ماهیت «تصویر» و «اندیشه» وینگشتاین بعد از بیان اصول و مبادی هستی شناسی به طرح ماهیت اندیشه و تصویر و از آن پس به طرح ماهیت زبان می پردازد این انتقال از طریق این ایدهی معروف ویتگنشتاین صورت می گیرد که اندیشه ها و گزاره ها تصاویر واقعیت هستند.
وینگشتاین قبل از اینکه وارد مبحث ماهیت اندیشه و زبان شود به طور مختصر در ابتدا دربارهی ماهیت تصویر سخن می گوید ما از طریق یک تصویر می توانیم واقعیت را بازنمایی کنیم «تصویر نمایانگر وضع در فضای منطقی … است .
تصویر مدل واقعیت به شمار می آید» (رساله 2/2 ، 11/2) هر تصویری از عناصر و اجزایی ترکیب شده است که مقوم تصویر می باشند هر یک از این اجزاء و عناصر، ابژه ای در عالم واقعیت را بازنمایی می کنند، ترکیبی از این تصویر، ترکیبی از ابژه ها را در یک وضعیت امر بازنمایی می کند.
همانطور که میان ابژه های واقعیت ترتیب و رابطه ای وجود دارد، همین رابطه نیز میان عناصر تصویر که معرف این ابژه ها می باشند نیز وجود دارد.
ویتگنشتاین همانطور که روابط میان ابژه های واقعیت را صورت منطقی واقعیت تلقی می کند، روابط میان عناصر تصویر را نیز «ساختار تصویر» می نماید.
ساختار منطقی تصویر، خواه در اندیشه یا در زبان، همشکل و همریخت ساختار منطقی حالت امور واقعی است که بازنمایی می کند (مقالهی اینترنت «لودویگ ویتگنشتاین» از دایره المعارف اینترنت) لذا یک نوع اشتراک میان تصویر و واقع در صورت منطقی شان وجود دارد، در صورتی که این اشتراک در میان نباشد در آن صورت تصویر نمی تواند واقع را بازنمایی کند، زیرا «در تصویر و چند تصویر شده، بایستی وجه مشترکی در میان باشد تا اولی تصویر دومی گردد.» ( رساله 161/2) رابطهی تصویریی که میان تصویر و چند تصویر شده تحقق می یابد ناشی از همین اشتراک در صورت و هم آرایی و تطابق عناصر آنهاست و همین هم آرائی است که این امکان را به تصویر می دهد تا تصویر کنندهی واقعیت باشد (رساله 1515/2 و 1514/2) ویتگنشتاین از آنجایی که ساختار و ترکیب نمایش یک تصویر را شکل و صورت منطقی می نامد، به همین علت نیز مقصر است.
هر آنچه که یک تصویر است، یک تصویر منطقی نیز می باشد، در حالی که هر تصویری به عنوان مثال نمی تواند فضایی باشد (رساله 182/2).
اما این صورت منطقی تصویر به وسیلهی خود تصویر نمی تواند منعکس شود و صرفاً هر تصویری می تواند دال بر آن باشد، ویتگنشتاین معنای یک تصویر را «آنچه را که یک تصویر مجسم می دارد» تعریف می کند (رساله 221/2) و معنای آن را متمایز از صدق و کذب آن می داند می گوید «آنچه را که تصویر مجسم می کند، آن را مستقل از درست یا نادرست بودنش و بر مبنای شکل نمایش آن مجسم می نماید» (رساله 22/2) و معتقد است، درستی و نادرستی تصویر نیز به واسطهی سازگاری یاناسازگاری مضمون تصویر با واقعیت تعیین می شود (رساله 222/2) یعنی باید آن را با واقعیت مقایسه کرد تا درستی یا نادرستی آن را تعیین کنیم، بدین ترتیب تعیین پیش بینی درستی یا نادرستی تصویر را رد می کند و می گوید «تصویر به تنهایی نمی تواند معرف درستی یا نادرستی خود باشد» (224/2) وینگشتاین تمایز میان معنا و صدق و کذب گذاره را نیز در رساله مطرح می کند زیرا طبق نظریهی تصویری اش گذاره نیز تصویر واقعیت می باشد و معتقد است که هر گزارهی قبل از تعیین صدق و کذب آن باید معنایی داشته باشد یعنی در تقسیم اولیه ابتدا گزاره را به معنادار و بی معنا تقسیم می کند و بعد صدق و کذب آنها را مطرح می کند.
وینگشتاین بعد از اینکه مطالب مربوط به تصویر را مطرح کرد به بیان ماهیت اندیشه می پردازد، این ماهیت اندیشه را در اصل سوم رساله ذکر می کند که معرف نحوهی گذر فلسفهی وینگشتاین از هستی شناسی به معرفت شناسی است و در آن به بیان چگونگی ارتباط و پیوند میان جهان و اندیشهی معطوف به جهان می پردازد او در این اصل اندیشه را «تصویر منطقی واقعیتها» معرفی می کند به عبارت دیگر «یک اندیشه ، فقط وقتی اندیشه است که ساختار منطقی یک گزاره یا تصویر را داشته باشد» (هاوارد ماونس در آمدی بر رسالهی منطقی – فلسفی ، ص 159) وینگشتاین اندیشه را به این دلیل تصویر عالم می داند که اندیشه «امکان وضعی که اندیشه از آن برخاسته است…» را بازنمایی می کند لذا تصویر است، اما تصویر منطقی بودنش بدین جهت است که همانطور که در مبحث مربوط به تصویر گفته شد، هر تصویری چون ساختار منطقی اش با ساختار منطقی آنچه که تصویر می کند مشابه و مشترک است لذا تصویر منطقی می باشد، اندیشه نیز که واقعیت را تصویر می کند و ساختار اجزای آن با ساختار اجزای واقعیت مشابه و مشترک است لذا تصویری منطقی می باشد.
اما صرفاً تصویر منطقی «آنچه که ممکن است» می باشد زیرا وینگشتاین معتقد است که صرفاً آنچه را که ممکن است می توان به اندیشه در آورد «اندیشه در بردارندهی امکان وضعی است که اندیشه از آن برخاسته است.
هر آنچه اندیشیدنی است، ممکن نیز می باشد» (رساله 02/3) اما هر آنچه که غیر منطقی باشد به اندیشه در نمی آید (رساله 03/3) و اشکال این امر را نیز در این می داند که یک امر «غیرمنطقی» قابل گفتن نیست یعنی «ما نمی توانیم بگوئیم که یک جهان«نامنطقی» چگونه است» (رساله 031/3) عدم امکان بیان یک چیز «غیرمنطقی» را با عدم امکان ترسیم یک شکل هندسی بر خلاف قوانین فضا مقایسه می کند و می گوید همانطور که نمی توان شکل هندسی را بر خلاف قوانین فضا ترسیم کرد یک امر خلاف منطق را نیز نمی توان به زبان بیان کرد (رساله 032/3).
وینگشتاین پس از اینکه در اصل شمارهی سه رساله، اندیشه را تصویر منطقی واقعیتها معرفی می کند در اصل شمارهی چهار، اندیشه را به عنوان گذارهی معنی دار تعریف می کند «اندیشیدن» را «نوعی زبان» می داند، «چون اندیشه هم، البته، تصویر منطقی جمله است و لذا در واقع نوعی جمله است » (یادداشتها، صفحه 82) او معتقد است که «در گزاره یک اندیشه از لحاظ حسی ادراک پذیر می گردد.» (رساله 1/3) لذا گزاره چیزی نیست جز همان اندیشه که صورت حسی یافته است در واقع اصل چهارم رساله وسیلهی صورت بندی اندیشه را همان گزارهی معنی دار تلقی می کند ممکن است این عقیدهی وینگشتاین که «اندیشه، جمله ای معنادار است» این گمان را در ما پدید آورد که کلمات یک جمله می توانند اجزای سازندهی یک اندیشه باشند.
اما وینگشتاین این عقیده را رد می کند و معتقد است، آنچه اندیشه را تشکیل می دهد، یعنی اجزای اندیشه، اجزایی فیزیکی هستند که «همان نوع نسبتی را با واقعیت دارند که کلمات دارند» اما در عین حال اعتراف می کند که نمی داند این اجزاء چه هستند و وجود این اجزاء را نیز به مانند وجود اعیان بسیط واقعیت به طور پیشینی مطرح می کند و می گوید «من نمی دانم اجزای اندیشه چه هستند،اما می دانم که اندیشه باید چنان اجزایی را داشته باشد که با کلمات زبان مطابق باشند» (یادداشتها، صص 30-129).
نورمن مالکوم براساس این گفتهی وینگشتاین ،می گوید «از این ملاحظات چنین بر می آید که نظر وینگشتاین این نبود که اندیشه وجملهی معنادار دقیقاً یک چیزند، بل این بوده که اندیشه و جمله دو چیزند با اجزای متناظر دارای ماهیت های مختلف، هر کدام از این دو چیز یک تصویر است.» (نورمن مالکوم، ص 15) اما هارتناک معتقد است که یکی دانستن اندیشه و قضیه و حکم به اتحاد آنها نادرست و اشتباه نیست اما باید منظور از «اندیشه» را مشخص کنیم.
اندیشه می تواند به معنی ترکیبی از عوامل ذهنی باشد و یا ممکن است به معنای حدیث نفس با خویشتن باشد.
در این معانی، اندیشه را نمی توان با بقیه یکسان دانست اگر ما اندیشه را به معنی آنچه اندیشیدن متضمن آن است یا القاء می کند، بگیریم، در آنصورت می توانیم اندیشه را همان قضیه بدانیم و این سخن وینگشتاین که تصویر منطقی امر واقع، اندیشه است،قابل ایراد نخواهد بود.
(هارتناک، صص 64 و 63) حال که طبق نظر وینگشتاین اندیشه مجله ای معنی دار است و جمله نیز بر حسب نظریهی تصویری ، تصویری از واقعیت عالم است از این رو می توان گفت که «مجموع اندیشه های صحیح، تصویری از جهان » ارائه خواهد کرد» (رساله 01/3).
نکتهی مهمی که باید در باب اندیشه به آن توجه کرد این است که به نظر وینگشتاین اندیشیدن و فکر کردن بدون زبان غیر ممکن است، برای اینکه بتوان در مورد واقعیت اندیشه لازم است که واقعیت را طبقه بندی کنیم اما این طبقه بندی اشیاء مستلزم به کاربردن زبان و طبقه بندی این اشیاء است.
جان سرل در توضیح این مطلب می گوید وینگشتاین «به این نکته اذعان می کرد که واقعیت همانطور که ما بخش بندی می کنیم، بخش بندی می شود و تنها از درون زبان است که می توانیم فکر کنیم چگونه تقسیمش کنیم.
ما این شیء را فقط می توانیم دست تصویر کنیم و آن دیگری را میز، زیرا مفاهیم یعنی الفاظ مربوط به آنها را در اختیار داریم.
ولی نکتهی مورد نظر او از این عمیق تر است.
به نظر وینگشتاین ، ممکن نیست جدا از تعبیرهای لفظی، اساساً چیزی به نام فکر کردن وجود داشته باشد یا حتی چیزی به اسم تجربه، لااقل تجربه به معنای یکی از ویژگیهای عمر ما افراد انسانی، از زمانی که به بزرگسالی می رسیم.
به عقیدهی او فکر کردن چیزی جز عمل کردن با تعبیرات لفظی نیست، بنابراین ، زبان در همهی کنج و کناره های تفکر – و لذا در سراسر تجربهی بشری – رخنه می کند.» (بریان مگی، فلاسفهی بزرگ، ص 553).
ماهیت زبان وینگشتاین در دورهی اول فعالیت فلسفی خود به دنبال یک نظریهی جوهر بوده که بتواند آن را به عنوان ماهیت تمامی زبانها لحاظ کند گویا هنوز در همان فضای فلسفی سنتی قرار دارد به مانند فلاسفه سنتی به دنبال ارائهی نظریه و تعریف کلی و واحدی است که همهی موارد و مصادیق را در بر گیرد.
فلاسفهی سنتی همچون افلاطون همواره در پی آن بودند که برای واژه هایی چون سرقت، عدالت ، زیبایی، عشق، … یک تعریف کلی ارائه بدهند و در این تعریف ماهیت کلی را در نظر می گرفتند که موارد و مصادیق آن واژه به واسطهی داشتن این ماهیت کلی بدان نام موسوم هستند.
وینگشتاین در دورهی اول فعالیت فلسفی خود به دنبال یک نظریهی جوهر بوده که بتواند آن را به عنوان ماهیت تمامی زبانها لحاظ کند گویا هنوز در همان فضای فلسفی سنتی قرار دارد به مانند فلاسفه سنتی به دنبال ارائهی نظریه و تعریف کلی و واحدی است که همهی موارد و مصادیق را در بر گیرد.
همانطور که قبلاً گفته شد سیر روش پژوهشی وینگشتاین بدین گونه است که از بنیادهای منطق شروع می کرد تا به استنتاج ماهیت زبان و از آن پس به استنتاج ماهیت و ساختار جهان بپردازد.
بر همین اساس نظریهی زبانی ویتگنشتاین بر اصول و بنیانهای منطق شکل می گیرد و در دورهی اولیه ارتباط عمیقی میان فلسفه و منطق و اصول آن برقرار می شود این جنبهی فلسفی وینگشتاین تحت تأثیر اندیشه های راسل است به طوری که برای سهم آراء و نظریات این دوره به ویژه آنچه که دربارهی منطق مطرح می شود باید با پیشرفتهای قبلی منطق و کارهای اخیر و راسل آشنا باشیم.
(هاوارد ماوسن، درآمدی بر رساله، ص 11) مهمترین عاملی که باعث می شود فلاسفه ای چون راسل و وینگشتاین ارتباط عمیقی میان فلسفه و منطق برقرار سازند این است که به نظر آنها هر فلسفهی معتبری باید از تحلیل منطقی گزاره ها آغاز شود و لذا روشن است که چنین نگرش و رویکردی به فلسفه، آن را به منطق پیوند می زند هر چند وینگشتاین درک متفاوت و بدیعی از فلسفه و منطق در مقایسه با راسل دارد.
(احمدی، تحلیل زبانی فلسفه، ص 9).
هدف وینگشتاین از تحلیل منطقی گزاره ها کشف ماهیت و جوهر زبان است که به دنبال کشف این ماهیت می توان به تعیین دقیق حدود زبان نائل شد اما برای کشف ماهیت زبان دو راه بیشتر در پیش ندارد یا زبان را باید تعریف کرد که در آن صورت یک حقیقت ضروری محض به دست خواهد آمد و یا اینکه ماهیت زبان را باید به طور تجربی بررسی کرد اما وینگشتاین با بررسی تجربی ماهیت زبان موافق نبود زیرا او به دنبال کشف جوهر و ماهیت کلی زبان بود.
(پیرس، صص 90-89).
ماهیتی که همهی زبانها به واسطهی داشتن آنها در مجموعهی افراد و مصادیق «زبان» قرار می گیرند.
این ماهیت کلی در قالب و نظریهی تصویری» متبلور می شود که براساس آن زبان به عنوان مجموعهی گزاره هایی تعریف می شود که عالم واقع را تصویر می سازند بر اساس این ماهیت کلی زبان می توان یک صورت و ترکیب واحدی را برای همهی زبانها ارائه کرد که بر طبق آن کارکرد ذاتی زبان، تصویرگری و حکایت گری عالم است.
وینگشتاین در ایدهی «حکایت گری» تحت تأثیر فراوان ایدئالیسم شوپنهاور و هرتز است.
هرتز معتقد است که توبیخ علمی به مدد تبیین ماهیت «حکایت گری» میسر است.
عالم تصویرهایی از واقعیت بدست می دهد به گونه ای که پیامدهای منطقی این تصویر منطبق بر پیامدهای عینی واقعیتهای خارجی ای است که این تصویر نشان می دهد (واله، متافیزیک و فلسفهی زبان، صص 6-405) طبق نظریهی تصویری ماهیت کلی گزاره ها معین می شود که براساس آن عملکرد هر جمله ای تصویرگری واقعیت یا وضح امر واقع است که یا در عالم تحقق یافته است و یا ممکن می باشد واژه ها و کلمات نیز به عنوان اسم تلقی می شود که بیانگر و ابژه ای در عالم واقع است.
همانطور که قبلاً گفتیم وینگشتاین براساس نگرش اش زبان و عالم را به عناصر و مؤلفه های تشکیل دهندهی شان تقلیل می دهد و سپس برحسب نظریهی تصویری رابطه ای میان سطوح و اجزاء مختلف آنها برقرار می سازد.
حال به بررسی اجزاء زبان که تصویرگر اجزاء عالم هستند می پردازیم.
همانطور که قبلاً بیان شد، وینگشتاین زبان را مجموعهی گزاره هایی می داند که عالم را تصویر می کند او کل این مجموعه را در تقسیم اولیه به دو دسته گزاره، یعنی گزاره های اتمی یا بنیادی و گزاره های غیربنیادی تقسیم می کند براساس تناظر سطوح و اجزاء عالم و زبان، گزاره های بنیادین تصویر حالتهای امور ممکن در عالم می باشند.
گزاره های بنیادین ترکیبی از نامهای بسیط هستند که معرف ابژه های بسیط عالم واقع می باشند به طوری که اگر این ابژه های بسیط را بشناسیم، می توانیم معنای جمله های ابتدایی را بفهمیم.
اما این گزاره ها را نمی توان به عناصر و جمله های دیگری تجزیه و تحلیل کرد زیرا جملهی بنیادین ترکیبی از اسمها به عنوان نشانه های بسیط گزاره می باشند و آنچه که این جمله نمایانگر آن است نیز یک وضع امر بسیط می باشد «بسیط ترین گزاره ، یعنی گزارهی بنیادین حاکی از وجود یک وضعیت بسیط است» (رساله 21/4).
دلالت و حکایت گری اسمها از اشیاء به طور بی واسطه صورت می گیرد لذا جملهی بنیادین نیز پیوندی بی واسطه میان اشیاء را تصویر می کند و در واقع در جملات بنیادین است که می توان رابطهی تصویری میان زبان و عالم را به نحوی روشن و آشکار مشاهده کرد.
(حسین واله، متافیزیک و فلسفهی زبان، صص 23-22).
هر چند گزاره های بنیادین نقش و اهمیت به سزایی در فلسفهی اولیهی وینگشتاین دارند.
اما وی هیچ نمونه ای را از این گزاره ها ارائه نمی کند و تنها چیزی که در مورد آنها می گوید این است که این گزاره ها مستقل از یکدیگرند و نمی توانند از یکدیگر استنتاج شوند، درست همانطور که امور واقع موجود در عالم واقع را امور ممکن می دانست که هیچ گونه ضرورتی میان آنها وجود ندارد لذا نمی توان وجود یک امر واقع را از وجود دیگری استنتاج کرد.
بر همین اساس گزاره های بنیادین و ابتدایی نیز که تصویرگر این امور ممکن اند نیز ضروری نیستند.
و لذا استنتاجی نیز نمی توان از آنها انجام داد و باید آنها را مستقل از یکدیگر دانست.
این موضوع نتیجهی نظریهی وینگشتاین دربارهی ضرورت است.
زیرا طبق نظر وینگشتاین تنها ضرورت موجود، ضرورت منطقی است و در عالم واقع هیچگونه ضرورتی وجود ندارد و همه چیز تصادفی است «فراسوی منطق همه چیز تصادف است.» (رساله 3/6).
براساس همین نظریه است که می گوید امور واقع اتمی و گزاره های اتمی مستقل از یکدیگرند و لذا گزاره هایی چون « a قرمز است» و « aسبز است» را بر خلاف نظر راسل، گزاره های بنیادین نمی داند زیرا گزاره های بنیادین نمی توانند گزارهی دیگری را ایجاد کنند و یا متضاد با یکدیگر باشند در حالیکه ما ازگزارهی «a قرمز است» می توانیم گزارهی «a قرمز نیست» را استنتاج کنیم.
(راتلج دایره المعارف؟
جلد؟
ص، 760).
گزاره های غیر بنیادین را نیز گزاره هایی می داند که تصویرگر عالم اند اما در این گزاره ها نمی توان به صراحت و روشنی حالت تصویرگری را مشاهده کرد بلکه باید آنها را به گزاره های بنیادین تجزیه و تحلیل کرد تا این خصوصیت تصویری آنها روشن و آشکار گردد.
با تحلیل گزاره های بنیادین ما به بنیادی ترین سطح زبان که همان نامها که ما به نظریه ای در باب زبان نائل می شویم که کل جنبه ها و ابعاد عالم واقعی را آئینه وار منعکس می کند و گزاره های زبان با آنچه که آنها را تصویر می کنند مرتبط می شوند (مقالهی معنا و تصویرگری، ص 20).
اما باید این نکته را هم متذکر شد که نظریهی تصویری وینگشتاین صرفاً در مورد جمله ها اعم از جمله های بنیادین و غیر بنیادین صدق می کند و نامها را نمی توان عکس یا تصویر موضوعی دانست که آن نام نماینده و معترف آن است.
تنها جمله است که می تواند تصویر واقعیت باشد و به وسیلهی ترکیبی از نامها، چیزی به ما بگوید اما نامها گویای چیزی نیستند.
وینگشتاین بعد از اینکه ماهیت و ذات اصلی زبان را بدین ترتیب مشخص می کند به تعیین حدود زبان می پردازد و این کار را به واسطهی منطق انجام می دهد.
حدود زبانی که بدین ترتیب ترسیم می شود را صرفاً پدیده های ممکن نمی داند بلکه آنها را ضروری می داند و ضرورت مطلق این حدود را از طبیعت اصلی زبان استنتاج می کند.
براساس این طبیعت کلی و واحد زبانها می تواند هر زبانی را به گزاره های بنیادین آن تحلیل کرد و از همین قضایای بنیادین به عنوان نقطهی عزیمت برای تعیین حدود زبان به کمک یک قاعدهی منطقی بهره گرفت اما از آنجایی که وینگشتاین تنها زبان حقیقی و درست را زبان واقع گو می دانست و تنها کارکرد زبان را توصیف و گزارش عالم واقع می دانست لذا صرفاً وجود یک زبان را می پذیرد و برای تعیین حدود این زبان نیز باید از همین زبان و از واژگان همین گفتمان راجع به واقع استفاده کند به همین خاطر چون هیچ نقطهی ارشمیدسی خارج از تمام مجموعهی گفتمان راجع به واقع وجود ندارد که او بتواند بر آن بایستد و از خارج ساختار آن را ملاحظه کند لذا چاره ای جز این ندارد که از درون ساختار زبان واقعی کار خود را آغاز کند لذا برای تعیین حدود حوزهی گفتمان راجع به واقع ابتدا از قضایای واقعی معمولی آغاز می کند تا با تحلیل منطقی آنها به عناصر بنیادین آن دست یابد و بدین ترتیب به مرکز معنایی حوزهی گفتمان راجع به امور واقع برسد این مرکز معنایی چیزی جز قضایای بنیادین نیست که در آن رابطهی تصویری میان زبان و عالم کاملاً هویداست در مرحلهی بعدی او از همین مرکز معنایی با به کارگیری قاعده ای منطقی دوباره به طرف خارج حرکت می کند تا بدین ترتیب حدود و مرز و دامنهی انبساط این حوزه را معین سازد.
بدین ترتیب او در تعیین حدود از دو مرحله گذر می کند ابتدا به تجزیه و تحلیل آنچه که در اختیار دارد یعنی گزاره های معمولی می پردازد تا اینکه به گزاره های بنیادین برسد و سپس با روش ترکیب، آنچه را که حاصل تجزیه و تحلیل است با نظم و ترتیب خاصی ترکیب می کند.
بدین ترتیب حوزهی منطقی و محدوده ی واقعی زبان تعیین می شود که بر طبق آن معنای قضایای ناظر به امور واقع نقاطی در این فضای منطقی خواهند بود.
اما در مورد قضایایی که ناظر به امور واقع نیستند (مثل قضایای دین، اخلاق، زیباشناسی و غیره) اگر بخواهیم به یک حصر دو وجهی در فلسفهی وینگشتاین قائل شویم که براساس آن گزاره های راجع به واقع، گزاره های با معنایند و گزاره هایی که راجع به امور واقع نیستند.
گزاره های بی معنا و پوچ اند در آن صورت باید وینگشتاین را یک پوزیتولیست ویران گر بدانیم.
به نظر پیرس، وینگشتاین برای رهایی از این پوزیتولیسم دو راه بیشتر ندارد: یا «ممکن است واژهی «گفتمان واقعی» را به معنای وسیع تری به کار برده باشد که در این صورت باید عرضهی گفتمان واقعی را گسترش داد تا بتواند هر آنچه را هم که در عرصه های کمتر علمی تفکر روی می دهد در قلمرو خود بگنجاند یا ممکن است وی تمایزی میان پوچ خوب و پوچ بد قائل شود.
وینگشتاین با راه حل نخست کاملاً مخالف است، لیکن راه کار دوم را … گسترش داد.
با رد این نظر که حقایق دین و اخلاق در درون گفتمان راجع به امور واقع جای دارند، وی آنها را رد نمی کرد بلکه برای حفظ آنها کوشش می کرد.
دین و اخلاق نامفهوم هستند زیرا فاقد معنا از جنس معانی راجع به امور واقع می باشد ولی این نظریه مستلزم این نیست که آنها را امور غیرقابل درک تلقی کنیم بلکه نخستین گام برای درک آنهاست.» (دیوید پیرس، وینگشتاین ، صص 56،55،46،43) بدین ترتیب براساس نظریهی تصویری مرز دقیق و قاطعی میان جملات بامعنا و بی معنا می توان ترسیم کرد.
و می توان آنچه را که بامعناست از آنچه که بی معناست متمایز ساخت.
براساس ساختار و حدود زبان، هر آنچه که با معنا و قابل گفتن است در درون این مرزها قرار می گیرد و اما آنچه که مهمل (تهی از معنا) است در فراسوی مرزهای زبان قرار دارد و کوشش برای گفتن چیزی درباره آنها، به گزاره های مهمل (تهی از معنا) می انجامد.
اما علاوه بر این دو مورد یعنی گزاره های معنادار و گزاره های مهمل – گزاره های دیگری نیز وجود دارند که گزاره های بی معنا هستند اما مهمل و مزخرف نیستند.
و این گزاره ها از تلاش برای گفتن چیزی دربارهی آنچه که در مرز زبان قرار می گیرد ایجاد می شوند.
باید به تمایز میان مهمل یا عاری از معنا (unsinning و بی معنا (sinniose) توجه کرد، در صورت عدم توجه به این تمایز، امکان سوء تعبیر فلسفهی وینگشتاین وجود دارد.
(ک.ت.فن، ص 42).
طبق آنچه قبلاً گفتیم، وینگشتاین میان زبان و عناصر آن از یک سو، و عالم و عناصر آن از سوی دیگر، تناظر یک به یکی قائل است و معتقد است که بیان کردن ماهیت یک جمله به معنای بیان کردن ماهیت عالم است و تعیین ماهیت صورت منطقی قضیه و رابطهی قضایا با مدلول آن نزد وینگشتاین ، همزمان ماهیت جهان و صورت منطقی آن را به نحوی توصیف می کند.
علاوه بر این حدود زبان را نیز همان حدود عالم می داند و همانطور که میان آنچه می توان گفت و آنچه نمی توان گفت مرز قاطع و ممکن را ترسیم می کند در عالم نیز میان دو قلمرو مرزی را ترسیم می کند که یکی قلمرو امور واقع است و دیگری قلمرو امور متعالی و اسرارآمیز می باشد اولی، در درون عالم قرار دارد که این قلمرو، مرکب از امور واقع است و جوهر آن را مجموعهی اشیاء بسیط و تشکیل می دهد که هر یک از آنها صورت منطقی خاصی دارند که بیانگر امکانهای ترکیب یک شیء را با اشیاء بسیط دیگر، می باشد.
تمامی آنچه کی میتوان دربارهی آن سخن گفت در همین قلمرو قرار دارد که زبان، آنها را تصویر می کند، دیگری قلمرو امور متعالی رازآمیز است که در وراء مرز عالم و مجموعهی امور واقع قرار می گیرد.
آنچه که در این قلمرو قرار دارد اموری هستند که نمی توان درباره آنها سخت گفت اموری همچون ارزش، اراده و … وینگشتاین آنها را امور سری یا رازآمیز می نامد.
بدین ترتیب وینگشتاین یک حصر دو وجهی را مطرح می کند که براساس آن، در یک سو حالتهای امور واقع قرار دارند که بوسیله زبان تصویر می شود و جملاتی که این امور را تصویر می کند جملات معنادار هستند، در سوی دیگر قلمرو امور سری یعنی اراده، اخلاق، دین و … قرار دارد که نمی توان چیزی دربارهی آنها گفت، اگر چه ممکن است نشان داده شوند.
گزاره هایی که حاصل تلاش برای گفتن چیزی در مورد ارزش یا اخلاق و امور سری دیگر هستند گزاره های بی معنا و پوچ (unsinning) هستند اما گزاره های ریاضی و منطق که نمی توان دربارهی آنها گفت که مانند گزاره های بامعنایی هستند که حقایقی را دربارهی عالم می گویند و نه می توان گفت که مانند گزاره های بی معنا و مزخرف، اخلاقی و ارزشی هستند بلکه باید بگوئیم که آنها گزاره هایی هستند که عاری از معنا (sinnlose) می باشند.
آنها چیزی را بیان نمی کنند.
در این جاست که باید اختلاف میان «آنچه گفته می شود» و «آنچه نشان داده می شود» رعایت شود.
گزاره های منطقی اگر چه چیزی را درباره عالم بیان نمی کنند اما خصوصیات منطقی زبان و از این جهت خصوصیات منطقی عالم را نشان می دهند.
براساس مطالبی که در بالا ذکر شد، می توان «تصویر آئینه ای» زبان را به صورت ذیل ترسیم نمود.
بر طبق این تصویر آئینه ای، در نمودار عالم، ما یک سری امور داریم که «در» عالم قرار دارند (in ( the word what is و قابل توصیف هستند، در تناظر با زبان، این همان منطقهای است که توسط گزاره های با معنای زبان تصویر می شوند.
از سوی دیگر اموری نیز در مرز جهان قرار دارد (what is at it's limit) که در این مرز نفس یا سوبژه قرار می گیرد و وینگشتاین معتقد است که این نفس همان معیار ارزش است که خیر و شر تنها در نسبت به آن وجود دارند.
(رساله 632/5) هر گزاره ای که دربارهی این مرز باشد، خواه مرز زبانی یا مرز جهان، گزاره ای بی معنا خواهد بود.
البته این گزاره ها در ابتدا به نظر می رسد که گزاره هایی معنادار هستند اما با تحلیل آنها، بر طبق نظریهی تصویری معلوم می شود که بی معنایند زیرا گزاره های معنادار صرفاً در مورد اموری که «در» عالم قرار دارند می باشند.
علاوه بر اینها ما یک دسته امور دیگری نیز داریم که در آن سوی مرزهای جهان (beyond the limits) قرار دارند و وینگشتاین این دسته امور را امور متعالی و رازآمیز تلقی می کند.
کوشش برای گفتن چیزی دربارهی این امور به گزاره های مهمل می انجامد (مقالهی انگلیسی لودویگ وینگشتاین از دایره المعارف اینترنت) در مورد اینکه آیا در فراسوی مرز زبان و عالم چیزی وجود دارد یا نه، پیرس معتقد است که از ظاهر کلام وینگشتاین در مقدمهی رساله ای منطقی که می گوید هیچ چیز خارج از حد زبان نیست این نکته به ذهن می آید که در خارج از این حد چیزی وجود ندارد و این حدی که وینگشتاین برای عالم و برای زبان ترسیم می کند یک حد داخلی است اما در واقع این گونه نیست زیرا منظور وی از این سخن این است که «هیچ واقعیتی خارج از حدود زبان ناظر به امر واقع نیست، او گفت خارج از حد زبان چیزهایی هستند که نمی توان در قضایای واقعی گفت ولی می توان نشان داد این چیزهای غیرقابل بیان که به انواع دیگر گفتمان و از نظر گاهی خارج از فلسفه مهمترین مطالبند، گفتمان دینی،اخلاقی و زیباشناختی هستند بنابراین … خارج از حد گفتمان واقعی نیست.
ممکن است چنین به نظر آید که هیچ چیزی خارج از آن نیست و خط کشیده شده … را می توان به عنوان خطی داخلی ملاحظه کرد ولی واقعاً چنین نیست.» (دیوید پیرس، ص 98) هارتناک نیز معتقد است وینگشتاین امور ناگفتنی را موجود می داند وصرفاً در مورد آنها می گوید که آنها چیزی نیستند که به لفظ و کلام در آیند و باید در برابر آنها سکوت کرد و به دست خاموشی سپرد اما این امور ناگفتنی را میتوان احساس کرد لذا امور سری و عرفانی هستند.
«به راستی امور ناگفتنی وجود دارند، آنها خود را نشان می دهند آنها رازآمیزند» (رساله ، 522/6) در حالی که پوزیتویستها معتقدند که علت اینکه باید در برابر آنها خاموش باشیم این است که اصلا چیزی وجود ندارد که بتوان درباره اش سخن گفت، به نظر آنها قضایای مابعدالطبیعی نیز که بیانگر این امور ناگفتنی است غیر ممکن است به این دلیل که این قضایا دربارهی اموری هستند که وجود ندارند و در ورای این گزاره های متافیزیکی چیزی وجود ندارد مگر عواطف پدید آورندگان آنها.
اما وینگشتاین علت عدم امکان مابعدالطبیعه را عجز و ناتوانی لفظ و کلام از اظهار مطالب مابعدالطبیعی می داند (هارتناک 76) به طوری که اگر کلام ما می توانست آنها را بیان کند این مطالب دیگر صرفاً آشفتگیهای صرف و یا بیان احساسات نمی بودند بلکه بصیرتهای واقعی بودند (نورمن مالکوم – 25) ویلیام دانالد هادسون نیز معتقد است که «وینگشتاین یقیناً «امر رازآمیز» را موجود تصور کرده است اما دشوار بتوان گفت که به چه معنا » وی همچنین در مورد معناداری گزاره های مربوط به امور رازآمیز و سری می گوید «آنچه وینگشتاین در رساله سودای انجام دادنش را در سرداشت چیزی جز این نبود که نقشهی منطقی سخن علمی را رسم کند و آن را از دیگر اقسام سخن متمایز سازد نه اینکه معناداری این اقسام دیگر را لزوماً منکر شود….
ظاهراً وی در تفکر ما تقدم خود از معنا من حیث هو معنا چنان تلقی داشت که به آن «امر رازآمیز» را نمی توان به نحو معناداری در معرض بحث آورد.» (دانالد هادسون ، ص 62) تمایز میان «آنچه می توان گفت» و «آنچه نمی توان گفت» وینگشتاین براساس نظریهی تصویری مرز قاطع و محکمی را میان «آنچه می توان گفت» و «آنچه نمی توان گفت» ترسیم می کند وی در نامه ای به راسل خاطر نشان کرده است «مسئلهی اصلی فلسفه» وی همین تمایز میان «آنچه می توان گفت» و «آنچه نمی توان گفت، بلکه فقط می توان نشان داد» است.
وینگشتاین درگزارهی 53/6 رسالهی منطقی – فلسفی «آنچه می توان گفت» را مساوی با گزاره های علوم طبیعی می داند «درست ترین روش فلسفه می توانست در واقع این باشد: چیزی جز آنچه را که می توان گفت، بیان نداشتن، یعنی فقط گزاره های علوم طبیعی را … گفتن» گزاره های علوم طبیعی را نیز معادل گزاره های صادق می داند(رساله (1/4) لذا فقط چیزی را «می توان گفت» که پذیرای صدق یا کذب است.
صدق و کذب این گزاره ها نیز با مقایسهی آن با واقعیت تعیین می شود لذا هر آنچه که صدق و کذب آن بدون مقایسه با واقعیت صورت گیرند جزو قضایای علوم طبیعی به حساب نمی آیند مثلاً قضایای این همانی که در همهی موارد و حالات صادقند و یا قضایای متناقض که در همهی موارد کاذب هستند جزو این دسته از قضایا به حساب نمی آیند علت آن این است که آنها امور واقع را تصویر نمی کند و چیزی دربارهی عالم نمی گویند از آنجایی که وینگشتاین «آنچه می توان گفت» را گزاره های علوم طبیعی می داند، لذا رابطهی تساوی میان گزاره های درست و معنادار از یک سو و گزاره های موجود در علوم طبیعی از سوی دیگر برقدار می کند و همچنین از نظر وی علوم طبیعی اس که حدود عقلانی و عقلانیت دربارهی عالم را مشخص می کند، علت این امر نیز به این خاطر است که وینگشتاین از سویی زبان را تصویرگر عالعم می داند و از سوی دیگر زبان را نمایندهی اندیشه نیز می داند چون اندیشه طبق تعریف وی گزارهی معناداراست.
حال آنچه می توان گفت همان گزاره های علوم طبیعی است، لذا گزاره های علوم طبیعی مرزهای تفکر عقلانی دربارهی عالم و یا عالم قابل درک عقل را نشان می دهد (دکتر علی اکبر احمدی، صص 4-23).