مقدمه یکى از مباحث قابل بررسى در حقوق، مبحث لزوم انجام تعهد است.
نگارنده در ابتدا تعهد را از نظر لغوى و سپس از نظر معنایى تعریف کرده و با اینکه در حقوق ایران تعریفى از تعهد نشده و فقط مصادیق و آثار ناشى از آن ذکر شده است ولى حقوقدانان اسلامى و فقهاى شیعه تعهد را اینگونه بیان کردهاند: «تعهد عبارت است از یک رابطه حقوقى که به موجب آن متعهدله مىتواند متعهد را ملزم به پرداخت پول یا کالا یا انجام فعل یا ترک فعل معین و یا اسقاط یک اثر حقوقى بنماید».
سپس نویسنده به ذکر عناصر، اقسام و اسباب تعهد پرداخته و اینکه در قانون مدنى اسباب تعهد به صراحت معین نشده و بیشتر نویسندگان به تقلید از قانون ناپلئون تعهد را ناشى از پنج عامل مىدانند.
در پایان درباره مبانى فقهى و حقوقى لزوم انجام تعهد مطالبى ذکر کرده است.
فصل اول: کلیات لزوم تعهدات تعریف تعهد «تعهد» در لغتبه معناى «وصیت، سوگند، قول و پیمان، حفاظت، رعایتحرمت، امان و ذمه» است (مرتضى زبیدى 1414).
معادل این کلمه در بیان فقها کلمه «التزام» است (شهیدثانى ج 1: 256; طباطبایى 1376 ج 1: 153) و در کشورهاى عربى نیز از «التزام» (السنهورى ج 4: 266) به جاى تعهد استفاده مىکنند.
تعهد (2) در زبان انگلیسى به معناى «الزام، قدرت الزامآورى پیام یا سوگند»، (1992 oxford English Dictionary) و «آنچه که شخص موظف به انجام یا ترک آن است» مىباشد.
در حقوق ایران تعریفى از تعهد نشده است و فقط به ذکر مصادیق و آثار ناشى از آن پرداختهاند.
در قانون مدنى در مواد 699 و 723 واژه التزام به معناى تعهد استعمال شده است.
حقوقدانان اسلامى (امامى 1340 ج 2: 244) (3) و فقهاى بزرگ شیعه (اصفهانى 1418 ج 2: 5) و حقوقدانان کشورهاى عربى(السنهورى ج 1: 14) نیز تعاریفى از تعهد به دست دادهاند.
با توجه به مجموعه تعاریفى که از تعهد شده است، مىتوان آن را اینگونه تعریف کرد: «تعهد عبارت است از یک رابطه حقوقى که به موجب آن متعهدله مىتواند متعهد را ملزم به پرداخت پول یا کالا یا انجام فعل و یا ترک فعل معین یا اسقاط یک اثر حقوقى بنماید».
در بحث مربوط به آثار ناشى از نقض تعهدات، منظور از تعهد، تکالیفى است که هر یک از بایع و مشترى بر اساس عقد بیع به عهده گرفته و ملزم به انجام آن مىباشند.
منشا این التزام ممکن است عقد یا عرف باشد و قانون براى متعاملین تعهداتى را در نظر گرفته باشد.
عناصر تعهد براى عناصر تعهد این موارد را مىتوان ذکر کرد: 1- رابطه حقوقى: این رابطه مىتواند ناشى از عقد باشد و یا غیر آن.
2- دین و طلب: کسى که متعهد است عمل معینى را انجام دهد یا ترک کند و یا مالى را منتقل نماید، تعهدى را به عهده مىگیرد که دین نامیده مىشود و طلب حقى است که صاحب آن مىتواند دیگرى را ملزم به انجام فعل یا ترک فعل یا انتقال مال نماید.
3- حق مطالبه: به این معنا که شخص بر اساس این حق بتواند طرف دیگر را به انتقال عین خارجى یا انجام فعل و یا ترک فعل وادار کند.
4- ضمانت اجرا: عبارت است از عکسالعمل قانونى علیه متخلف از اجراى تعهد.
5- تعیین موضوع: موضوع معامله باید مشخص باشد ولو به نحو اجمال.
6- تعیین متعهد و متعهدله و تغایر آنها: متعهد و متعهدله باید معلوم و در یک فرد جمع نباشد.
اقسام تعهد موضوع تعهد، یعنى امرى که مدیون در برابر دیگرى به عهده مىگیرد، ممکن است ناظر به تملیک مال، انجام یا خوددارى از انجام کار معین باشد.
به تعبیرى، موضوع تعهد همیشه انجام دادن کار است، زیرا تملیک مال از نظر تحلیلى کارى است که مدیون به عهده مىگیرد با این تفاوت که تعهد به محض ایجاد اجرا هم مىشود (کاتوزیان 1379: 47).
در این قسمت اقسام موضوع تعهد مورد بررسى قرار مىگیرد.
تعهد به تملیک یا انتقال مال در حقوق ما این نوع تعهد در دو فرض مطرح است: الف.
در مورد عقود تملیکى که در آنها تملیک مال با تراضى صورت مىگیرد و دیگر نیاز به تشریفات ندارد.
مثل بیع، اجاره، صلح.
ب.
در مورد عقودى که بر اساس آنها شخص ملتزم مىشود با فراهم آوردن اسبابى خاص مالى را به دیگرى تملیک کند.
مانند اینکه شخص ضمن قولنامهاى تعهد کند که خانه خود را به دیگرى بفروشد.
تعهد به انجام کار کارى که مدیون به عهده مىگیرد ممکن است عمل مادى باشد مثل تعهد مقاطعهکار براى ساختن ساختمان در مدت معین و یا ممکن است انعقاد عمل حقوقى باشد مثل تعهد فرد براى فروش خانه خود در برابر مبلغ معین.
در عقود تملیکى مانند بیع، تعهد به تسلیم مبیع از اقسام تعهد به انجام دادن کار است که در ماده 362 ق.م.
به عنوان یکى از آثار بیع صحیح پذیرفته شده است.
تعهد به خوددارى گاهى فرد بر اساس قرارداد متعهد مىشود که از انجام عمل معینى خوددارى نماید، مانند اینکه مستاجر در اثر عقد اجاره متعهد مىشود که عین مستاجره را به غیر واگذار ننماید.
منابع تعهد و اسباب ایجاد دین قانون مدنى اسباب تعهد را به صراحت معین نکرده است ولى بیشتر نویسندگان به تقلید از قانون ناپلئون تعهد (به معنى اعم از تعهد و الزام) را ناشى از پنج عامل زیر دانستهاند (شایگان 1375 ج 1: 147; عدل 1378: 385; امامى ج 1: 128; عبده بروجردى 1379: 191): 1- عقد: مطابق ماده 183 قانون مدنى: «عقد عبارت است از اینکه یک یا چند نفر در مقابل یک یا چند نفر دیگر تعهد بر امرى نمایند و مورد قبول آنها باشد».
عقد در گذشته مهمترین منبع تعهد بوده است، زیرا بیشتر دیون را اشخاص در اثر توافق با هم به وجود مىآورند ولى به تدریج از اهمیت عقد کاسته مىشود.
امروزه بیشتر تعهدات را قانون بر اشخاص تحمیل مىکند.
2- شبه عقد: اعمال ارادى و مشروعى است که بدون توافق اشخاص نیز ایجاد تعهد مىکند.
براى مثال اگر کسى به عمد یا اشتباه چیزى را که مستحقش نبوده دریافت کند، باید آن را به صاحبش بازگرداند (ماده 301 ق.
م.) در این مورد، الزام گیرنده آن چیز مستند به قرارداد نیست، ولى کار ارادى ارتکاب شده سبب مىشود که قانون او را در برابر مالک، مدیون قرار دهد.
لازم به ذکر است که این اصطلاح توسط برخى حقوقدانان مورد انتقاد قرار گرفته است (کاتوزیان 1377:2).
3- جرم: یعنى اعمال نامشروعى که مرتکب به عمد و به قصد اضرار به دیگرى انجام مىدهد.
4- شبه جرم: یعنى اعمال نامشروعى که شخص در اثر بىاحتیاطى یا بىمبالاتى مرتکب آن شده است.
جدایى جرم و شبه جرم از نظر حقوقى ثمرى ندارد زیرا در هر دو صورت مرتکب ملزم به جبران تمام خسارت است.
پس با حذف این دو واژه، باید اعمال نامشروع را منبع تعهد شمرد (کاتوزیان 1377: 5).
5- قانون: الزامى که مستند به هیچیک از این اسباب چهارگانه نباشد تعهد ناشى از قانون نامیده مىشود.
در این حالت ملاحظه مىشود که تعهدى براى فردى به موجب قانون به وجود مىآید هر چند که هیچ عقدى از عقود و یا عملى از طرف متعهد در این امر مدخلیت نداشته باشد.
برخى از نویسندگان (لنگرودى 1363 ج 1: 120) علاوه بر موارد مذکور اسباب دیگرى را نیز به عنوان منبع تعهدات معرفى مىکنند از جمله: 6- ایقاعات: مانند وصیت تملیکى و اعراض و ابراء و اخذ به شفعه.
در این مورد بین حقوقدانان اختلافاتى وجود دارد و انتقاداتى بر پذیرش تعهد یکطرفه به عنوان منبع ایجاد تعهد وارد شده است (کاتوزیان 1377: 7).
7- عرف و عادت: مانند شیربها که بر دهنده شیربها تعهدآور است و این تعهد در عرف مسلم وجود دارد.
در این رابطه به سؤال و جوابى از جامع الشتات استناد شده است.
8- راى دادگاه: انشاى راى موجب تعهد محکوم علیه است، راى همیشه اعلامى نیست ممکن است تاسیسى هم باشد.
در این صورت منشا تعهد خواهد بود.
9- اقرار: ماده 1275 ق.م.
مىگوید: «هر کس اقرار به حقى براى غیر کند ملزم به اقرار خود خواهد بود».
حال فرض کنید که کسى نظر به مصلحتى اقرار خلاف واقع کند این اقرار منشا تعهد او مىشود.
مبانى فقهى و حقوقى لزوم انجام تعهد با توجه به اینکه درصدد هستیم به طور مقایسهاى این مبحث را ادامه دهیم و در کنار مباحثحقوقى، مبانى فقهى را نیز بررسى نماییم در این بخش در دو مبحث لزوم انجام تعهد را مورد تحقیق قرار خواهیم داد: یکى مبانى فقهى لزوم انجام تعهد و دیگرى مبانى حقوقى لزوم انجام تعهد.
مبانى فقهى لزوم انجام تعهد در حقوق ایران مهمترین قاعدهاى که در مبحث لزوم انجام تعهد مورد استناد فقهاى عظام قرار گرفته قاعده اصاله اللزوم بوده است.
به طور اجمال این قاعده چنین است که اصل در کلیه عقود، اعم از تملیکى و عهدى، لازم بودن آنهاست.
البته نتایج دیگرى نیز از این قاعده استخراج مىشود که در جاى خود خواهد آمد.
دومین قاعدهاى که مطرح خواهد شد قاعده «المؤمنون عند شروطهم» است که بیشتر در مورد الزام و التزامهایى است که ضمن عقد مطرح مىشود و خیار فسخ به عنوان ضمانت اجراى عقد در این قسمت نمود پیدا مىکند.
اصاله اللزوم یکى از قواعد مهم و معروف در حقوق اسلامى قاعده اصاله اللزوم در عقود مىباشد و در تمام نظامهاى حقوقى دنیا مورد قبول همگان قرار گرفته و به عنوان یک اصل مسلم حقوقى پذیرفته شده است.
(4) مقصود از اصل در باب عقود، چه در معاملات و معاوضات و چه در معاهدات، اصل اولیه لزوم است و نتیجه این اصل آن است که اگر در لازم یا جایز بودن معامله یا عقد شک کردیم اصل اولى لزوم آن است مگر دلیل بخصوصى حکایت از جایز بودن آن بنماید، این جواز ممکن استیکطرفه یا دو طرفه باشد.
نخستین کسى که به این قاعده استدلال کرده، مرحوم علامه حلىقدس سره است و دیگران از وى متابعت کردهاند (حلى ج 1: 515; مقدس اردبیلى 1362 ج 8: 382، 383).
این نظریه مختار و اقوى است اما معانى دیگر نیز از این واژه استعمال شده است.
1- صاحب جامع المقاصد معتقد است که منظور از اصل، رجحان و اغلب بودن استیعنى بر اساس اصاله اللزوم در اغلب موارد عقود لازمند، نه جایز (کرکى 1411 ج 4: 284).
2- گروه دیگر قایل به استصحاب شدهاند و مىگویند هر عقد داراى اثرى است و در هر زمان که در اثر فسخ عقد یکى از متعاملین در بقا یا عدم بقاى عقد شک کند، مقتضاى قاعده استصحاب، بقاى اثر عقد و در نتیجه لزوم آن عقد است.
این معنى را علامه حلى پذیرفته و به نظر شیخ انصارى نیز پسندیده و مطلوب است (حلى ج 1: 515).
3- معناى لغوى واژه بیع و بناى عرفى و شرعى آن بر لزوم استیعنى قصد مردم از خرید و فروش آن است که رابطه مالک اولیه با مال قطع شده، او نسبتبه آن مال بیگانه شود (انصارى 1379: 214).
از میان معانى ذکر شده معناى اول اقوى به نظر مىرسد زیرا دلایل شرعى موجود در کتاب و سنت و بناى عقلا که دلالتبر لزوم دارند، عام هستند و اختصاص به بیع ندارند.
اصاله اللزوم در عقود عهدیه مرحوم میرزاى نائینى(الخوانسارى 1418: 9) مىفرماید که اصاله اللزوم در عقود عهدیه است نه عقود اذنیه .
عقود عهدیه بیعهایى است که ایجاب و قبول دارند، اما عقود اذنیه شکلا عقدند و اصالتا عقد نیستند مثل وکالت و بنابراین تخصصا از عقود خارجند.
در عقود عهدیه نیز شیخ اعظمقدس سره (انصارى: 234) بین عقود عهدیه تنجیزیه و عقود عهدیه تعلیقیه فرق گذاشتهاند و معتقدند که در عقود عهدیه تنجیزیه قاعده اصاله اللزوم جارى استبه معنى استصحاب بقاى اثر، ولى در عقود عهدیه تعلیقیه قبل از حصول معلقعلیه اثرى نیست تا استصحاب شود.
در عقد سبق و رمایه و یا در جعاله معلقعلیه واقع نشده است تا استصحاب بقاى اثر شود، بنابراین در عقود تنجیزیه استصحاب جارى است، ولى در تعلیقیه چون چیزى ثابت نشده است استصحاب اثر مجرى ندارد.
مستندات و مدارک قاعده مستندات قاعده اصاله اللزوم دو دسته است، یک دسته دلایل اجتهادى و دسته دیگر دلایل فقاهتى.
دلایلى که ما را به واقعیت راهنمایى مىکنند، امارات یا دلایل اجتهادى هستند و دلایلى که اینگونه نیستند بلکه فقط رفع تکلیف مىکنند و صرفا وظیفه عملى و بیانکننده حکم ظاهرى هستند، دلیل فقاهتىاند.
مستندات قاعده اصالهاللزوم دو دسته است، یک دسته دلایل اجتهادى و دسته دیگر دلایل فقاهتى.
اول.
دلایل اجتهادى بناى عقلا بناى عقلا بر این است که هر عقدى را که متعاقدین موجود مىکنند پایبند به آن هستند و آن را فسخ نمىکنند و عمل نکردن به عقد را مطلوب نمىدانند و مادام که توافق قابل اعتماد و لازمالرعایه نیست نام پیمان بر آن نمىنهند.
به سخن دیگر عقد و عهد، تعهدى است در مقابل تعهدى که طرفین خود را ملزم به مراعات آن بدانند.
نباید اینگونه عقود و عهود را با عقود اذنى، نظیر وکالت، عاریه، هبه یا ودیعه مقایسه کرد چرا که ماهیت این عقود به شکل اعطا در قبال اعطا به آن نحو که طرفین متعهد به رعایت آن باشند، نیست.
از آنجایى که در همه جوامع و در تمام اعصار مردم پایبند به التزامات خودشان هستند، درمىیابیم که بنا و عرف عقلا بما هم عقلا بر لزوم معاملات در حقیقت ناشى از طبع و هویت اولیه آنهاست، نه حکمى خارج از معاملات که شرع آن را ایجاد کرده باشد.
بنابراین جزء آراى محموده است و مؤداى عقل عملى مىباشد.
البته باید دانست که لزوم معاملات با اشتراط خیارى که مدت آن معین باشد، منافاتى ندارد (خراسانى 1406: 595; الخوانسارى ج 2: 6، 10، 11).
همچنین در اقاله اینگونه بحث مىشود که هرگاه متعاملین التزامشان را به دیگرى بخشیدند، معامله مىتواند به هم بخورد.
اگر یکى از طرفین گفت، «اقلتک» معنایش این است که التزامى که من داشتم، بخشیدم و قهرا عقد منحل مىشود و ابرام از بین مىرود.
بنابراین در اقاله، عقد جدید لازم نیست زیرا با برگشتن هر یک از ثمن و مثمن به صاحبان اولیه ابرام منحل مىشود و همین مشروعیت اقاله، دلیل استبر انحلال عقد.
آنچه که مانع انحلال عقد بود، مدلول التزامى بود اما اقاله مدلول التزامى را از بین مىبرد و با آمدن اقاله در واقع دیگر عقدى نیست.
خلاصه آنکه اگر اقاله و خیار شرط نباشد عقلا حکم مىکنند که باید ملتزم و پایبند به عقد بود.
کتاب الف.
آیه شریفه «اوفوا بالعقود».
(5) در این آیه خداوند سبحان فرموده است «به عقود وفا کنید» در بیان استناد به این آیه، دو مطلب باید توضیح داده شود، اول آنکه منظور از عقد چیست؟
دوم اینکه وفاى به عقد یعنى چه؟
در مورد اول باید گفت، عقد در لغتبه معنى عهد است ولى نه مطلق عهد، بلکه منظور عهد محکم، موثق و مشدد است، عهدى که طرفین با تصمیم بر استحکام و تشدید تعهداتى را مىپذیرند.
عقد از ریشه عقد (الحبل) به معناى بستن (ریسمان) اتخاذ شده است (الراغب الاصفهانى 1404).
همان گونه که بازکردن ریسمان مشکل است، بازکردن عقد قلبى یعنى به هم زدن عقد نیز مشکل است.
با توجه به اینکه قرآن با زبان عرف با مردم سخن مىگوید، نمىتوان معناى عقد را معناى مورد نظر اهل فن و اصطلاح در نظر گرفت.
معنایى که در اصطلاح فقها مرکب از ایجاب و قبول باشد، مورد نظر نیستبلکه همان معناى لغوى و عرفى مورد نظر است.
از آنچه بیان شد نتیجه گرفته مىشود که عقود اذنى به دلیل عدم وجود قصد تشدید و استحکام در آنها، شامل این آیه نمىشود.
بنابراین فقط عهدهاى مستحکمى چون عقود تملیکى مانند بیع یا عقود عهدى مانند نکاح مورد نظر مىباشند.
آیه حرمت اکل مال به باطل.
براى اصل لزوم به آیه «لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل الا ان تکون تجاره عن تراض منکم...» (6) نیز استناد شده است.
آیه شریفه را در دو عقد مستثنى و مستثنىمنه مورد بررسى قرار مىدهیم.
مستثنىمنه دلالت صریح بر حرمت و نهى از تصرفات غیر مشروعه دارد.
بدین بیان که «لاتاکلوا» کنایه است از نهى در تصرفات و انتفاعات در اموال از غیر طریق صحیح و مشروع مانند اموال غصبى و سرقت و ربا و غیر ذلک به خلاف تصرف در اموالى که از طریق تجارت و رضایت طرفین تحصیل شده باشد.
بنابراین پس از انجام یافتن عقد و انتقال مالکیت، رجوع هر یک از طرفین و اخذ اموال بدون رضایت مالک، از مصادیق اکل مال به باطل و مشمول عقد مستثنىمنه این آیه است.
مفاد آیات 188 سوره بقره و 161 سوره نساء نیز مؤید همین مطلب است.
با توجه به این تالى فاسد در صورت فسخ معامله و عدم ترتب اثر فسخ، عقد مستثنىمنه آیه دلالتبر اصالهاللزوم دارد.
ناچار هر یک از متعاملین باید بر طبق مؤداى عقد عمل کنند و در صورت عدم ثبوت حق فسخ براى هر یک از متعاملین، آنها نمىتوانند معامله انجام یافته را فسخ کنند و این معنى عین لزوم است در عقود.
همچنین به موجب ذیل آیه «و لاتاکلوا اموالکم...» حاصل از تجارت مبتنى بر تراضى معتبر شناخته شده است و بىتردید اقدام به فسخ از جانب احد طرفین از مصادیق تجارت همراه با تراضى نیست (سبحانى: 41، 42; خراسانى 1406).
ج.
آیه «احل الله البیع» (7) .
حلیت عرفا به معناى نفوذ بیع و امضاى آن است و بناى خردمندان آن است که پس از انشاى عقد هیچیک از متعاقدین بدون توافق دیگرى مجاز به فسخ نیست و شرع مقدس نیز همین بنا را امضا کرده است.
سنت نخستین حدیث مورد استناد، حدیثشریف نبوى «لایحل دم امرء مسلم و لا ماله الا بطیب نفسه» (حر عاملى 1389 ج 3: 537; مامقانى: 5; قمى 1376: 529; الخوانسارى ج 2: 132; اصفهانى: 45) ظاهر روایتحرمت و نفى هرگونه جواز تصرف در مال غیر بدون اذن صاحب آن مال است.
با توجه به آنچه گذشت، به صرف وقوع معامله هر یک از متعاملین مالک عوض مىشود و چنانچه هر یک از متعاملین، معامله انجام یافته را فسخ و سپس در آن مال تصرف کند، تصرف در مال غیر بدون طیب نفس او به شمار مىآید و این معنى ملازم با قاعده اصالهاللزوم است.
ذکر این نکته بایسته است که طبق اطلاق حدیث کلیه معاملات اعم از عقود و مباطات، افاده لزوم و عدم جواز فسخ را مىکند.
البته این حدیث مفید لازم دانستن عقود تملیکى است و در عقود غیر تملیکى نمىتوان بدان استناد کرد، زیرا در عقود عهدى مانند نکاح، نتیجه عقد تملیک مال نیست تا تصرف در آن مال به رضایت طرف مقابل نیاز داشته باشد.
حدیث دوم: «البیعان بالخیار ما لم یفترقا فاذا افترقا وجب البیع».
احادیثبسیارى با این مضمون از رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم، حضرت امیرالمؤمنین علىعلیه السلام، امام صادقعلیه السلام و امام رضاعلیه السلام وارد شده است.
تا آنجا که شیخنا الاعظم انصارى آن را متواتر دانسته است.
اهل سنت نیز در مراجع خود این حدیث را آوردهاند همینطور ابن ماجه در سنن خود یک باب را به این امر اختصاص داده است.
لذا این تواتر معنوى بعید به نظر نمىرسد.
توجیه استدلال آن است که به موجب این احادیث، بیع پس از پایان جلسه بیعى، لازم و غیر قابل فسخ است و اگرچه این عموم به موجب خیارات - غیر از خیار مجلس - تخصیص مىخورد، نسبتبه منع جواز فسخ از طریقى جز خیارات مشروع به قوت خود باقى خواهد ماند.
دوم.
دلایل فقاهتى قاعده تسلیط: حدیثشریف «الناس مسلطون على اموالهم» مبناى این قاعده مىباشد.
ظاهر حدیثشریف دلالت دارد بر اینکه هریک از متعاملین همانطور که در اموال خود بر هرگونه تصرفات تکوینیه سلطنت دارد، داراى سلطنت تشریعیه هم هست و این معنى جزء آراى محموده و تادیبات صلاحیه به شمار مىآید.
بنابراین ملاک، حق منع فسخ و عدم تصرف در اموال انتقال یافته را دارند و این معنى عین لزوم در عقود است، به جهت اینکه جواز فسخ یک نحو سلطنت تشریعیه شمرده مىشود و این سلطنت منحصرا در اختیار مالک است.
روایات خاصه و عامه نیز بر این قاعده دلالت دارد.
ادلهاى که گذشت، همگى دلالتبر صحت قاعده دارند; البته لسان بعضى از آنها اوسع است و شامل کلیه عقود و ایقاعات و معاملات مىشود، مثل بناى عقلا و لسان بعض دیگر اضیق است و شامل خصوص عقود مىشود مانند «اوفوا بالعقود» و قهرا نوبتبه اصول عملیه و دلیل فقاهتى نمىرسد، اما اگر ادله اجتهادیه دلالتبر این قاعده نکند نوبتبه اصول عملیه مىرسد و باید دید به مقتضاى قاعده به کدام اصل باید تمسک کرد؟
در ما نحن فیه چنانچه مجراى استصحاب ثابتباشد نوبتبه اصول دیگر نمىرسد; مثلا استصحاب نفس لزوم یا استصحاب چیزى که اثر آن لزوم است.
اما استصحاب نفس لزوم مجرى ندارد، به جهت اینکه یکى از ارکان استصحاب، قضیه متیقنه است که در ما نحن فیه ثابت نیست; زیرا نسبتبه لزوم هیچگاه یقین سابقى نبوده است تا شک در بقاى آن متصور باشد; بنابراین استصحاب نفس لزوم منتفى است.
در مورد استصحاب ملکیتسابق بر فسخ که اثر آن لزوم است مىگوییم گاه مقصود از آن، استصحاب شخص ملکیت است و گاه استصحاب کلى ملکیتیعنى جامع بین ملک مستقر ثابت و بین ملک متزلزل است.
اما استصحاب شخص ملکیتبا این بیان است که شخص ملکیت موجوده به انشاى متعاملین، مردد استبین ملکیت مستقره ثابته (که قهرا فسخ در آن بىاثر است) و ملکیت متزلزله غیرثابته (که قهرا فسخ در آن مؤثر است).
در این صورت ارکان استصحاب عبارت است از یقین به حدوث ملکیت و شک در بقاى آن ملکیت و منشا شک هم مردد بودن ملکیتحادثه بین ملکیت مستقره و ملکیت متزلزله است.
لکن به نظر مىرسد که این استصحاب از مصادیق استصحاب فرد مردد است که ارکان استصحاب در آن تمام نیست، به جهت اینکه قضیه متیقنه عبارت است از فرد مردد بین ملکیت مستقره و متزلزله و این معنى بعد از فسخ قابلیتبقا را ندارد; زیرا بقاى فرد مردد به وصف اینکه مردد استبعد از فسخ معقول نیست.
به تعبیر دیگر پس از فسخ، به ارتفاع مفهوم فرد مردد قطع داریم، بنابراین با توجه به عدم تمامیت ارکان استصحاب «شک در بقاى» استصحاب فرد مردد مجرى ندارد.
لکن تحقیق این است که استصحاب بقاى ملکیتبراى مالک دوم پس از فسخ مالک اول، استصحاب شخصى و غیرمردد است; بدین بیان انقسام ملکیتبه ملکیت متزلزله و مستقره ناشى از تنویع در حقیقت و ماهیت ملکیت نیست، بلکه لزوم و جواز از احکام شرعیهاى هستند که از ناحیه سبب ملکیت پدید مىآیند; اما ملکیتیک امر وحدانى و غیرمتکثر به حسب ماهیت و حقیقت است.
به تعبیر دیگر، ملکیت داراى دو وجود نیست که پس از فسخ مالک اول، یک وجود محکوم به بقا و وجود دیگر محکوم به زوال باشد.
بدین ترتیب، موضوع ملکیت کلى که جامع بین متزلزله و مستقره است از بین مىرود و قهرا ملکیتبه همان نحو به تشخصه و تفرده که انشاء شده استباقى مىماند و در صورت تردید در جواز و لزوم، بدین معنا که آیا شارع مقدس حکم به جواز رجوع مىکند یا به عدم جواز رجوع که قهرا توجیه کننده رجوع مالک اول خواهد بود، استصحاب بقاى ملکیت مالک دوم جارى است; زیرا ارکان استصحاب که مهمترین آنها وحدت دو قضیه متیقنه و مشکوکه است، ثابت مىباشد.
اما استصحاب کلى ملکیت (که جامع بین ملکیت مستقره و ملکیت متزلزله باشد) بدین صورت مجرى دارد که چنانچه لکیتحادثه مستقره باشد، ملکیت پس از فسخ قطعا باقى است و چنانچه ملکیتحادثه متزلزله باشد قطعا مرتفع است.
البته چنانچه اثر شرعى بر نفس کلى بار شود همانند استصحاب کلى حدث مردد بین حدث اصغر و حدث اکبر که همان حرمت مس مصحف باشد «لایمسه الا المطهرون» (8) ; بنابراین مردد بودن ملکیتبین مستقره و متزلزله منشا شک در بقا مىشود که قهرا ارکان استصحاب از یقین سابق و شک لاحق در مانحن فیه تمام است.
لکن گروهى از اعاظمرحمه الله بر این استصحاب اشکالاتى کردهاند.
1- کلى طبیعى متکثر الوجود است در خارج به تکثر افراد، بدین معنى که وجود کلى طبیعى عین وجود فرد است و لهذا وجودش به وجود فرد و انعدامش به انعدام فرد است و بر همین اساس گفتهاند: «نسبه الکلى الطبیعى الى افراده نسبه الاباء الى الابناء است، لانسبت اب واحد الى ابنائه المتعدده».
در منطق به طور مسلم پذیرفته شده که نقیض سالبه کلیه موجبه جزئیه است که با بیان فوق ظاهر گشت.
این مبنا بر اساس برهان علمى و عقلى استوار نیست گرچه با ارتکاز عرفى و عقلایى سازگار است.
بنابراین وجود کلى طبیعى در ضمن فرد طویل مغایر استبا وجود کلى طبیعى در ضمن فرد قصیر و لهذا قدر جامع بین افراد در خارج لایعقل است، به جهت اینکه جامع به نعت جامعیت و اشتراک یک امر عقلى و در عالم خارج غیر موجود است، زیرا اینکه کلى طبیعى در همه افراد سریان ندارد، چون کلى موجود در ضمن حصه زائله مباین با آن کلى است که در ضمن حصه باقیه است و مسلم است موضوع حکم و منشا اثر عبارت است از وجود طبایع نه مفاهیم آنها و چون در باب استصحاب لازم است که مستصحب موضوع اثر باشد بنابراین استصحاب کلى باید به لحاظ آثار باشد و چون وجود کلى مردد استبین متباینین از این حیث همانند استصحاب فرد مردد است.
لکن مرحوم والدقدس سره مىفرمایند که این اشکال موافق حکم عقل دقیق برهانى است در صورتى که قایل به اصاله الوجود باشیم، بدین معنى که موجودات همگى حقایق بسیطه متباینه به تمام الذات هستند و در صورت نپذیرفتن این مبنى - و اعتقاد به اینکه وجود یک حقیقت واحده ذات مراتب متفاوت است - این اشکال قابل حل است، بدین بیان که: بین افراد هر نوعى از انواع و ماهیات متاصله موجوده در خارج وحدت سنخیه واقعیه خارجیه است که این وحدت منافات با کثرت عددیه ندارد و این سنخیتبین افراد هر نوع غیر از سنخیتبین تمام وجودات است که از آن تعبیر به سنخیت عامه بین تمام مراتب وجود مىشود، البته این سنخیت غیر از سنخیتخاصه است که مختص به افراد هر نوعى است، به نحوى که این نخیتبین افراد هر نوعى غیر از سنخیتبین افراد نوع دیگر است و قهرا این وحدت بین افراد هر نوع منافات با کثرت ندارد و لهذا گفته مىشود: در عین وحدت کثرت و در عین کثرت وحدت است.
و شاید حرف رجل همدانى - که شیخ الرئیس از وى نقل مىکند که وى معتقد بوده استبه وجود واحد از براى کلى طبیعى و مع هذا آن کلى موجود است در امکنه متعدده و متصف استبه صفات متضاده - همین وحدت سنخیه بوده است; بدین معنى تکثر طبیعتبه تحصص آن پدید مىآید و این تکثر منافات با وحدت سنخیه وجودیه بین افراد طبیعت ندارد و قهرا آن وحدت سنخیه موجود است در امکنه متعدده و متصف استبه صفات متضاده.
بنابراین، رجل همدانى نیز معتقد بوده با اینکه نسبت کلى طبیعى به افراد نسبت آباء به ابناء است نه نسبت اب واحد الى ابنائه المتعدده.
لکن به نظر سیدنا الاستاد حضرت امام حکم عرف عقلایى مخالف با این نظر دقیق برهانى است، لهذا مشهور است نزد عرف و عقلا وجود طبیعتبه وجود فرد ما و انعدامش به انعدام همه افراد است و شاید حرف رجل همدانى موافق با نظر عرف و عقلا باشد ولکن فیه کلام طویل لایسعنا المقام.
2- استصحاب کلى ملکیت گرچه از قبیل استصحاب قسم دوم از اقسام کلى است و مجرى دارد; لکن اثبات لزوم، لازمه عقلى این استصحاب است که قهرا مثبت است و مثبتات اصول حجیت ندارند به جهت اینکه در باب استصحاب تعبد به نفس مستصحب است «لاتنقض الیقین بالشک» که همان تعبد به بقاى قدر مشترک از ملکیت مستقره و ملکیت متزلزله است و بالاخره اثبات عنوان لزوم با این استصحاب مثبت است.
لکن به نظر مىرسد این اشکال وارد نیست، چون که نزاع در این است که آیا پس از فسخ، عقد منحل مىشود و عوضین به مالکان اولى برمىگردد یا اینکه معامله انجام یافته همچنان استوار است؟
که قهرا نتیجه آن لزوم است و ما نیازى جهت اثبات عنوان لزوم نداریم.
3- مرحوم آخوندقدس سره در حاشیه مکاسب بر جریان این استصحاب اشکال مىکند; بدین بیان که بازگشتشک در بقاى ملکیتبه شک در مقتضى است که تحقیق، عدم جریان استصحاب است; لکن با توجه به ضابطه میزان شک در مقتضى این اشکال نیز وارد نیست، به جهت اینکه شک در مقتضى عبارت است از احتمال ارتفاع حکم سابق به جهت احتمال عدم استعداد بقا در مستصحب، ولو اینکه رافعى نباشد.
در حالى که ما نحن فیه مادامى که موضوع فعلى باشد قابلیتبقا دارد همانند سایر احکام شرعیه.
4- معارضه این استصحاب با اصل حاکم که همان استصحاب بقاى علقه ملکیت مالک اول و در صورت جریان موضوع استصحاب کلى ملکیت - جامع بین ملکیت مستقره و ملکیت متزلزله - باشد تعبدا برداشته مىشود.
به جهت اینکه شک در بقاى ملکیت کلى، معلول و مسبب از احتمال بقا یا ارتفاع علقه ملکیت مالک اول است و در صورت جریان استصحاب بقاى علقه ملکیت مالک اول، موضوع استصحاب کلى ملکیت منتفى است.
به تعبیر دیگر، استصحاب بقاى علقه ملکیت مالک اول اصل سببى و استصحاب کلى ملکیت اصل مسببى است و اصل سببى بر اصل مسببى حکومت دارد، لکن اگر به دیده تحقیق بنگریم این اشکال نیز همانند گذشته دور از تحقیق است; زیرا همانطورى که پیشتر گذشتبه صرف انشاى عقد، بین متعاملین، تبادل انشایى در ملکیت نسبتبه عوضین واقع مىشود و این معنى خود اعتبار ملکیت مثمن است نسبتبه مشترى و نیز اعتبار ملکیت ثمن است نسبتبه بایع و معقول نیست.
پس از این اعتبار علقه و اضافه ملکیت مثمن نسبتبه بایع و همچنین ثمن نسبتبه مشترى باقى است; بنابراین پس از وقوع عقد، شکى متصور نیست تا اینکه ابقاى ماکان شود.
گروهى معتقدند که استصحاب کلى ملکیت از قبیل قسم سوم از قسم ثالث استصحاب کلى است.
بدین بیان که ملکیت از طبایع مقول بالتشکیک و داراى مراتب مختلف از حیثشدت و ضعف همانند بیاض و سواد است.
بنابراین پس از فسخ مالک اول شک مىشود که آیا تمامى مراتب ملکیت نسبتبه مالک دوم زائل مىشود یا بعضى از مراتب آن باقى است؟
و استصحاب بقا مرتبهاى از ملکیت مجرى دارد، به جهت اینکه ابقاى آن مرتبه عرفا از مراتب وجود مستصحب شمرده مىشود.
بنابراین پس از فسخ ملکیت مالک دوم همچنان باقى است و این معنى عباره اخراى لزوم است.
به نظر مىرسد که این استصحاب در ما نحن فیه تمام نیست، به جهت اینکه ملکیت از احکام وضعیه است و در عالم اعتبار تشریعى موجود است و نحوه وجود آن نزد عقلا بسیط است و در آن ترکبى از حیثشدت و ضعف متصور نیست، بلکه وجود آن دائر مدار بین وجود و عدم است.
بنابراین استصحاب بقا مرتبه ضعیفى از ملکیت نسبتبه مالک دوم پس از فسخ مالک اول که نتیجه آن لزوم است، متصور نیست.
نکته دیگر در مورد شک نسبتبه لزوم در عقود تملیکیه تعلیقیه اینکه آیا استصحاب ملکیت در این عقود جارى مىشود تا افاده لزوم بکند؟
شیخ انصارىقدس سره معتقد به عدم جریان استصحاب ملکیت است، بدین بیان که تملیک در این عقود معلق بر امرى غیرموجود است، همانند عقد جعاله و سبق و رمایه و در صورت عدم انجام عملى که جعل بر آن قرار داده شده است چنانچه شک در لزوم آن شود استصحاب ملکیت مجرى ندارد، به جهت اینکه قبل از حصول معلق علیه ملکیتى ثابت نیست تا استصحاب بقا شود.
به تعبیر دیگر، قضیه متیقنه در این عقود متصور نیست.
مرحوم والدقدس سره (بجنوردى 1419 ج 5: 206، 250) بر جریان استصحاب ملکیت در عقود تملیکیه تعلیقیه اشکالى نمىبیند و این عقود از این حیث، همانند عقود تملیکیه تنجیزیه هستند; یعنى فرق بین آنها در عالم منشاست: در عقود تنجیزیه منشا ملکیت منجزه و در عقود تعلیقیه منشا ملکیت معلقه است.
بنابراین عاقد در عقود تعلیقیه - همانند عقد جعاله و عقد سبق و رمایه - انشاى ملکیت جعل را مىکند بر فرض آنکه گمشده به وى رد شود یا انشاى ملکیتسبق را مىکند بر فرض پیروزى در مسابقه اسب سوارى و یا اصابه تیر به هدف.
بنابراین انشاى عاقد در عقود تعلیقیه همانند جعل احکام کلیه به طور قضیه حقیقیه است.
تفصیل این مطلب در کتاب القواعد الفقهیه آمده است.