چکیده اصطلاح «واقعگرایی» در فلسفه عام و فلسفه حقوق دارای معانی گوناگون و گاه متعارض است، چندانکه خواننده از معانی متعدد آن به شگفتی میآید.
برای مثال، مکاتب حقوق طبیعی با تأکید بر حقوق از پیش موجود که با ابزار عقل کشف میشود، در زمره مکاتب واقعگرا میآید و از سوی دیگر، با اعتقاد به آرمان عدالت که راهنمایی حقوق را در دست دارد، مکتبی ایدهآلیستی به شمار میرود.
معنی واقعگرایی در مکتب «واقع گرایی آمریکایی» نیز تنها با معنی آن در زبان روزمره قرابت دارد و این مکتب را به اعتبار این که قواعد حقوقی از پیش موجود را نفی میکند، میتوان در گروه مکاتب نامگرا آورد.
از سویی، باید دانست که مکاتب فکری فلسفه حقوق، در واقع، امتداد مکاتب فلسفی است و به همین دلیل، تشتت و پراکندگی معانی «واقعگرایی» از فلسفه عام به فلسفه حقوق نیز کشیده شده است.
در این رساله هدف اعمال اصطلاح فلسفی واقعگرایی در زمینه فلسفه حقوق بوده است و تلاش شده تا معانی گوناگون آن تشریح و ابهامی که از این رهگذر پدید میآید، زدوده شود.
به همین دلیل است که این رساله به صورت مباحثی شگفتانگیز و و در عین حال جالب، جلوه میکند.
رساله حاضر به چهار فصل تقسیم گردیده که از آن میان سه بخش به معانی عمده و مشخص واقعگرایی در فلسفه حقوق اختصاص یافته است.
فصل نخست و آغازین نیز به مباحث عمده فلسفه عام و فلسفه حقوق همچون هستیشناسی و معرفتشناسی میپردازد که دانستن آن برای درک مباحث پیچیدهتر فصول اصلی لازم است.
فصل دوم به مسأله «کلیات» و اختلافات واقعگرایان و نامگرایان در دوران قرون وسطی و تأثیر آن بر فلسفه حقوق میپردازد.
از دیدگاه واقعگرایان، کلیات دارای واقعیت عینی و مابازا خارجی در عالم واقع است، در حالی که نامگرایان آن را جز نامهای ساخته ذهن که فاقد هرگونه مابازا در عالم واقع است، نمیدانند.
نتیجه این اختلاف به طور عمده در مباحث راجع به حقوق طبیعی و اثباتگرایی حقوقی پدیدار میشود.
به همین ترتیب، این بحث در مسایل مربوط به حقوق بشر نیز اهمیت فراوان دارد، چندانکه واقعگرایی در تأیید آرمان حقوق بشر نقش اساسی ایفا میکند.
در فصل سوم، دیدگاههای واقعگرایان و ضد واقعگرایان مورد بحث قرار گرفته است.
فصل چهارم و آخر نیز به واقعگرایی در برابر «ایدهآلیزم» میپردازد.
باید دانست که ایدهآلیزم گاه در معنای «تصورگرایی» و گاهی دیگر در معنای «آرمانگرایی» به کار میرود.
نامگرایی و ضد واقعگرایی در فصلهای دوم و سوم، در حقیقت نوعی ایدهآلیزم در معنای نخست است.
در فصل پایانی نیز ایدهآلیزم در معنای دوم مد نظر قرار گرفته است.
از ویژگیهای این رساله پرداختن به دیدگاههای نمایندگان هر یک از مکاتب فلسفی است.
همچنین سعی شده تا با وفاداری به عنوان رساله، همهجا «واقعگرایی» هسته اصلی بحث باشد و چنانکه میبینیم این واژه در عناوین تمام فصلها تکرار گردیده است.
دیباچه در کشورهایی که فلسفه حقوق از دروس اجباری دوره های تحصیلی است، بسیاری از دانشجویان تنها به این دلیل به مطالعه این علم میپردازند که برای فارغ التحصیلی و جلوگیری از افت معدل لازم است.[1] در کشورما که چنین درسی تقریبا در میان واحد های درسی وجود ندارد، این فایده نیز متصور نیست.
با این همه، مطالعه فلسفه حقوق از جنبههای گوناگون سودمند واقع میگردد؛ از دیدگاه عملی، مطالعه این علم، باعث افزایش قدرت تحلیل و تفکر انتقادی و خلاق در حقوق میشود.
از دیدگاه حرفهای نیز فلسفه حقوق به نحوه اندیشه وکلا و دادرسان درباره رفتار و نقش خود در جامعه میپردازد.
بسیاری نیز صرفنظر از دیگر فواید، مطالعه این علم را فینفسه و بخودیخود لذتبخش میدانند.[2] شوربختانه، با وجود فوایدی که گفته شد، این شاخه از علم بویژه در شکل جدید خود، در کشور ما کمتر مورد توجه قرار داشته است.
با این همه، در سالهای اخیر، در دانشکده حقوق دانشگاه تهران و با سفارشها و راهنماییهای جناب آقای دکتر ناصر کاتوزیان این رشته مورد توجه خاص قرارگرفته است.
نگاهی گذرا به عناوین رسالههایی که در طول این سالها در دانشکده حقوق نگاشته شده است و مقایسه آن با عناوین رسالههای دیگر دانشکدهها این واقعیت را نشان میدهد.
در اینجا لازم میدانم که از راهنماییهای استاد فرزانه جناب آقای دکتر ناصر کاتوزیان که در تمام دوران نگاشتن این رساله از هیچگونه کمکی دریغ نکردند، تشکر نمایم.
اگر این راهنماییها نبود، اکنون این رساله نیز شکل و محتوایی کاملا متفاوت داشت.
همچنین وظیفه خود میدانم که از آقای «یس بیاروپ»[3] استاد دانشگاه استکهلم که با فرستادن مقالات خود درباره مکتب واقعگرایی اسکاندیناوی و راهنماییهای ارزشمند در یافتن پاسخ پارهای از مسایل یاریم کرد، سپاسگذاری کنم.
از دکتر «مائورو زامبونی»[4] استاد دیگر دانشگاه استکهلم نیز به خاطر زحماتی که در تهیه و ارسال منابع مربوط به مکتب واقع گرایی اسکاندیناوی متحمل شدند، تشکر میکنم.
مقدمه شاید کمتر نویسندهای را بتوان یافت که به نوعی ادعای واقعگرایی نداشته باشد.
وصف «واقعگرا» در فلسفه حقوق در معانی گوناگون و گاه متعارض به کار رفته است، چندانکه گاه موجب تحیر و سرگردانی خواننده میگردد.[5] از یکسو، مکتب واقعگرایی آمریکایی و اسکاندیناوی و همچنین مکاتب اثباتگرا را در زمره مکاتب واقعگرا میآورند و از سوی دیگر، مکتب حقوق طبیعی را نیز با آن همه دیدگاههای متفاوت، در همین گروه جای میدهند.
همین امر باعث شده تا انجام تحقیق در باب حقوق و واقعگرایی با دشواریهای فراوان روبرو شود، چندانکه در همین رساله نیز بیشتر تلاشها صرف جمعآوری دیدگاههای متفاوتی شده که گاه تنها عنوان واقعگرایی را برسر دارند.
همچنین، خواهیم دید که «ایدهآلیزم» نیز که بطور معمول در برابر واقعگرایی به کار میرود، دارای معانی متفاوت است.
بررسی علل این پراکندگی از اهمیتی ویژه برخوردار است؛ در واقع، میخواهیم بدانیم که چرا این دیدگاههای متفاوت و گاه متعارض تحت عنوانی واحد مورد بحث قرار گرفته است؟
پاسخ این پرسش را میتوان با مطالعه مباحث راجع به واقعگرایی در فلسفه عام، یافت.
مطالعه نظریات فلاسفه بزرگ نشان میدهد که مکاتب حقوقی امروز، در واقع، امتداد نظام های فلسفی است.[6] دانشمند و فیلسوف فرانسوی «پیر دوهم»، در مطالعه ای که به عمل آورده است، چنین نتیجه میگیرد که نظریات علمی فعلی، حاصل توسعه و گسترش اصول متافیزیکی است و همین وضعیت در مورد فلسفه حقوق نیز صادق است.[7] به همین ترتیب، پراکندگی مباحث راجع به واقعگرایی در فلسفه عام، به فلسفه حقوق نیز کشیده شده است.
در چنین وضعی است که شیوه طرح بحث و تحدید موضوع، در رسالهای از این دست اهمیتی ویژه مییابد.
در نتیجه، در این رساله به عنوان روشی کلی، سعی شده تا نفوذ تمام مباحث راجع به واقعگرایی فلسفی، در فلسفه حقوق مورد بحث قرارگیرد و مطالب پراکنده ولی مرتبط با تدوینی جدید گردآوری و ارایه گردد.
به بیان دیگر، هدف اعمال مفهوم فلسفی واقع گرایی در زمینه حقوق بوده و سعی شده تا شکلگیری اندیشههای حقوقی بر اساس مفاهیم فلسفی مربوط نشان داده شود.
وانگهی، مفاهیم فلسفی پس از ورود به قلمرو فلسفه حقوق، با توجه به خصوصیات مسایل حقوقی، چهرهای ویژه مییابد.
چندانکه، در بحث از کلیات و مکتب واقعگرایی و نامگرایی در فلسفه عام، سخن بر سر وجود امور به طور کلی است و مثالهای فلاسفه به «اسب» و «صندلی» و پارهای اشیای دیگر محدود میشود.
لیکن، در مباحث مربوطه در فلسفه حقوق، سخن از قواعد کلی حقوق و وجود یا عدم وجود آن است.
بحث واقعگرایی و ضد واقع گرایی نیز در فلسفه حقوق در قالب بحث «عینیت حقوق» مطرح گردیده است.
به همین ترتیب، به لحاظ ارتباطی که میان فلسفه عام و فلسفه حقوق وجود دارد، تلاش شده تا هرجا که لازم است، نخست سابقه بحث در فلسفه عام مطرح گردد و آنگاه مباحث مربوط به آن در فلسفه حقوق مورد بحث قرار گیرد.
این وضعیت را بویژه در فصل نخست مشاهده میکنیم که ابتدا سابقه مباحث هستیشناسی، معرفتشناسی و واقعگرایی در فلسفه عام طرح گردیده و سپس به نفوذ آن در فلسفه حقوق پرداخته شده است.
فصل راجع به واقعگرایی و ضد واقعگرایی نیز با بحث از سابقه امر در فلسفه عام آغاز گردیده است.
از سوی دیگر، فصل نخست رساله نیز به سه بخش «هستیشناسی»[8]، «معرفتشناسی»[9] و «واقعگرایی»[10] تقسیم گردیده است؛ زیرا، اگر واقعگرایی را بگونهای ساده به معنای «گرایش به واقعیت» بدانیم، آنگاه تحقیق در باب «واقعیت»[11] و «آنچه هست»[12] گام نخست چنین تحقیقی است.
پس از این بحث، نوبه به «شناخت» این واقعیت میرسد؛ بخش نخست، از مباحث هستیشناسی و بخش دوم، از مباحث معرفتشناسی است.
به همین ترتیب، واقعگرایی نیز دارای سرشتی دوگانه است و با هر دو بحث ارتیاط نزدیک پیدا میکند.
در این رساله بیشتر تلاشها صرف آن شده تا مطالب پراکنده در قالبی منطقی ارایه گردد؛ همانگونه که گفته شد، اصطلاح «واقعگرایی» در فلسفه عام و در نتیجه در فلسفه حقوق، در معانی گوناگون و در هر معنا، در برابر اصطلاحی خاص به کار رفته است.
به این ترتیب، سه فصل اصلی این رساله به سه معنای اصلی واقعگرایی که به ترتیب در برابر «نامگرایی»[13]، «ضد واقعگرایی»[14] و «آرمانگرایی»[15] قرار میگیرد، اختصاص یافته است.
همچنین سعی شده است تا با توجه به عنوان رساله، «واقعگرایی» محور اصلی تمام فصول باشد، چندانکه در عنوان هر فصل، واژه واقعگرایی تکرار شده و هر بار در برابر اصطلاحی به کار رفته است.
با اینکه «واقعگرایی» و اصطلاح مقابل آن، «ایدهآلیزم» دارای معانی گوناگون است، ولی نباید در این زمینه راه افراط پیمود؛ حقیقت این است که در مباحث واقعگرایی و ایدهآلیزم در معانی گوناگون، قرابت و نقاط مشترک نیز بسیار دیده میشود.
تلاش برای نشان دادن معانی گوناگون این اصطلاحات و در عین حال بیان قرابتهای موجود، بخش عمده مباحث این رساله را تشکیل میدهد.
واقعگرایی از مفاهیم هستهای و بنیادین فلسفه است و بیشتر مسایل فلسفی به دور همین مفهوم میگردد، چندانکه هر یک از مباحث، «هستیشناسی»، «معرفتشناسی» و «حقیقت» بگونهای با این بحث ارتباط دارد.
مبحث واقعیت از مهمترین مباحث فلسفه به شمار میرود؛ واقعی یا غیر واقعی شمردن امری ثمرات فراوان به دنبال دارد.
هنگامی که میگوییم امری واقعی است، در واقع، آن را دارای اهمیت و قدرت میدانیم.
به بیان دیگر، امر واقعی امری است که در زندگی تأثیر دارد و نمیتوان آن را نادیده انگاشت.
به این ترتیب، دیدگاه ما درباره واقعیت، عمیقا بر رفتار ما و آنچه در زندگی برایش تلاش میکنیم و حاضریم برای آن بمیریم تأثیر میگذارد.[16] به همین ترتیب، بحث واقعگرایی در فلسفه حقوق نیز از اهمیتی شایان برخوردار است؛ خواهیم دید که مباحث راجع به واقعگرایی چه در معنای نخست و چه در معنای دوم، از جنبههای گوناگون و به ویژه از جنبه حقوق طبیعی ثمرات مهمی در پی دارد، چندانکه واقعگرایی در هر دو معنا، با حقوق طبیعی و نامگرایی و ضد واقعگرایی نیز با اثباتگرایی حقوقی سازگاری دارد.
بنابراین، نباید پرداختن به واقعگرایی و مباحث مربوط به آن را صرفا ورزشی ذهنی یا بازی فکری شمرد؛ به ویژه در روزگار ما که بحث «حقوق بشر»[17] بیش از هر زمان دیگر اهمیت یافته است، بر اهمیت این مباحث افزوده میگردد.[18] از سوی دیگر، عشق به حقیقت و تمایل به کشف واقعیت را میتوان از ویژگیهای ذاتی انسان دانست؛ با مطلعه آثار فلاسفه میتوان جملات و عبارات فراوانی را در اشاره به این گرایش انسانی مشاهده کرد.
«جوزف رویس»[19] در این باره میگوید: اگر نتوانی مرا به وجود نوعی واقعیت نهایی قابل شناخت یا وجود پارهای ارزشهای مطلق که بتوان با آن زندگی کرد متقاعد کنی، دست به خودکشی روانشناختی خواهم زد.
این یعنی آنکه اگر مرا به وجود «یک حقیقت» یا یک روش صحیح انجام امور متقاعد نکنی، نتیجه خواهم گرفت که همه چیز بیمعنی است و آنگاه دست از تلاش برخواهم داشت.[20] برتراند راسل نیز در این باره مینویسد: بیشتر بالاهای که انسان بر سر انسان آورده است، توسط کسانی بوده که در مورد اموری که در واقع اشتباه بوده است، کاملا مطمئن بوده اند.[21] ویلیام جیمز نیز میگوید: امروز باید با حقیقتی که همین امروز میتوان به دست آورد، سر کنیم و خود را برای اشتباه دانستن آن در روزی دیگر آماده کنیم.[22] «جوزف رویس» در این باره میگوید: اگر نتوانی مرا به وجود نوعی واقعیت نهایی قابل شناخت یا وجود پارهای ارزشهای مطلق که بتوان با آن زندگی کرد متقاعد کنی، دست به خودکشی روانشناختی خواهم زد.
این یعنی آنکه اگر مرا به وجود «یک حقیقت» یا یک روش صحیح انجام امور متقاعد نکنی، نتیجه خواهم گرفت که همه چیز بیمعنی است و آنگاه دست از تلاش برخواهم داشت.
برتراند راسل نیز در این باره مینویسد: بیشتر بالاهای که انسان بر سر انسان آورده است، توسط کسانی بوده که در مورد اموری که در واقع اشتباه بوده است، کاملا مطمئن بوده اند.
ویلیام جیمز نیز میگوید: امروز باید با حقیقتی که همین امروز میتوان به دست آورد، سر کنیم و خود را برای اشتباه دانستن آن در روزی دیگر آماده کنیم.
طرح مسایل مربوط به فلسفه حقوق در حکمت و عرفان اسلامی به شیوه کنونی مرسوم نبوده است.
با وجود این، نباید چنین پنداشت که در این باره هیچ اندیشه قابل ذکری وجود ندارد.
به همین دلیل، هرجا که مقدور بوده نگاهی نیز به مباحث مطرح در اصول فقه اسلام که جایگاه سنتی طرح بسیاری از مسایل فلسفه حقوق است، انداخته ایم.
طرح مسایل مربوط به «تخطئه و تصویب» و «حسن قبح ذاتی اعمال» در همین راستا بوده است.
فصل نخست) حقوق و واقعیت جایگاه واقعگرایی در فلسفه بگونهای است که با دیگر مباحث فلسفی نیز ارتباط پیدا میکند، چندانکه برای درک بهتر آن بویژه آشنایی با مباحث هستیشناسی و معرفتشناسی ضروری به نظر میرسد.
به همین دلیل، در این بخش مقدماتی، نخست در دو بخش جداگانه به این دو مبحث عمده فلسفی و نفوذ آن در فلسفه حقوق میپردازیم و آنگاه در بخش سوم و پایانی ارتباط آن را با مفهوم واقعگرایی بررسی میکنیم.
فلسفه عموما به طرح سه پرسش کلی میپردازد؛ واقعیت چیست؟
شناخت چیست؟
چه چیزی درست و خیر است؟
مرز این پرسشها گاه نامشخص است.
ولی، با این همه، فلاسفه نیز مسایل فلسفی را کم و بیش بخشی از این پرسشها میدانند.
اینگونه پرسشها و پرسشهای دیگر از این دست در قلمرو مباحث سهگانهای قرار میگیرد که در این فصل مورد بررسی قرار میدهیم.
بخش نخست) حقوق و هستیشناسی آشنایی با مفهموم واقعیت و هستی (هستیشناسی) عقلا بر شناخت و دستیابی به آن (معرفتشناسی) مقدم است.
لذا پیش از پرداختن به بخش دوم، در این بخش به بحث از هستی و معیار آن می پردازیم.
گفتار نخست) هستیشناسی هستیشناسی عبارت است از تحقیق فلسفی در باب «وجود» یا «هستی».
این تحقیق گاه متوجه مفهوم وجود است و در آن این پرسش مطرح میشود که معنای وجود چیست و چه هنگام میتوان گفت که چیزی وجود دارد؟
گاه نیز هستیشناسی به طرح این پرسش میپردازد که چه چیز یا چه انواع کلی وجود دارد؟
به این ترتیب است که گاه از هستیشناسی فیلسوفی خاص سخن به میان میآید و منظور آن است که او به وجود چه اموری معتقد است.
هنگامی نیز که از هستیشناسی یک نظریه سخن گفته میشود، در واقع منظور اموری است که باید وجود داشته باشد تا آن نظریه صحیح تلقی گردد. بسیاری از مباحث اساسی فلسفه به انواع موجودات میپردازد و استدلالهایی که در این زمینه صورت گرفته، تحقیق در باب مفهوم وجود را در پی داشته است.
بسیاری از فلاسفه، نه به این دلیل که مبحث وجود بخشی از مسایل عدیده فلسفی است، بلکه به دلیل نقش محوری آن در فلسفه به مطالعه در باب وجود و هستی پرداخته اند که از میان فلاسفه دوران باستان «پارمنید» و از میان فلاسفه قرن بیستم «مارتین هایدگر» را میتوان نام برد.
مبحث وجود و «واقعیت» خود بخشی از متافیزیک در فلسفه است که در آن از واقعیت و اینکه آیا دارای جنبه مادی است یا غیر مادی بحث میشود.
بخشی از فلسفه که به بررسی انواع موجودات میپردازد، به یک معنا دارای جنبه کلی است؛ در این بخش از فلسفه سخن بر سر «انواع کلی امور» است و برای مثال، این پرسش مطرح میشود که آیا «کلیات» نیز وجود دارد یا آنچه هست، صرفا «امور جزئی» است؟
این بحث عمدهترین اختلاف میان «افلاطونیان» و «نامگرایان» را تشکیل میدهد.
اینکه آیا تنها ماده وجود دارد یا «ذهن» و «روح» نیز واجد هستی است، از دیگر مسایل مطرح در همین بخش است که موضوع اختلاف میان «تصورگرایان» و«مادی گرایان» را تشکیل میدهد.
بحث در باب اینکه آیا ارزشها نیز دارای جنبه عینی و واقعی هستند یا اینکه بستگی به نگاه و برخورد ما با امور دارند، از جمله همین مباحث است و همچون مسایل پیش گفته در قلمرو مبحث هستیشناسی مطرح میگردد.
گفتار دوم) هستیشناسی حقوقی هستیشناسی حقوقی عبارت است از تحقیق فلسفی در باب وجود یا «ماهیت» حقوق.
معنا و اهمیت هستیشناسی حقوقی هنگامی روشن میشود که از معرفتشناسی حقوقی تفکیک گردد.
با دقت در معنای هستیشناسی مشخص میشود که بسیاری از مسایل مطرح در فلسفه حقوق در قلمرو هستیشناسی حقوقی قرار میگیرد؛ همانگونه که پیشتر نیز آمد، در هستیشناسی این پرسش مطرح است که وجود و هستی چیست و چه هنگام میتوان گفت که چیزی وجود دارد؟
در حقوق نیز بسیاری از مباحث به دور وجود حق و معیار آن میگردد، تا آنجا که شاید بتوان این بحث را مهمترین مباحث فلسفه حقوق دانست.
از جمله پرسشهایی که در هستیشناسی حقوقی مطرح میشود، پرسش درباره معنای وجود «قواعد حقوقی» است.
دیدگاههای مکتب واقعگرایی حقوقی اسکاندیناوی که مبتنی بر شکاکیت در مورد وجود پارهای از « امور حقوقی» از جمله «حق» است، در حقیقت از مباحث هستیشناسی حقوق است. یکی از مهمترین و قدیمیترین تقسیمبندیهای مکاتب فلسفه حقوق، تقسیم آن به مکتب «اثباتگرایی حقوقی» و مکتب «حقوق طبیعی» است؛ از دیدگاه مکتب اثباتگرایی حقوقی، تنها حقوق موجود، «حقوق موضوعه» است.
منظور از حقوق موضوعه نیز قواعد قضایی است که توسط دولت وضع گردیده است.
از دیدگاه «یولیوس مور»، حقوقدان مجار، اثباتگرایی حقوقی مکتبی است که حقوق را محصول قدرت حاکم در جامعه، در یک روند تاریخی میداند؛ به این ترتیب، حقوق جز فرمان قدرت حاکم نیست.
در مقابل مکتب اثباتگرایی، مکتب حقوق طبیعی قرار دارد؛ در این مکتب، حقوق مجموعه ای از قواعد اخلاقی است که باید مبنای وضع قوانین قرار گیرد.
توماس اکویناس قانونی را که عادلانه نیست، اساسا قانون نمیداند و رعایت آن را ضروری نمیبیند.
از دیدگاه او، وضع قانون کفایت نمیکند و عادلانه بودن عنصر اساسی هر قانون است.
پیدا است که این تقسیمبندی نیز ریشه در مباحث هستیشناسی دارد.
به همین ترتیب، تفکیک میان «قانون» و «حق» نیز ریشه در همین بحث دارد؛ فرهنگ حقوقی اروپا مدتها تحت نفوذ «اراده گرایی» قرار داشته است.
بیان «اراده» در برابر حقوق به عنوان یک سنت موروثی قرار میگیرد و بر آن چیره میشود.
به این ترتیب، وصف «قانونی» نهایتا به صورت عملی دلبخواه که در قوانین حکومتی ظاهر میشود، در میآید.
قاعده قانونی قانونی است که وضع شده است.
اثباتگرایی حقوقی، قانون را منحصر در قوانین موضوعه میداند و به این ترتیب، حق را تا حد قانون تنزل میدهد.
بخش دوم) حقوق و معرفتشناسی پس از آشنایی با مفهوم هستی و واقعیت نوبت به مبحث آشنایی و دستیابی به واقعیت و راههای آن میرسد که خود از مباحث معرفتشناسی به شمار می رود.
از سویی، برای درک مفهوم معرفتشناسی حقوقی نیز، نخست باید معرفتشناسی را بطور کلی مورد مطالعه قرار داد و آنگاه بطور خاص به بررسی آن در زمینه حقوق پرداخت.
گفتار نخست) معرفتشناسی واژه اپیستمولوژی یا معرفتشناسی، واژهای مبهم است که از قرن نوزدهم به اینسو، به کار رفته است.
با این حال، تنها از آغاز قرن بیستم بود که این اصطلاح به فرهنگهای فرانسوی راه یافت.
این واژه در کشورهای گوناگون، معانی متفاوت دارد و در کشورهای انگلیسیزبان با «نظریه شناخت» مترادف است.
واژه اپیستمولوژی در لغت به معنای «مطالعه شناخت» است.
این شاخه از فلسفه، به بحث از «ساختار»، «قابلیت اعتماد»، «قلمرو» و انواع شناخت انسان میپردازد؛ مسایلی همچون معنای «حقیقت»، منطق و امور صرفا زبانی، مبنای شناخت و از جمله امکان شناخت واقعی.
به این ترتیب، معرفتشناسی شاخه ای از فلسفه است که به تحقیق در باب «ماهیت»، «منابع»، «محدودیتها»و «اعتبار» شناخت میپردازد.در واقع، معرفتشناسی به مطالعه یکی از اساسیترین ساز و کارهای بقای انسان میپردازد، زیرا از طریق شناخت است که انسان راه خود را در این جهان مییابد.
واژه اپیستمولوژی در فرانسه به نظامی اطلاق میشود که به مطالعه راههای شناخت و نقد نتایج حاصل از آن میپردازد؛ در اینجا، این واژه در معنای لغوی خود، یعنی «مطالعه علم»، به کار میرود و در مقایسه با کشورهای انگلیسیزبان معنای محدودتری دارد.
به این ترتیب، بحث معرفتشناسی در تألیفات انگلیسی، شامل دو بخش است؛ کیفیت کسب علم و ماهیت آن.
در بخش نخست، این پرسش مطرح است که راههای کسب علم و شناخت چیست؟
آیا عقل به تنهایی برای شناخت کافی است؟
نقش تجربه و حواس در این میان چیست؟
در بخش دوم نیز سخن بر سر ماهیت علم و شناخت است و فلاسفه در پی به دست دادن معیاری برای تشخیص حقیقت اند.
به بیان دیگر، بررسی کیفیت کسب معرفت و شناخت نیز بخشی از معرفتشناسی است.
از دیدگاه فلاسفه، «ذهن» انسان از چهار شاهراه اصلی به کسب شناخت و معرفت میپردازد؛ «حواس» ، «عقل» ، «شهود» و «اطلاعات دیگران».
حواس، نخستین منبع کسب معلومات است.
دو منبع دیگر، یعنی عقل و شهود نیز جنبه فرعی دارد و وسیلهای برای استنباط معلومات جدید از داده های قبلی ذهن است.
گفتهها، اقوال و شهادت دیگران نیز وسیله کسب معلومات دست دوم است و اعتبار کمتری دارد.
گاه نیز در کنار این منابع از راههای دیگر کسب معرفت و شناخت سخن به میان میآید؛ ولی باید دانست که حتی در صورت وجود چنین راههایی، باید در مورد اطلاعات به دست آمده محتاط بود.
شناخت حاصل از این چهار شاهراه و قابلیت اعتماد بر آن از مباحث عمده فلسفه است.
همانگونه که آمد، حواس انسان، اولین منبع شناخت است؛ حواس، نخستین شاهراه اطلاعاتی برای شناخت خود و محیط پیرامون است.
حواس پنجگانه در واقع، اندام اکتشافی است که از طریق آن با جهان اطراف آشنا میشویم.
حواس بینایی، شنوایی و بویایی اطلاعات راجع به اشیای دورتر را در اختیار میگذارد و حسهای چشایی و لامسه نیز ما را با اشیای نزدیک آشنا میسازد.
قابلیت اعتماد بر شناخت حاصل از این حواس از قرن ششم پیش از میلاد مورد بحث فلاسفه بوده است.
این پرسش که حواس تا چه اندازه در بازتاب بخشیدن به جهان خارج دقیق است، از پرسشهای دیرین فلاسفه است.
از دوران «سقراط» ، «پارمنید» و «زنون» پذیرفته شده است که حواس، در بازتاب دقیق وقایع جهان خارج ناتوان است.
از سوی دیگر، این دیدگاه نیز که معلومات حسی بدون چون و چرا بازتاب وقایع جهان خارج است، «واقعگرایی ساده لوحانه» نامیده شده است.
عقل نیز ابزار دیگر کشف واقعیت است؛ عقل، در واقع، ابزاری است که از طریق آن میتوان با استفاده از معلومات قبلی به واقعیتهای تازه دست یافت.
به این ترتیب، انسان با استفاده از روش «استنتاج» و «استقرا» میتواند از اطلاعات قطعی استفاده کرده و به معلومات جدید دست یابد.
نتیجه حاصل از استدلال استنتاجی، ضرورتا از« مقدمات» پیروی میکند، ولی نتیجه استقرا جنبه «احتمالی» دارد.
استدلالات ریاضی، هندسه و منطق از نوع استنتاجی است.
این دیدگاه که عقل بدون یاری گرفتن از «ادراک حسی» توانایی دستیابی به پارهای شناختها و حقایق انکارناپذیر را دارد، «خردگرایی» نامیده میشود؛ به این ترتیب، از دیدگاه خردگرایان، پارهای از شناختها نه حاصل تجربه که تنها نتیجه «فرایندهای ذهنی» است.
به بیان دیگر، اینان بر این باورند که ذهن بدون مشاهده جهان خارج نیز توانایی شناخت جهان پیرامون را دارد.
ممکن است این دیدگاه شگفتانگیز به نظر برسد، ولی پیش از هر تصمیمی بهتر است نگاهی به چگونگی کار ریاضیدانان و تفاوت آن با تحقیقات دیگر دانشمندان بیندازیم؛ دانشمندان در آزمایشگاه شیمی یا فیزیک به آزمایش و مشاهده نتایج آن میپردازند.
ستارهشناسان نیز با تلسکوپهای غولپیکر به مشاهده ستارگان مینشینند.
روش ریاضیدانان کاملا متفاوت است.
ریاضیدان خود را در کتابخانه حبس میکند و حتی در پشت پردههای کشیده نیز میتواند با استفاده از قلم و کاغذ و البته عقل، به نظریات جدید دست یابد.
خردگرایان، شناخت و معرفتی را که به این ترتیب و بدون یاری گرفتن از ادراک حسی حاصل میشود و غیر قابل تشکیک است، از مقوله «ماتقدم» میدانند.
خردگرایی در میان فلاسفه نفوذ فراوان داشته است، چندانکه شماری از خداوندان اندیشه فلسفی، همچون «افلاطون»، «سن آگوستین»، «بندیکت اسپینوزا»، «آن کانوی»، «گوتفرید ویلهلم لایبنیتز» و «گئورگ هگل» را میتوان در زمره خردگرایان آورد.
«رنه دکارت»، مخترع «هندسه تحلیلی» را نیز میتوان از سرشناسترین طرفداران خردگرایی شمرد.
شهود و اشراق را نیز میتوان از ابزار کسب شناخت دانست؛ شهود عبارت است از شناخت و بینش حاصل از فعالیتهای بخش ناخودآگاه ذهن.
این بخش از ذهن انسان که فارغ از مسؤولیت پردازش معلومات حسی است، میتواند با عملیات پیچیده و ایجاد ارتباط به درک پارهای امور نایل شود.
الهی دان آمریکایی، «فرانسیس اوکانل»، یکی از نمونههای کلاسک شناخت از طریق شهود را که در پانزده سالگی و در دوران دبیرستان تجربه کرده بود، ذکر کرده است؛ او شبی سرگرم حل مسایل جبر و انجام تکالیف مدرسه بود که ناگهان با مسألهای دشوار روبرو گردید و هرچه با آن کلنجار رفت نتواست پاسخ آن را بیابد.
سرانجام، خسته و ناامید به خواب رفت.
صبح روز بعد، هنگامی که از خواب بیدار شد به یکباره پاسخ مسأله به ذهنش رسید.
به این ترتیب، اوکانل نتیجه گرفت که بخش ناخودآگاه ذهنش در حالت خواب نیز به فعالیت خود ادامه داده است.
او تصمیم گرفت از این کشف خود نهایت بهره را ببرد.
این بود که شب بعد، پس از مرور کوتاه تکلیف شب، به خواب رفت.
صبح روز بعد، هرچه انتظار کشید پاسخی به ذهنش نرسید.
به این ترتیب بود که او به کشف تازهای نایل شد؛ بخش ناخودآگاه ذهن تنها در شرایط مساعد قادر به خلق پاسخ است.
ذهن برای این کار علاوه بر خواستن، نیاز به معلومات و داده های کافی نیز دارد.
ایراد اصلی اشراق و شهود به عنوان منبع شناخت این است که احتمال درستی و نادرستی نتایج حاصل از آن به یک اندازه است.
اتکا بر این منبع باعث میشود تا بیشتر مسایل جبر حل ناشده باقی بماند.
بنابراین، پیش از عمل کردن بر اساس شناخت حاصل از شهود و اشراق باید از درستی آن اطمینان یافت.
اطلاعات دیگران نیز از منابعی است که باید در استفاده از شناخت حاصل از آن محتاط بود؛ شناخت انسان در پارهای از علوم لزوما از همین منبع به دست میآید.
تاریخ یکی از این علوم است؛ آنچه که «گذشته» نامیده میشود، تنها در ذهن انسان وجود دارد و قابل مشاهده تجربی نیست.
بنابراین، چاره ای جز اعتماد به نوشتهها و تصاویر بجامانده از کسانی که شخصا شاهد رویدادها بوده و ثبت آن را لازم تشخیص داده اند، وجود ندارد.
اطلاعات بسیاری از ما درباره علوم نیز حاصل همین منبع است؛ انسان نمیتواند تمام آزمایشهای پیشین را شخصا تکرار کند و مجبور است به گفتهها و آثار دانشمندان پیشین اعتماد کند.
شناخت انسان از جامعه خود نیز گاه از اطلاعات دیگران به دست میآید.
فرهنگ هر ملت حاوی سنتها، افسانهها و حکایاتی است که باید پیش از پذیرفته شدن به دقت غربال شود.
انسان متفکر کسی است که توان نقد این اطلاعات را در خود تقویت کند و از آن میان اندیشه های برتر را برگزیند.
همانگونه که آمد، مبحث «حقیقت» و «ماهیت شناخت حقیقی» نیز از مسایل معرفتشناسی است؛ شناخت و رابطه آن با «اعتقاد» از مسایل مطرح در این بخش از فلسفه است.
ولی باید دانست که شناخت به چیزی بیش از «دلیل» و «توجیه» نیاز دارد.
گاه با اعتقادات بجا، ولی غلط روبرو هستیم و گاه با اعتقادات صحیح ولی نابجا؛ در هیچیک از این دو مورد نمیتوان از شناخت سخن گفت.
به این ترتیب، میان حقیقت و بجا بودن تلازم منطقی وجود ندارد.
بجا بودن، به معنای دلیل داشتن و موجه بودن است و از این لحاظ دارای درجات مختلف است و با حقیقت تفاوت دارد.
در مبحث «حقیقت»، این پرسش مطرح است که آیا میتوان در مورد «وقایع» مطمئن بود؟
میدانیم که با بررسی دقیق معلوم خواهد شد که بسیاری از اطلاعاتی که در فرهنگ ما وجود دارد و به ما منتقل شده، نادرست است.
فلاسفه سه معیار متفاوت برای اطمینان از درستی و نادرستی قضایایی که به بیان وقایع میپردازد، مطرح کردهاند که هریک معایب خود را دارد.
در «نظریه عملگرا» هنگامی میتوان گفت که اعتقادات انسان درست است و حقیقت دارد که بتوان نتایج مورد نظر را از آن به دست آورد.
در «نظریه انسجام» نیز اعتقاد، هنگامیحقیقت خواهد داشت که با دیگر اعتقادات انسان هماهنگ باشد.
بموجب «نظریه انطباق» نیز اعتقاد درست و صحیح، اعتقادی است که با آنچه در عالم واقع وجود دارد، مطابقت داشته باشد.
هر یک از این نظریهها به نوبه خود در درک ماهیت حقیقت و شناخت مؤثر است.
گفتار دوم) معرفتشناسی حقوقی معرفتشناسی امروزه به صورت یکی از مباحث شناخته شده درآمده است و مکاتب، نظریات و تاریخ خاص خود را دارد.
فیزیک، شیمی و زیست شناسی عرصه طرح مسایل معرفتشناسی بوده است.
با این همه، تسری این مباحث به علم حقوق مورد تشکیک قرار گرفته است؛ معرفتشناسی حقوقی هنوز به جایگاه لازم دست نیافته است و نیاز به توجیه دارد.
از دیدگاه بسیاری، معرفتشناسی جز فلسفه «علوم جدید» که در دهه های اخیر با پیشرفتهای حیرت آور روبرو بوده و وسایل حمل و نقل و ارتباطات را دستخوش تحولات عظیم کرده است، نیست.
این دیدگاه باعث شده تا وجود معرفتشناسی حقوقی مورد تشکیک قرار گیرد؛ اگر معرفتشناسی را نتیجه پیشرفتهای اخیر علوم فیزیک، شیمی و زیستشناسی بدانیم، باید از بحث معرفتشناسی حقوقی چشم پوشید.
از سوی دیگر، چنانچه برای معرفتشناسی دامنهای گستردهتر قایل شویم، در زمینه حقوق نیز میتوان از آن بهره گرفت.
ویژگی خاص علم حقوق نباید موجب نادیده گرفت معرفتشناسی حقوقی شود؛ در نگاه نخست، میان مفاهیم پرورده علوم طبیعی و مفاهیم حقوقی تفاوتی اساسی به چشم میخورد؛ موضوع مفاهیم حقوقی اعمال و رفتار انسان است که تنها در بعد زمان رخ میدهند و جنبه تاریخی دارند.
این اعمال منحصر به فرد است، زیرا تنها یکبار و در قلمرو اختیار انسان رخ میدهد.
به همین دلیل است که بررسی پدیدههای حقوقی از طریق آزمایش و تکرار آن به شیوه علوم طبیعی، امکانپذیر نیست.
به این ترتیب، امروزه یکی از وظایف فلسفه حقوق، ارایه معرفتشناسی حقوقی است که به امکان شناخت اصیل در زمینه حقوق میپردازد.
پرسشهایی که در این بخش از فلسفه حقوق مطرح میشود به چگونگی دستیابی به این شناخت و منابع آن مربوط میشود.
امکان مقایسه روششناسی حقوق با روششناسی علوم طبیعی و اجتماعی و نیز امکان شناخت علمی در حقوق از دیگر مسایل مطرح در این بخش است.
معرفتشناسی حقوقی عبارت است از تفکر انتقادی درباره شناخت حقوقی به دست آمده و راههای به دست آوردن آن.
واژه «انتقاد» در اینجا به معنی قضاوت درباره ارزش این شناخت است.
در معرفتشناسی حقوقی سخن بر سر شناخت اشیا و توجیه «اظهارات» است.
پرسشهایی که در باب طبیعت و مبانی «شناخت حقوقی» مطرح میشود، در واقع، با مباحث راجع به «حقیقت حقوقی» که خود در قلمرو معرفتشناسی حقوقی مطرح میگردد، مرتبط است.
مباحث معرفتشناسی حقوقی و «توجیه» به مناسبتهای گوناگون از جمله در مباحث «استدلال قضایی» ،«استدلال حقوقی» و «نظریه یک پاسخ صحیح» مطرح میشود.
فرانسوا ژنی نویسنده فرانسوی نیز معرفتشناسی حقوقی را مطالعه انتقادی اصول، قواعد، روشها و نتایج شناخت حقوق میداند؛ معرفتشناسی تنها به مطالعه روشهای شناخت حقوق میپردازد و سعی میکند با رهایی از واقعیتهای زندگی و نیازهای ملموس، اندیشه حقوقی را راهبری کند و تنها مفاهیم محض حقوقی را در نظر بگیرد و آن را بدور از منافع واقعی که نماینده آن است، نظم بخشد و از طریق تلاش ذهنی به یک ساختار حقوقی دست یابد.
به این ترتیب ،بر اساس این دیدگاه، معرفتشناسی بیشتر از منظر «آنچه باید باشد» به حقوق مینگرد تا از منظر «آنچه هست».
یکی از نویسندگان به طرح بحث «شکاکیت» و «جزمگرایی» در رابطه با هستیشناسی و معرفتشناسی پرداخته است و در این مورد مقایسهای به عمل آورده که در فهم معنای هستیشناسی و معرفتشناسی مؤثر است؛ شک در «واقعیت امور» در جهان، معمولا «شکاکیت هستیشناختی» نامیده میشود.
از سوی دیگر، شک در باره امکان شناخت این امور نیز معمولا «شکاکیت معرفتشناختی» نامیده میشود.
انسان میتواند نسبت به وجود عدالت در جهان شکاک باشد (شکاکیت هستیشناختی) ولی به هیچ وجه درباره رأی دادگاه درباره تعریف مورد توافق در مورد گناهکاری یا بی گناهی متهمی خاص شکاک نباشد (شکاکیت معرفتشناختی).
از سوی دیگر، ممکن است فرد، شکی در امکان دستیابی به عدالت نداشته باشد که در این صورت با « جزمگرایی هستیشناحتی» روبرو هستیم.
در مقابل، ممکن است همین فرد در توانایی نظامی بخصوص در تشخیص و بازشناسی عدالت شک کند.
این دیدگاه اخیر را « جزمگرایی معرفتشناختی» مینامند.