دانلود تحقیق اشعار

Word 64 KB 33422 31
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۲۴,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
کلمات کلیدی: ادبیات - اشعار
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • به نام خدایی که جان آفرید زمین آفرید و زمان آفرید خدایی که رحمت به اعلاء رساند توان سخن در لیسان آفرید زمین و زمانه به فرمان اوست هم او ارضی و هم کهکشان آفرید منور از او اختر تابناک بهشت از بر صالحان آفرید به خشکی ز انواع جنبد گان به دریا همه ماهیان آفرید همه دیو و دد زیر فرمان اوست به اوج فلک ماکیان آفرید به روز آفتاب درخشنده را به شب ماه در آسمان آفرید به بنده در توبه را وا نمود شب خلوت نادمان آفرید به عشق سینه ها را مزین نمود دل صابر و صابران آفرید به طفلان توانائی گریه داد دل نازک مادمان آفرید زمین با رو ورگشت ز الطاف او در رحمت از آسمان آفرید برون است نعمات او از شمار بر راحت بندگان آفرید صلاح همه بندگان داند او هر آنچه خوش است او همان آفرید سعیدی کی باشد که پرسد چرا چنین آفرید و چنان آفرید روز اجل می رسد روز یاجل گرد مرا یادی از آن روز عمناکم کند معصت کار گناه الوده ام بعد مرگم شسته و پاکم کند جامه دنیائیم را بر کند با کفن پوشانده و خاکم کند بوی تنه دنیوی دارد تنم با گلاب عطرین و نمناکم کند شیون و زاری کنید اشک را مرهم زخم دل چاکم کند سوره یاسین تلاوت کرده و فاتحه خوانده طربناکم کند جسم خاکی باز گردد سوی خاک جستجو در اهل فلاکم کند همه می خواهید اگر از جنس درد پس ز شعرم شمع پژواکم کند اهل دل داند زبان اهل دل اهل دل باشید و ادراکم کند می زند هر دم نفیرم پیک مرگ یادی از تیر غضناکم کند لذت دنیا سعیدی لحظه ایست فکر فردای اسفناکم کند دل غافل دل غافل حیاتت را ببین چون پر کاهی که بربادی سوار است به هر سو باد خواهد می کشاند دما دم پرشتاب ولی قرار است بسا مردان صاحب مکنت مال کنون بر سنگ نامش آَکار است زبد نامان فقط ننگی بجا ماند خوش آن نیکی که نامش ماندگار است وفا با کسی ندارد این خرابات تمامش بی وفایی یادگار است من و ما آن پر کاهیم جانا که با فرمان بادی در گذار است همی گویم چند عمر اعتبار است همی گویم که این چرخ و فلک را صباحی چند عمر و اعتبار است دعا کن عیش دنیا را سعیدی که از دنیا گسستن افتخار است من آهویم اجل صیاد تقدیر کند صدم که تا خود را کند سر صباحی زندگی کردم در این دهر شدم بازیچه این مردک پیر جوانی مرسم شور و نشاط است کند پیری خلائق را زمنگیر ازل آزاده اینجا پا نهادم فریبم داده و کرده به زنجیر فریبم داده و کرده به زنجیر چه سود آهوی زیبا را به خش اسیر است عاقبت در پنجه شیر سعیدی شعرهایت از چه جنسی است که دارد در ضمیر سنگ تاثیر من که بر بی مهری دلدار عادت کرده ام بار دلها کی ز ست او شکایت کرده ام دائما دارد سر ناسازگاری با من او من ولی با طعنه هایش هم رفاقت کرده ام بارها راندست از کویش مرا با قهر و ناز من ولی از دور ابراز ارادت کرده ام کی بگو کردم سرناسازگاری ها بنا هر چه گفتی بی تامل من اطاعت کرده ام دشمن من گشته ای و قصد جانم کرده ای من بگو کی اینچنین با تو عداوت کرده ام هر چه بی مهری ز تو دیدم نکردم شکوه ای کی سخاوت کرده ای و من شقاوت کرده ام گرچه از لطفت به من کم کرده ای هر دم ولی من به جایش مهربانیها زیادت کرده ام بی تو من خود کرده ام هر شادمانی را حرام کو ببینم مثل تو من کی قساوت کرده ام خنده های عاشقانه کردست مردم نثار خود ولی بر نیش خند تو قناعت کرده ام به وفائیهای جانان کرده ما را جان به لب گونه ها را خیس از اشک ندامت کرده ام ناله هایم گوش کن تا واقف از حالم شوی کاروان بی وفایان را خجالت کرده ام تا که هستم تا تو هستی سر نمی پیچم ز عشق مالک و سلطان دل هر دم خطابت کرده ام من سعیدی شکوه گوی ناله های خفته ام قطره ای از سیل غمها را حکایت کرده ام ناله ای ازنی من نی ام این ناله از نای من است آی هر دلداده از وای من است نیستم عزلت گزین میکده بزم عشق عاشقان جای من است عاشقان را مونس ام شام و سحر رنگ زردی رنگ سیمای من است نو ررا با ساز همسان می کنم رنج غربت ریز آوای من است می شوم گر همدم شوریده ای ذره تسکینش تمنای من است قصه حرفها و می گویم به سوز شور و شیرین قصه غوغای من است ماهی بیرون ز آب افتاده ام رشگ عاشق موج و ریای من است شاه عشق گر خوانیم افتد قبول خیل جانسوزان رعایای من است سینه ام می سوزد از داغ فراق خرم انکه غرق دنیای من است سوز دیگر خیزد از هر روز نم خانه دلها مصلای من است آمدم نالان و نالان می روم یک سر و بسیار سودای من است با فغان سر کرده ام عمری دراز پس چه امیدی به فردای من است همنوائی خواهم از جنس شرار او سعیدی یار همپای من است مبادا نازنین روزی مرا از منظر اندازی بدام بلهوس افتی شوی با غیر همبازی مشو از عاشقت غافل دم عمرت غنیمت دان عجل در پرده پنهان کند بسیار طنازی مرو راهی که پایانش نباشد جز پشیمانی مشو باناکسان همدم مرقص هر دم بهر سازی نباشد عمر گل باقی دو روزی رنگ بود دارد چرا بر روی نیکویت چنین مستانه می نازی عزیزم سیرت نیکو به است از صورت نیکو به صورت دل اگر بازی قمار عشق می بازی به جان عشقت اگر بازم نباشد ذره ای باکم که رسم عاشقان باشد به راه عشق جانبازی سعیدی عشق جاویدان کند مردان عاشق را شنید هر کجا مرغش کند بسیار اعجازی دیوانه عشقیم جهان منزل ما نیست غیر از سخن عشق در این مخعل ما نیست گنجینه اسرار شدست این دل صد چاک یغما گر دل را خبر از باطن ما نیست دیگر چه بود جایگه حوری و قلمان جایی که بجز نقش تو در خاطر ما نیست از این همه دریای خروشان محبت یک قطره ناچیز چرا شامل ما نیست پنداشتی عشق خوشی هست و دیگر هیچ جز رنج و ملال بلا چیز دگر حاصل ما نیست از رنج و دو روئی عزیزان چه بگویم گویی که خوش نیز دگر قابل ما نیست ما غرقه دریای خروشان هلاکیم بدرود سعیدی اثر از ساحل ما نیست راه تو از ما جدا تفاده بیش پس تو را خود برو ما راه خویش عشق را الوده کردن با هوس کافری باشد در این ائین و کیش عشق ورزی کار هر بی ظرف نیست سینه ها گردد ز دستش ریش ریش عشق مجنون را بیا بانگرد کرد گه پس افتاد و گهی انداخت پیش گه همایش بخت و اقبال اورد گه چو ماری می زند دندان نیش گه طرب بخشد دل افسردگان گه کند اسوده خاطر را پریش ختم صحبت کن سعیدی عشق را چون که بر ما شد عیان دیوانگیش آنکه دم از صدق و صفا می زند از چه به ما تیر جفا می زند کوتهی از ما مگر او دیده است با دگران حرف وفا می زند خوانم اگر خصم مشو خشمگین دوست مگر تیر بلا می زند چند صباحی است بقا باغ را عاقبتش سوز شتا می زند غافل از این گردش گردو مباش تیر خودش را به خفا می زند آفت تزویر بدان نازنین چرخ در این گلشن ما می زند ما که نداریم ز خود اختیار هر چه زند دست قضاء می زند رنجه ز گفتار سعیدی مباش حرف دل سوخته را می زند این دل غمگین زمانی شاد بود فارغ از درد و زغم ازاد بود این خرابستان که می بینی کنون روزگاری خرم و اباد بود جغد نالان روی دیوارش نبود طائری با نغمه های شاد بود باغ پر بود از نوای بلبلان غصه ها را نغمه ها جلاد بود غصه ای گر سرفرازی می نمود همچو شعله در نبرد یار بود قامت خم گشته از داق خراق مثل شاخ تازه شمشاد بود گر چه حتی لحظه ای شرین نداشت آشنای قصه فرهاد بود بی خبر از حال زارم مانده است انکه در سختی مرا امداد بود ای فلک اینکه بدام افکنده ای خود زمانی بهترین صیاد بود این غزل کز کنج دل برخاسته یاد سبز خوشترین اعیاد بود آری آری عمر شادی کوته است کو سعیدی هر چه را دریا بود خواب عاشق قابل تعبیر نیست عشق جانان قابل تفسیر نیست هر چه بر پیشانی هر کس نوشت خواهد آمد قابل تغییر نیست دل شکست و گشت دیوان آشیان این خرابه قابل تعمیر نیست ابروانت خنجر برنده است تیزیش در تیغه شمشیر نیست عاشقم من این نواسه می دهم عشق ورزی مایه تحقیر نیست عشق ماند بازی شطرنج را زود باز دهر که را تدبیر نیست دلبرم خواهد اگر جان مرا بهر جانبازی زمن تاخیر نیست بهر یک جان گفتنش جان میدهم گر چه در سنگ دلش تاثیر نیست ای سعیدی سوختن شد پیشه ات درد عشق است این تو را تقصیر نیست مرا با تو خداوند اشنا کرد دلم را مملو از مهر و وفا کرد ولی افسوس در نگامه ای سخت قدر تیغی زد و ما را جدا کرد قرار صبر را از من گرفت او مرا به توشه راهی رها کرد امیدم شد به ناگه نا امیدی عجب دارم چنین با ما چرا کرد منم پورانه دل داده بر شمع که جانش را به راه دل فدا کرد به اتش سوخت و دم برنیاورد ز خاکستر برای خود قبا کرد ز بخت خویش نالم هر دم آری که او با من عداوت را بنا کرد من از یارم امید یاریم بود مرا اینگونه در دام بلا کرد سعیدی حرف کم سنجیده آید خدا داند که او با من چه ها کرد به چه تشبیه کنم قامت دلجوی ترا به جهانی ندهم یک خم ابروی تو را مرحبا نقشه گر نقشه خویش نقشت را که بیا راست چنین هفت قلم روی تو را دام گیسوی خود افشانده ای از بهر چه کار به صد فرشته ندهم رشته ای از موی تو را گوشه لعل شکر بار تو دری پیداست نقد جان میخرم آن نقطه هندوی تو را شرم آواره ز کوی خود و در کوی توام خانه خویش فدام به ابر کوی تو را از سعیدی اگرم جان طلبی مقدور است جان چه باشد به عوض چهره نیکوی تو را مادر مادر ای دریای احساس کرم تو که هستی مانده در و صفت قلم ای وجودت همچو گنجی پر بها از تو پیدا گشته این بال و پرم بهترین موجود خلقت از ازل پیش تو از قطره ای هم کمترم ای تجلی گاه مهر و عاطفه از تو دارم هر چه دارم سرورم پادشاه این جهان باشم اگر مادم هستی و تو هم تاج سرم عاشقی در مکتبت اموختم گنج نابی برگه های دفترم با تو معنا می شود مفهوم عشق ای کلام اولین آخرم زندگانی را سعیدی از تو یافت ای امید زندگی ام تاج سرم شدم بیمار عشق او که خود داند علاجش را زده با تیر مژگانش ازل تیر خلاصش را مدال افتخار است عشق و هر کس لایق آن نیست مقام اولی باید که اویزد مدالش را به خود گفتم که سر تابم از عشق خانمان سوزش محبت سر را هم شد گزیدم من عذابش را مزن طعنه به جغد شب که دائم شوم می خوانی دل پر سوز می باید که داند عرض و حالش را مکن از غم شکایت تو که غم شیرازه عشق است چنین شیرازه پاشیدن فنا سازد اساسش را مشو غافل زهن خود مده میدان به دست او که سخت از چهره اندازد چنین دیو نقاش را چه خوش باشد دمی بودن کنار یار خوش منظر صفایی دارد ان لحظه که کم یابی مثالش را به خوان عشق بنشینی نمی بینی تو تبعیض فقیر و شاه را یکسان دهند آنجا مقامش را سعیدی هر چه می گوئی نباشد بر گری از دفتر هزاران کس ز عشق گفتند و پایان کو کتابش را عمر گرانمایه در فکر دل آرام رفت موسم سر بزیم در طلب خام رفت ساقی غم پر نمود جام من از زهر کین جان عشل خصلتم بر سر این جام رفت حل معمای عشق کار می و باده نیست از ازل این کار در پرده ابهام رفت همچو گلی بودم و کرده بتاهم شتاء آن گل خوش نقش را بنی چه سرانجام رفت عشق فنا می کند هر که شود بنده اش مرغ دل از فکر دان در گره دام رفت هیچ ندارم بجز این دل صد پاره ام هستی من در ره آن رخ گل فام رفت نامه بی نام را کسی نتواند جواب قاصد گمنام عشق امد و گمنام رفت نقل مجالس شده است آتش سوزان عشق صد لحن از حسن عشق هم سحر و هم شام رفت حبس کن عیزی این سخن سود ندارد دگر همچو تو بسیار کس امد و ناکام رفت پیر کرم کرده و نام سعیدی نهاد حیف نداند چه بر صاحب این نام رفت سینه پر سوز باز آه و زاری می کند دیده بهر یاریش اشک جاری می کند شمع آتش می زند هستی پروانه را مرغ عشقی در قفس بی قرار می کند می کشد ابر سیاه پرده بر رخسار ماه ماه بر ظلم سیاه بردباری می ند سوز و سرما می برد رنگ و بوی باغ را باغبان در مرگ گل سوگوراری می کند باد سیلی می زند سر و پا ایستاده را سر و چون آزادگان پایداری می کند می نشیند گرد غم بر زلال ایینه او هم از روی ادب خاگساری می کند عاشقی در فکر یار کوچه های عشق را با گلاب دیدگان ابیاری می کند صورت و سیرت یکی است عاشقان پاک را عاشق اندر راه عشق جان نثاری می کند بغض مانده در گلو طاقت از کوی میدهد تا نهایت میرسد غمگساری می کند رازها دارد دل و دم نمی ارد دمی گفتنی بسیار او راز داری می کند میهمان هر شب ساقی و میخانه ایم عشق با ما بی ریا میکساری می کند ای سعیدی تا به کی فکر یاران می کنی شیشه عمرت اجل سنگساری می کند گل و بلبل سخر شد زمین رنگ روشن گرفت قنادی ره باغ و گلشن گرفت نشست روی شاخ گل این راز گفت همه سر دل را به او باز گفت که عاشق شدم بی خبر مانده ای مرا بارها از خودت رانده ای به تیغ خودت زخم کردی مرا چنین دشمنی بهرم اخر چرا عجب سخت کاریست این کار عشق شدم با نگاهی گرفتار عشق نبایش بلند است و مستحکم است همه خشمهایش ز درد و غم است چه غم از جفای خس و خاشها چه سودا ز دریغا وای کاشها به عشق گداری تو خوشترم بلاهای ان را به جان می خرم پس ای گل تو هم کم محبت مکن مرا راهی شهر غربت مکن در این چند روز همدم هم شویم شریک غم و شادی هم شویم سزا نیست رنجیده گشتن ز هم بیائید همه راز گفتن به هم تو گر روبگردانیم باک نیست که گل گفته اند پشت و رویش بکیست توبه خیره سری عمر نود کرده بود عمر نود رو به احد کرده بود صوت خرینش به فلک می رسید بر همه حور ملک می رسید لحظه ای از بند جهان رسته بود رشته به اصحاب فلک بسته بود و زعملش قلب کسان ریش بود نادم از اعمال بد خویش بود جمله اعمال بدش می شمرد اشک ز چشمان غمین می شرد شکوه از ایام جوانی نمود پرده از اعمال نهانی گشود ناله همی کرد که من بنده ام معیصت آلوده و شرمنده ام خسته ام از زشتی افعال خویش چون شمرم جمله اعمال خویش مال یتیمان به ستم برده ام حق ضعیفان به توان خرده ام پا زده ام جمله زمینی خوردگان شاد نکردم دل آزردگان ظلم خود از حد گذراندم بسی پستی من نیست در عالم کسی از همگان پست خلائق منم بر شر و خشم تو لایق منم بر در احسان اله امدم گر چه پس از باز گناه امدم لیک تو هم خالف بخشنده ای ظلمتم و شمس درخشنده ای بند خود ابلیس به من بسته بود لیک تن از بندگیش خسته بود مرحمتی کن من بیچاره را ده تو پناهی سگ اواره را کن کرمی بنده تقصیر را باز کن این حلقه و زنجیر را منزل دوزخ چو شود جای من وای من وای من وای من دیده تر و سینه پر اه امدم سوی تو بار روی سیاه امدم از فلک اینگونه ندایی رسید مژده ز الطاف خدایی رسید امده ای بر در احسان ما پس بنشین بر در احسان ما اه تو تا اوج ثریا رسید قطره اشگ تو به دریا رسید صدق و صفا هست به گفتار تو پس بگشایم گره از کار تو خالق تو قلب تو راضی کند بنده ای بنده نوازی کند از کرمم خرم و دلشاد باشی بنده شیطان مشو ازاد باش بنده چو بر سوی خدا رو نمود رب به رخش باب کرم را گشود پیر که عمرش ز نود می گدشت فعل بد او که زهد می گذشت چون به در درگه حق پانهاد لغره احسان بر او و انها لعن به شیطان رجیم اوریم روی به رحمان رحیم اوریم انکه کند توبه پیران قبول کی کند از عفو جوانان افول تو به نمائیم ز اعمال بد کونزد سینه کن دست رد شکر و ثنا بخشش الهی را سجده کنیم این ملک و شاه را ختم

  • فهرست:

    ندارد.
     

    منبع:

    ندارد.

بخش اول درس اول : عصر حافظ ( دوران شکوه و شکست ) تاثیر حمله مغول و تاتار درزمینه های فکری و فرهنگی 1. پریشانی اندیشه 2. سستی بنیان های فلسفی 3. رواج خرافات 4. دل سپاری قضا و قدر 5. بی توجهی به دنیا تاثیر حمله مغول درادبیات و ذوق ایرانیان 1. رواج و اژه های مغولی 2. دل مردگی و بی سرانجامی 3. پژمردگی ذوق ها و عواطف شاعران تاثیر حمله مغول در مذهب و عقاید با وجود بی تعصبی و بی عقیدگی ...

درآمدی بر ادبیات توصیفی بخش عظیمی از ادبیات ثانی فارسی ما ماهیتی «توصیفی» دارد. توصیف هنرمندانه‌ی شاعر از «طبیعت»، «خود» و «جامعه» درون مایه‌های ارزشمندی است که ادبیات ما را عمق و غنا بخشیده است. شاعران بزرگی هم چون رودکی، خرمی، منوچهری و عنصری از دوره‌ی آغازین شعر فارسی توصیف زیبایی‌های طبیعت پیشین تاز و آغازگر بودند. ابتکاران و ...

طبیعت در ادبیات فارسی مقدمه : طبیعت از ابتدا تا امروز همواره یکی از خاستگاه ها و سرچشمه های هنر بوده است. نقاشی مثلا"، از مینیاتورهای چینی و ژاپنی و نقاشی های هندسی آنها بگیریم تا نقاشی ها و مینیاتورهای عصر تیموری و صفوی و تا منظره سازی های نقاشان قرن هفدهم و هجدهم و اوائل قرن نوزدهم مثل "‌‌ترنر " و " کانستبل " و تا نقاشان امپرسیونیست ون گوگ، گوگن،‌‌ ...

استعاره یا تشبیه ؟ تشبیه و استعاره آرایه هایی است که در حماسه و شرح پهلوانی کاربرد گسترده ای دارد و بر پایه ی اغراق در شعر حماسی بکار می روند و گفته اند که « حماسه نوعی از اشعار وصفی است که مبتنی بر اعمال پهلوانی و مردانگی ها و افتخارات و بزرگی های قومی یا فردی باشد به نحوی که شامل مظاهر مختلف زندگی آنان گردد. « و نیز ذکر این نکته ضروری است که : اغراق ذاتی حماسه است و ...

چنانکه میدانیم زبان رسمی و ادبی ایران در دوره ساسانی لهجه پهلوی جنوبی یا پهلوی پارسی بود. این لهجه در دربار و ادارات دولتی و حوزه روحانی زرتشتی چون یک زبان رسمی عمومی بکار میرفت و در همان حال زبان و ادب سریانی هم در کلیساهای نسطوری ایران که در اواخر عهد ساسانی تا برخی از شهرهای ماوراءالنهر گسترده شده است، مورد استعمال داشت. پیداست که با حمله عرب و بر افتادن دولت ساسانیان برسمیت ...

تعریف ادبیات گذشته : مجموعه آثار مکتوب و بر جامانده حال : شعر و نثر داستانی و نمایشی و نوشته های ادبی و شاعرانه تعریف مکتب یا سبک ادبی : ابتکار در زبان و معانی و شیوه ی بیان تعریف ادبیات مردمی فارسی : ادبیات عرفانی که با زندگی و فرهنگ مردم پیوند دارد . درس اول خط تصویری : کشیدن تصویر چیزها به دور از ظرافت برای انتقال مفهوم مراحل خط ... خط تصویری .... علامت نویسی .... منفی نگاری ...

کلمه عشق در ادب فارسی : ظاهرا کلمه عشق در ادب فاری نخستنی بار در شعر شهید بلخی به کار رفته است .عشق او عنکبوت را ماند بتندست تغنه گرد دلم البته در ابراز این نظر که کلمه عشق نخستین بار در شعر او به کار رفته ، حلاک سال مرگ اوست که مدتی پیش از رودکی در گذشته وگرنه این کلمه در اشعار رودکی نیز آمده است . همچنین در بیان این نظر صرفا ادب غیر عرفانی فارسی مراد بوده است والا پیش از شهید ...

نظریه ادبیات مقدمه رنه ولک نویسنده این کتابدر1903 در وین به دنیا آمد . در 1918 به پراگ مهاجرت کرد و در 1926 از دانشگاه پراگ دکترا گرفت و در 1939 به آمریکا رفت . رنه ولک را از برجسته ترین جامعترین و پرکارترین نظریه پردازان و مورخان تاریخ و نقد ادبی قرن بیستم می دانند. از آثار ولک، گذشته از نظریه ادبیات ، اثر عظیم تاریخ نقد جدید (1750-1950) در هفت جلد است. آوستن وارن نویسنده دیگر ...

در این تحقیق به بررسی و پژوهش درمورد ادبیات شفاهی شهراشکذر می پردازیم ابتدا دراین مقدمه به تعاریفی از ادبیات شفاهی وتعدادی ازموضوعات مورد بررسی آن می پردازیم .معادل ادبیات شفاهی درانگلیسی است که درزبان فارسی به فرهنگ عامه ، فرهنگ مردم ، دانش عوام ، فرهنگ توده و ...... ترجمه شده است اولین بار توسط ویلیام جان تانر انگلیسی عنوان شد از نظر وی این واژه ناظر بر پژوهش هایی بود که باید ...

frames.   P30World Forums > آموزش > موضوعات علمی > ادبیات و علوم انسانی > ادب و ادبیات PDA View Full Version : ادب و ادبیات soleares 10-15-2006, 03:33 PM ادبیات چیست؟ زبان و ادبیات جلوه گاه اندیشه ، آرمان ، فرهنگ و تجارب و روحیات یک جامعه است . انسان ها در گذر زمان از زبان برای انتقال پیام ها ، عواطف و اندیشه های خویش بهره جسته اند و از ادبیات که زبان برتر است ...

شیخ احمد در سال 440 هجری قمری در قریه نامق کاشمر خراسان به دنیا آمد. تا بیست و دو سالگی زندگی را به عیش و نوش می ‌ گذراند اما بعد از این توبه کرد و هجده سال عزلت گزیدو پس از آن با توشه ای از معارف دینی و عرفانی برای ارشاد نزد مردم بازگشت . شیخ احمد جام سفرهای متعددی به نقاط مختلف کرد و در سال 536 هجری ق . وفات یافت . مهم ترین آثار او عبارتند از : 1) انس التا ئبین : مفصل ترین ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول