
فلسفه کلیات عقلی سقراط برای رسیدن به تعریف صحیح شیوه استقراء به کار می برد یعنی در هر باب شواهد و امثال را امور جاری عادی می آورد و آنها را مورد تحقیق و مطالعه قرار می داد و از این جزئیات تدریجاً به کلیات می رسید و پس از دریافت قاعده ای کلیه آنرا بر موارد خاص تطبیق می نمود و برای تعیین تکلیف خصوصی اشخاص نتیجه می گرفت و بنابراین می توان گفت پس از استقراء به شیوه استنتاج و قیاس نیز می رفت و در هر صورت مسلم است که رشته استدلال مبتنی برتصورات کلی را سقراط بدست افلاطون و ارسطو داده و از این رو او را مؤسس فلسفه مبنی بر کلیات عقلی شمرده اند که مدار علم و حکمت بوده است .
اصول اخلاقی سقراط اما عقاید سقراط را در اصول مسائل مهم فلسفی به درستی نمی توان باز نمود چه او هرگز اظهار علم قطعی نمی کرد و به علاوه تعلیمات خود را نمی نوشت و بنابراین جز آنچه پیروان او بالاختصاص گزنوفون و افلاطون و ارسطو نقل کرده اند مأخذی برای پی بردن به تعلیمات او نداریم .
مهمترین مأخذ افلاطون است اما او هر چه نوشته از قول سقراط نقل کرده و بدرستی نمی توان عقاید استاد و شاگرد را از یکدیگر جدا نمود .
آنچه تقریباً به یقین می توان دانست اینست که اهتمام سقراط بیشتر مصروف اخلاق بوده و بنیاد تعلیمات او اینکه انسان جویای خوشی و سعادت است و جز این تکلیفی ندارد اما خوشی به استیفای لذات و شهوات بدست نمی آید بلکه به وسیله جلوگیری از خواهش های نفسانی بهتر میسر می گردد و سعادت افراد در ضمن سعادت جماعت است و بنابراین سعادت هر کس در این است که وظایف خود را نسبت به دیگران انجام دهد و چون نیکوکاری بسته به تشخیص نیک و بد یعنی دانائی است بالاخره فضیلت به طور مطلق جز دانش و حکمت چیزی نیست اما دانش چون در مورد ترس و بی باکی یعنی علم براینکه از چه باید ترسید و از چه نباید ترسید ملحوظ شود شجاعت است و چون دررعایت مقتضیات نفسانی به کار رود عفت خوانده می شود و هرگاه علم به قواعدی که حاکم به روابط مردم بر یکدیگر می باشد منظور گردد عدالت است و اگر وظایف انسان نسبت به خالق در نظر گرفته شود دینداری و خداپرستی است و این فضایل پنجگانه یعنی حکمت و شجاعت و عفت و عدالت و خداپرستی اصول اولی اخلاق سقراطی بوده است .
اراده آزاد نیست یعنی انسان فاعل مختار نتواند بود مگر اینکه پیروی از عقل کند که در آن صورت نیکی و خیر را اختیار می نماید .
خداشناسی وجه اعتقاد به خداوند در نظر سقراط این بود که همچنان که در انسان قوه عاقله ای هست در عالم نیز چنین قوه ای موجود است خاصه این که می بینیم عالم نظام دارد و بی قاعده و بی ترتیب نیست و هر امری را غایتی است و ذات باری خود غایت وجود عالم است پس نمی توان مدار امور عالم را بر تصادف و اتفاق فرض نمود و چون عالم به نظام است امور دنیا قواعدی طبیعی دارد که قوانین موضوع بشری باید آنها را رعایت کند.
افلاطون مختصر ترجمه حال ولادت افلاطون در سنه 427 پیش از میلاد عمرش نزدیک به هشتاد نسبش عالی و بزرگ زاده بوده در حدود هیجده سالگی به سقراط برخورده و ده سال در خدمت او به سر برده بعد از شهادت استاد یک چند جهانگردی نموده سپس به تعلیم حکمت پرداخت .
دوره افاضه اش راجع به نیمه اول مائه چهارم است ( معاصر داریوش دوم و اردشیر دوم ) .
در بیرون شهر آتن باغی داشت وقف علم و معرفت نمود .
مریدانش برای درک فیض تعلیم و اشتغال به علم و حکمت آکادمی شده و پیروان آنرا آکادمیان خواندند و امروز در اروپا مطلق انجمن علم را آکادمی می گویند .
ولادت افلاطون در سنه 427 پیش از میلاد عمرش نزدیک به هشتاد نسبش عالی و بزرگ زاده بوده در حدود هیجده سالگی به سقراط برخورده و ده سال در خدمت او به سر برده بعد از شهادت استاد یک چند جهانگردی نموده سپس به تعلیم حکمت پرداخت .
از تعلیمات شفاهی افلاطون چیزی نمی دانیم آثار کتبی او تقریباً سی رساله است که نفیس ترین یادگار حکمت و بلاغت به شمار می رود شرح و وصف آنها در این مختصر نمی گنجد .
نمونه از آنرا به ترجمه چند رساله از آن رسالات به عنوان حکمت سقراط بدست داده ایم .
همه آن رسائل به صورت مکالمه نوشته شده و نظر به ارادت افلاطون نسبت به استاد همواره یک طرف مکالمه سقراط است و در بعضی از آنها که محققان اروپا آثار جوانی افلاطون و ایام نزدیک به تعلیمات سقراط می دانند به شیوه سقراط واقع می شود یعنی استاد از طرف مقابل سؤال می کند و جواب او را موضوع بحث ساخته بطلان آنرا ظاهر و خطای او را می نماید اما جواب صحیح سؤال را بدست نمی دهد و نتیجه اصلی که حاصل می شود کشف نادانی و گمراهی طرف مقابل است چنان که غالباً قصد سقراط هم گرفتن همین نتیجه بوده است و لیکن در بسیاری از رسائل دیگر ( مثل رساله فیدون ) نویسنده یعنی افلاطون بنمودن شیوه مباحثه سقراط اکتفا نکرده کم کم آرا و عقاید خود را اظهار می دارد و حکمت افلاطون از مجموع آن رسائل باید استخراج شود.
افلاطون با آن که شعر و صنعتگری را نسبت به حکمت و معرفت خوار می پنداشت خود ذوق و قوه شاعری سرشار داشت مقام علمی او نیز مخصوصاً در ریاضیات عالی بوده و می گفته اند که بر سر در باغ آکادمی نوشته بود هر کس هندسه نمی داند وارد نشود بنابراین افلاطون در حکمت جمع میان طریقه استدلال و تعقل و قوه شاعری و تخیل نموده بود و با آنکه اعراض از دنیا و اختراز از آلایش های آنرا بر حکیم واجب می دانست در امور معاشی و سیاسیات نیز تحقیق بسیار می کرد بلکه غایت اصلی حکمت را حسن سیاست می دانست و عمل سیاست را تنها در خور حکیم می پنداشت و مایل بود آرا و عقاید سیاسی خود را به مورد عمل بگذارد و برای ایجاد و استقرار عدالت که جز ثمره حکمت نتواند بود می کوشید اما چون محیط فاسد آتن را لایق نمی دانست که در آنجا به عملیات سیاسی اشتغال ورزد با بعضی از حکمرانان زمان در خارج آتن بنا و بنیان گذاشته و نزد آنها مسافرت نمود و لیکن استعداد آنان هم بیش از مردم آتن نبود و افلاطون بالاخره از عمل سیاست دست کشیده و یکباره به حکمت پرداخت .
مشکلات حکما برای آنکه آنچه از این به بعد می خواهیم بگوئیم روشن باشد یادآوری می کنیم که چون در رفتار و گفتار حکما درست بنگریم بر می آید که گرفتار این مشکل شده اند که آیا آنچه بر انسان احاطه دارد و آدمی آنرا در می یابد حقیقت و واقعیت دارد یا ندارد ؟
اگر واقع است چرا متغیر است و بر یکسان برقرار نیست ؟
اگر واقعیت ندارد آنچه به نظر انسان نمایش می یابد چیست ؟
اگر اکثرت و تعدد حقیقی است پس چرا عقل و ذهن ما نگران وحدت است و اگر وحدت حق است چرا تکثر در نظر ما جلوه دارد ؟
آیا محسوسات و مدرکات ما معتبر هست یا نیست ؟
حصول علم و یقین برای انسان میسر است یا نه ؟
باری حقیقت کدام است و تکلیف آدمی چیست ؟
این است مسئله لاینحل که از روزی که انسان صاحب نظر شده آنرا طرح کرده و در آن باب هر کسی بر حسب فهم گمانی داشته و خواسته است در این شب تاریک راهی بجوید و افسانه ای گفته و در خواب شده و هنوز رشته این خیال بافی سر دراز دارد و به جائی نمی رسد اما با آنکه این معما به حکمت گشوده نشده انسان از جستن راز دهر نمی تواند دست باز دارد بلکه جز این جستجو چیزی را لایق مقام انسانیت و قابل تعلق خاطر نمی شمارد .
مقام افلاطون اما افلاطون گوهر یکتای حکمت و سرور حکما بشمار است چه گذشته از مقامات فضلی و متانت اخلاقی و مناعت طبیعی متفکری عمیق است و متکلمی بلیغ و محققی ربانی و نکته سنجی برهانی و با این همه شور عشق و ذوق سرشار دارد و قوه متخیله اش خلاق معانی است .
از سقراط طریق کسب معرفت و شیوه مکالمه و مباحثه آموخته و متوجه حد و رسم و کلیات عقلیه گردیده و به عوالم معنوی و مراتب اخلاقی و شناخت نفس پی برده به افکار و آراء دانشمندان پیشین از فلاسفه و سوفسطائیان نیز مراجعه نموده و مخصوصاً از تعلیمات هرقلیطوس و فیثاغورس و برمانیدس و انکسا غورس بهره کامل برده عقل خود را به حرارت شوق برافروخته و ذوق خویش را به نور هدایت نموده مختصر در مکتب حقایق و پیش ادیب عشق کوشیده و آثاری از خود گذاشته که هنوز اهل ذوق از آن لذت می برند و ارباب تحقیق استفاده می کنند .
سقراط مباحثات خود را به امور اخلاقی محدود ساخته بود حکمت افلاطون هم بالاختصاص به اخلاق و سیاست متوجه است و لیکن به حقیقت عالم خلقت نیز نظر دارد و اگر چه به امور طبیعی چندان نپرداخته است تا یک اندازه می توان گفت علم الهی را او ساخته است.
مثل افلاطونی اساس حکمت افلاطون براینست که محسوسات ظواهرند نه حقایق و عوارضند و گذرنده نه اصیل و باقی و علم بر آنها تعلق نمی گیرد بلکه محل حدس و گمانند و آنچه علم بر آن تعلق می گیرد عالم معقولات است به این معنی که هر امری از امور عالم چه مادی باشد مثل حیوان و نبات و جماد و چه معنوی مانند درشتی و خردی و شجاعت و عدالت و غیرها اصل و حقیقتی دارد که سرمشق و نمونه کامل اوست و به حواس درک نمی شود و تنها عقل آنرا در می یابد و آنرا در زبان یونانی بلفظی ادا کرده که معنی آن صورت است و حکمای ما مثال خوانده اند مثلاً می گوید مثال انسان یا انسان فی نفسه و مثال بزرگی و مثال برابری و مثال دوئی یا مثال یگانگی و مثال شجاعت و مثال عدالت و مثال زیبائی یعنی آنچه بخودی خود و به ذات خویش و مستقلاً و مطلقاً و به درجه کمال و به طور کل انسانیت است یا بزرگی است یا برابری یا یگانگی یا دوئی یا شجاعت یا عدالت یا زیبائی است پس افلاطون معتقد است بر اینکه هر چیز صورت یا مثالش حقیقت دارد و آن یکی است و مطلق و لایتغیر و فارغ از زمان و مکان و ابدی و کلی و افرادی که به حس و گمان ما در می آیند نسبی و متکثر و متغیر و مقید به زمان و مکان و فانی اند و فقط پرتوئی از مثل ( جمع مثال ) خود می باشند و نسبتشان به حقیقت مانند نسبت سایه است به صاحب سایه و وجودشان به واسطه بهره ایست که از مثل یعنی حقیقت خود دارند و هر چه بهره آنها از آن بیشتر باشد به حقیقت نزدیکترند و این رأی را به تمثیلی بیان کرده که معروف است و آن اینست که دنیا را تشبیه به مغاره ای نموده که تنها یک منفذ دارد و کسانی در آن مغاره از آغاز عمر اسیر و در زنجیرند و روی آنها به سوی بشن مغاره است و پشت سرشان آتشی افروخته است که به بشن پرتو انداخته و میان آنها و آتش دیواری است و کسانی پشت دیوار گذر می کنند و چیزهائی با خود دارند که بالای دیوار بر آمده و سایه آنها بر بشن مغاره که اسیران رو بسوی آن دارند می افتد .
اسیران سایه ها را می بینند و گمان حقیقت می کنند و حال آنکه حقیقت چیز دیگری است و آنرا نمی توانند دریابند مگر اینکه از زنجیر رهائی یافته از مغاره در آیند .
پس آن اسیران مانند مردم دنیا هستند و سایه هائی که به سبب روشنائی آتش می بینند مانند چیزهائی است که از پرتو خورشید بر ما پدیدار می شود و لیکن آن چیزها هم مانند سایه های حقیقت اند و حقیقت مثل است که انسان تنها به قوه عقل و به سلوک مخصوصی آنها را ادراک تواند نمود .
پس افلاطون عالم ظاهر یعنی عالم محسوس و آنرا که عامه درک می کنند مجاز می داند و حقیقت در نزد او عالم معقولات است که عبارت از مثل باشد و باین بیان مشکلاتی را که در آغاز این باب به آنها اشاره کردیم پیش خود حل نموده و معتقد شده است که عالم ظاهر حقیقت ندارد اما عدم هم نیست نه بود است نه نبود بلکه نمود است و نیز دانسته شد که یگانگی کجا و کثرت چراست ثابت کدام است و متغیر چیست چه معلومی از معلومات ما معتبر و کدام یک بی اعتبار است .
ضمناً از بیان افلاطون بر می آید که علم و معرفت انسان مراتب دارد آنچه به حس و وهم در می آید علم واقعی نیست حدس و گمان است و عوام از این مرتبه بالاتر نمی روند .
همین که به تفکر پرداختند و قوه تعقل را ورزش دادند به معرفت حقایق و مثل می رسند و ورزش فکر چنانکه سقراط می کرد به مجادله و بحث میسر می شود و علوم ریاضی بخصوص باین منظور یاری می کند اما باصطلاح افلاطون معنی بحث عام تر از معنی متداول آنست و کلیه سلوک حکیم را در طلب معرفت به این اسم می خواند .
انجام سیر و سلوک با این اندازه شناسائی هنوز علم ما به کمال و سیر و سلوک ما به انجام نرسیده است زیرا که هنوز وحدت مطلق را در نیافته ایم یعنی هر چند افراد کثیر متجانس را در تحت یک حقیقت که مثال آنها خواندیم در آورده ایم .
مراتب مثل اما مثل را متکثر یافته ایم و باقی مانده است این که در یابیم که مثل نیز مراتب دارند و بسیاری از آنها تحت یک حقیقت واقع می شوند و چنان که در مادیات مثلا حقیقت اسب و گاو و گوسفند و غیره جزء یک حقیقت کلی تر است که حیوانیت باشد و در معنویات شجاعت و کرامت و عدالت و غیرها تحت حقیقت واحد فضیلت در می آیند و حقایق زیردست تابع و متکی به حقایق فرا دست می باشند پس اگر سیر و سلوک خود را دنبال کنیم سرانجام به حقیقت واحدی می رسیم که همه حقایق دیگر تحت آن واقعند و آن خیر یا حسن است زیرا که به عقیده افلاطون نیکوئی و زیبائی از هم جدا نیستند و نیکوئی به هیچ حقیقت دیگر نیازمند نیست و همه به او متوجهند و قبله همه و غایت کل است .
حقیقت مطلق خیر است علت وجود انسان حقیقت انسانیت است علت وجود کل حقیقت کل علت شجاعت حقیقت شجاعت همچنین و اما علت همه علل نیکوئی است همچنان که خورشید عالمتاب دنیا را منور می سازد خیر و نیکوئی هم خورشید معنوی است که عالم حقایق را روشن می نماید و همچنان که اشیاء ظاهر به گرمی خورشید موجود می شوند حقایق هم به برکت خیر مطلق وجود می یابند که به این بیان پروردگار عالم همه اوست .
اشراق و عشق درک این عالم و حصول این معرفت برای انسان به اشراقست که مرتبه کمال علم می باشد .
و مرحله سلوک که انسان را به این مقام می رساند عشق است و در باب عشق افلاطون بیان مخصوصی دارد و می گوید روح انسان در عالم مجردات پیش از ورود به دنیا حقیقت زیبائی و حسن مطلق یعنی خیر را بی پرده و حجاب دیده است پس در این دنیا چون حسن ظاهری و نسبی و مجازی را می بیند از آن زیبائی مطلق که پیش از این درک نموده یاد می کند غم هجران به او دست می دهد و هوای عشق او را بر می دارد فریفته جمال می شود و مانند مرغی که در قفس است می خواهد به سوی او پرواز کند .
عواطف و عوالم محبت همه همان شوق لقای حق است اما عشق جسمانی مانند حسن صوری مجازی است و عشق حقیقی سودائی است که به سر حکیم می زند و همچنان که عشق مجازی سبب خروج جسم از عقیمی و مولد فرزند و مایه بقای نوع است عشق حقیقی هم روح و عقل را از عقیمی رهائی داده مایه ادراک اشراقی و دریافتن زندگی جاودانی یعنی نیل به معرفت جمال حقیقت و خیر مطلق و زندگانی روحانی است و انسان به کمال دانش وقتی می رسد که به حق و اصل و به مشاهده جمال او نایل شود و اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول حاصل گردد .
این است که عالم و حکمت افلاطون در عین اینکه ورزش عقل است از سرچشمه عشق آب می خورد و با آنکه آموزنده شیوه مشاء ( استدلال ) است سالک طریق اشراق ( ذوق ) می باشد و این جمله که بیان کردیم خلاصه و لب تحقیقات اوست و گرنه در هر یک از این مسائل مباحثات طولانی دارد که در اینجا از ورود آنها باید صرف نظر کنیم .
وجود باری اثبات وجود باری به عقیده افلاطون به استدلال میسر نیست به کشف و شهود است همچنان که وجود خورشید را جز به مشاهده آن نتوان مدلل نمود که آفتاب آمد دلیل آفتاب اما می توان گفت چون کلیه موجودات متحرکند البته محرکی دارند و چون همه طالب خیرند پس البته خیر مطلق غایت وجود است .
پیدایش جهان اثر فیض بخشی پروردگار است که بخل و دریغ ندارد و به سبب کمال اوست چه هر کاملی زاینده است .
و نتیجه اجتماع غنای اوست با فقر ما سوای او که نیستی است اما از پرتو جبر هستی نما می شود .
جان و تن انسان بیاناتی که افلاطون درباره عالم طبیعت و اوضاع زمین و آسمان دارد مبهم است و چندان محل استفاده نیست .
درباره انسان معتقد است که زبده وجود و نخبه عالم امکان می باشد و او خود عالم صغیر است .
عقلی است که در روحی قرار گرفته و اسیر زندان تن شده و تن دارای سه جزء مهم است که سه جنبه نفس در آنها ، استقرار دارد : سر مقر عقل است .
سینه مقر عواطف و همت و اراده است .
شکم جای شهوات است .
نفس یا روح انسان باقی است و پس از مرگ شاید که به بدن دیگر حلول کند و بهترین بیانی که در باب بقای نفس دارد همانست که در رساله فیدن از قول سقراط نقل کرده است .
اخلاق اما در باب اخلاق افلاطون مانند سقراط بر آنست که عمل نیک لازم علم به نیکی است و اگر مردمان تشخیص نیکی دادند البته به بدی نمی گرایند .
پس حسن اخلاق یعنی فضیلت نتیجه علم است و کوشش در نزدیک شدن به عالم ملکوت یعنی آشنا و همدم کردن نفس انسان با مثل و حقایق و تشبه بذات باری در صفات و کمالات .
و هر یک از جنبه های سه گانه انسان را فضیلتی است : فضیلت سر ( جنبه عقلی ) حکمت است .
فضیلت دل ( همت و اراده ) شجاعت است .
فضیلت شکم ( قوه شهوانی ) خودداری و پرهیزکاری و عفت است و چون این فضایل را جمعاً بنگریم عدالت می شود و همین که در آدمی موجود شد خرسندی و سعادتمندی دست می دهد .
سیاست افلاطون حکمت را بی سیاست ناقص و سیاست را بی حکمت باطل می خواند و سیاست اخلاق را از یک منشاء می پندارد و هر دو را برای سعادت نوع شر واجب می داند برای سیاست اصول زیبا و مبانی محکم در نظر گرفته است مثلاً می گوید استقرار دولت منوط بر فضایل و مکارم است .
عدالت باید مرعی و امنیت استوار باشد .
مجازات واجب است اما قوانین جزا باید برای تنبیه و اصلاح مجرم باشد نه کینه جوئی و آزار .
میان مردم باید سازگار و محبت باشد نه بغض و عداوت .
مزیتی که یونانیان برای خود نسبت به دیگران قائلند بی مأخذ است و بنابراین اگر از ناچاری و برای ضرورت امور زندگانی آنها را به بندگی می گیرند نباید خوار بشمارند و شکنجه و آزار کنند بهترین دولت ها آنست که بهترین مردم حکومت کنند حاکم حکیم باشد یا حکیم حاکم شود و بر همین قیاس اما در تطبیق فروع و تشکیلات هیئت اجتماعیه بر اصول مزبور باز افلاطون امور واقع را پیشنهاد خود نساخته و به تخیلات و نظریات پرداخته است .
همچنان که در حکمت جزئیات و اشخاص را بی حقیقت و اهمیت شمرده و کلیات را حقیقی پنداشته است در سیاست هم افراد مردم را مورد اعتنا ندانسته و هیئت اجتماعیه را اصل انگاشته است افراد که متکثرند در نظر او هیچند و منظور جماعت است که واحد است و به عقیده او هیئت اجتماعیه وقتی کمال خواهد یافت که افراد از اموال و سایر متعلقات شخصی صرف نظر نموده به اشتراک زندگانی کنند و هیئت خانواده و اختصاص زن و فرزند هم در میان نباشد و همچنان که هر آدمی سه جزء دارد جماعت نیز سه طبقه است اول اولیای امور که قوه عاقله اند و در جماعت حکم سر را دارند دوم سپاهیان که حافظ و نگهبان و قوه غضبیه و به منزله سینه اند سوم پیشه وران از ارباب صناعت و زراعت که وسیله رفع حوائج مادی و مانند شکم می باشند و همه این طبقات باید برای جمعیت کار کنند و در تحت نظر و اداره دولت که مظهر جماعت است باشند .
این عقاید را افلاطون در رساله ای بیان کرده که مهمترین آثار او شمرده شده و نزد ما معروف به رساله سیاست است و اروپائیان آنرا امور جمهور خوانده اند .
اصول حکمت افلاطون در آن رساله مضبوط است اما ظاهر است که آنچه در باب سیاست نگاشته مرام و آرزو بوده و آن نظریات را عملی نپنداشته است چنان که در اواخر عمر رساله ای دیگر موسوم به نوامیس نوشته و به عمل نزدیکتر شده است .
از طریقه اشتراک عدول کرده و قائل گردیده است به این که قوانین و نظامات تابع اوضاع و احوال اقتصادی و جغرافیائی باید باشد و وظیفه اصلی دولت را تربیت و تعلیم ملت دانسته است .
با وجود همه نقص ها و شگفتی که در بعضی از آراء افلاطون دیده می شود چنان که سابقاً اظهار داشتیم سرآمد حکما بشمار می رود کمتر فکر و خیالی است که مایه و منشاء آن را به افلاطون نتوان نسبت داد سقراط هم اگر مؤسس حکمت خوانده شده به اعتبار آنست که افلاطون را پرورش داده و در حقیقت نمی توان این دو وجود بزرگوار را از یکدیگر تفکیک نمود و از برکت تربیت آنها ارسطو به عرصه آمد و مستعدین خلف دنبال این سه نفر افتادند و کاروان حکمت و عرفان را تشکیل دادند .
ارسطو یا ارسطاطالیس ارسطو در سال 384 پیش از میلاد در استاگیرا از بلاد مقدونیه متولد شد خانواده اش یونانی و پدرش طبیب بود در هیجده سالگی در آتن به آکادمی در آمد و تا وفات افلاطون یعنی مدت بیست سال از شاگردان او بود در چهل و یک سالگی به معلمی اسکندر معروف تعیین گردید و چند سالی به تربیت او اهتمام ورزید سپس به آتن برگشته در گردشگاهی بیرون آن شهر موسوم به لوکایون به تعلیم پرداخت و لوکایون را فرانسویان لیسه گفته اند و از این رو بعضی اوقات حکمت ارسطو را حکمت لیسه می گویند اما بیشتر معروف به حکمت مشاء است چه ارسطو تعلیم خود را در ضمن گردش افاضه می کرد پس پیروان او مشائی می گویند و در یونانی این کلمه پریپاتتیکوس است .
حوزه تدریس ارسطو تا زمان مرگ اسکندر در آتن دایر بود چون آتنیان از آن پادشاه دلخوش نبودند پس از مرگ ارسطو نتوانست در آتن بماند مهاجرت کرد و سال بعد در شصت و سه سالگی در گذشت ( 322 ) .
مصنفات ارسطو از ارسطو مصنفات بسیار باز مانده که تقریباً جامع همه معلومات آن زمان است بجز ریاضیات اما ظاهراً آن کتب را به قصد اینکه آثار قلم او باشد ننوشته و چنین می نماید که غرضش ثبت و یادداشت مطالب بوده است و درباره بعضی از رسائل می توان معتقد شد که تحریر شاگردان اوست .
از قراری که گفته اند از نوشته های ارسطو آنچه در دست ماست آنست که برای تعلیم خصوصی شاگردان تهیه شده و ارسطو برای عامه هم رسالاتی نظیر آن که از افلاطون در دست است نوشته بوده است که متأسفانه باقی نمانده است در هر حال از آنچه در دست است دیده می شود که ارسطو بنوشته های خود آراستگی ادبی نداده و شاعری نکرده است .
اهل وجد و حال هم نبوده و جز قوه تعقل چیزی را در تحصیل علم دخیل نمی دانسته است از این رو هم از آغاز با افلاطون اختلاف نظر و مشرب داشت اما برخلاف آنچه بعضی گفته اند از تجلیل و مهرورزی نسبت به استاد چیزی فرو نمی گذاشت و افلاطون در مقام مقایسه شاگردان خود ارسطو را عقل حوزه علمی می خواند .
روابط ارسطو با افلاطون این قدر هست که در تحقیقات خویش از رد و ابطال رأی افلاطون در باب مثل و بعضی امور دیگر خودداری ننموده و در این مقام می گفته است افلاطون را دوست می دارم اما به حقیقت بیش از افلاطون علاقه دارم .
مقام ارسطو ارسطو بزرگترین محقق و متبحرترین حکماست تدوین و تنظیم کننده علم و حکمت است .
شعب و فنون علم را از یکدیگر متمایز ساخته و چنان منقح نموده که نسبت به بعضی از آنها می توان گفت واضع و موجد است .
اقسام حکمت همه علوم و فنون را جزء حکمت می داند و فلسفه را منبسط بر همه اموری که ذهن انسان به آن اشتغال می یابد و منقسم به سه قسمت می شمارد : صناعیات و عملیات و نظریات .
صناعیات فنونی هستند که قواعد زیبائی را بدست می دهند و قوه خلاقیت را مکمل می سازند مانند شعر و خطابه و امثال آن .
عملیات صلاح و فساد و نیک و بد و سود و زیان را معلوم می نمایند و آن اخلاق است و سیاست مدن و تدبیر منزل نظریات حقیقت را مکشوف می سازند و آن طبیعیات است و ریاضیات و الهیات که اشرف اجزاء حکمت و زبده و لب آنست .
ارسطو حصول علم را برای انسان ممکن و شرافت او را در همین می دانست و می گفت اختصاص و مزیت انسان به این است که بدون غرض و قصد انتفاع طالب دانش و معرفت است و به همین جهت فنون علم هر چه از نفع و سود ظاهری دورتر باشند شریفترند چنان که اشرف علوم حکمت نظری است که فایده دنیوی ندارد .
ارسطو واضع منطق است مایه و بنیاد کار ارسطو در کشف طریق تحصیل علم چنان که سابقاً گفته ایم همان تحقیقات سقراط و افلاطون بود و لیکن طبع موشکاف او به مباحثه سقراطی قانع نشده و بیان افلاطون را هم در باب منشاء علم و سلوک در طریق معرفت کاملا مطابق واقع ندانسته و در مقابل مغالطه و مناقشه سوفسطائیان و جدلیان بنا را بر کشف قواعد صحیح استدلال و استخراج حقیقت گذاشته و به رهبری افلاطون و سقراط اصول منطق و قواعد قیاس را بدست آورده است و آن را برپایه ای استوار ساخته که هنوز کسی بر آن چیزی نیفزوده است .