جان رالز به عقیده بسیارى از صاحبنظران بزرگترین فیلسوف اخلاقى - سیاسى قرن بیستم بوده است.
شاید برخى از افراد از شنیدن صفت «بزرگترین» کمى دچار تعجب شوند چرا که در قرن بیستم متفکران بزرگ دیگرى هم بوده اند ولى اغلب آنها اگرچه افکار سیاسى مهمى داشته اند و در سیاست عملى منشأ آثارى بوده اند، مانند سارتر، اما کارشان بیشتر جنبه روشنفکرى داشته است.
نظیر این تفاوت در اخلاق هم - که با سیاست متفاوت است - وجود دارد.
دراخلاق مردم درباره خوبى و بدى داورى مى کنند و معلمان اخلاق و موعظه گران به مردم اندرزهاى اخلاقى مى دهند و گاه انتقادهایى مى کنند.
حکمت اخلاقى که کتابهاى بزرگان خود ما سرشار از آنهاست، از این دست است.
اما فلسفه اخلاق یا اخلاق فلسفى چیز دیگرى است و درپى آن است که دریابد مفاهیم اخلاقى برپایه کدام اصول استوارند و معناى دقیق آنها چیست و کدام نظام اخلاقى به حال بشر سودمندتر است و عموماً چه سازگارى یا ناسازگارى بین افکار اخلاقى ما وجوددارد که احیاناً خود ما از آن بى خبریم.
در فلسفه سیاسى هم چنین است.
یعنى اگر کسانى از مکتب سیاسى خاصى طرفدارى کنند یا برضد آن سخنانى بگویند آن یک بحث است و اینکه فردى درجست وجوى این باشد که مبانى منطقى و فلسفى یک فکر سیاسى را استوارکند بحث دیگرى است.
جان رالز بدین معنا، فیلسوف سیاسى است.
زیرا درپى ساختن بنایى یکپارچه بر شالوده هاى محکم منطقى و سیاسى است که علاوه بر کارایى و سودمندى از تناقض به دور باشدو بتواند عمومیت پیداکند.
رالز زندگى پرفراز و نشیبى نداشت، مردى در نهایت تواضع، مهربانى و انسانیت، گوشه گیر و گریزان از شعار بود.
همت اش یکسره وقف کار علمى و نظرى مى شد و نمى خواست در غوغاهاى سیاسى واردشود.
فقط یکبار موضعگیرى سیاسى کرد و آن علیه استفاده آمریکا از بمب اتم در جنگ با ژاپن بود.
وى که استاد فلسفه در دانشگاه هاروارد بود، در نوامبر سال ۲۰۰۲ بر اثر سکته قلبى درگذشت.
رالز نویسنده اى بسیار پرفکر ولى کم نویس بود.
مهمترین کتابش، کتابى است به نام «نظریه اى در باب عدالت»( Theory of Justice A).
بعد از بیست سال کتاب دیگرى به نام «لیبرالیسم سیاسى» نوشت و در نظریه اصلى خود که نظریه عدالت بود کمى جرح و تعدیل کرد تا جایى که توجه اش محدودشد به پلورالیسم سیاسى یعنى کثرت گرایى در سیاست که مى خواست جاى بیشترى براى آن بازکند.
دراین کتاب پاسخ مفصلى هم به فیلسوف بزرگ آلمانى زمانه ما، هابرماس، داده است.
از دیگر نوشته هاى او «عدالت به مثابه انصاف» و «حقوق ملل» است.
در کتاب «حقوق ملل» محور بحث او این است که نظریه اصلى خود را به حوزه روابط بین الملل بسط دهد.
در «عدالت به مثابه انصاف» رالز گرایشى به چپ میانه نشان مى دهد و این درحالى است که روشنفکران و سیاستمداران سوسیال دموکرات اروپا و حزب کارگر در انگلستان بیشتر به راست متمایل مى شدند (چنانکه این گرایش هنوز هم ادامه دارد.) جان رالز به مکتب لیبرالیسم تعلق دارد.
اما اصطلاح لیبرالیسم متأسفانه درجامعه ما دقت و شفافیت خود را ازدست داده است و انواع سوءاستفاده ها و حسن استفاده ها از آن شده است و درنتیجه این واژه در تداول عامه از اعتبار ساقط شده است.
اما درحقیقت لیبرالیسم، مفهوم سیاسى بسیار سابقه دار و محکمى در اندیشه فلسفى - سیاسى غرب است که حداقل ۳۰۰سال از عمرش مى گذرد و متفکران نامدارى چون ادام اسمیت، لاک، منتسکیو، ولتر، جان استوارت میل و کانت پرچم دار آن بودند که بشریت مدیون آنهاست و هنوز هم محصول کار این مکتب در صحنه سیاست و فکر جهان رونق دارد.
بویژه بعد از فروپاشى اتحادجماهیرشوروى و رژیم هاى سوسیالیستى اروپاى شرقى معلوم شد که لیبرالیسم بر بزرگترین رقیبش که مارکسیسم باشد فائق آمده است و مى توان گفت که سال ۱۹۸۹ درواقع به یک اعتبار سال پیروزى جان ادام اسمیث و لاک برکارل مارکس بوده است.
مشخصات و ویژگیهاى لیبرالیسم: هدف فلسفه سیاسى در لیبرالیسم، تحقیق در بنیادها و اصولى است که معمولاً به لیبرالیسم سیاسى نسبت داده مى شود.
یعنى آزادى، تساهل، حقوق فردى، دموکراسى و حکومت قانون.
لیبرال ها در برابر دو نظریه موضع مى گیرند: یکى اینکه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد، در نفس خود هدف و غایت باشند.
دوم اینکه هدف سازمانهاى سیاسى و اجتماعى باید به کمال رساندن و به سعادت رساندن انسانها باشد که این هم از نظر لیبرال ها مردود است.
اگر به تاریخ فکر محافظه کاران راستگرا و همچنین چپ هاى تندرو بنگریم، درخواهیم یافت که هردو دسته به فرد به چشم جانورى اجتماعى نگاه مى کنند و متمایل به این فکر هستند که نظریه سیاسى نه تنها معمولاً بلکه همیشه باید ناظر بر این تصور باشد که افراد چگونه باید زندگى کنند.
اما فرد لیبرال اعتقاد دارد که چگونگى زندگى افراد مسأله اى است که آنان خود باید درباره آن تصمیم بگیرند.
بنابراین، لیبرال ها اصولاً نمى خواهند نحوه خاصى از زندگى را هرقدر جذاب و آرمانى براى فرد سرمشق قراردهند و با هرشکلى از جامعه که درصدد تحمیل چنین آرمانهایى باشد مخالفند، ولى نه به علت اینکه شخص لیبرال، فرد شکاکى است و راه حل هاى پیشنهادى را نادرست مى داند، و نه به این علت که فرد لیبرال، پاسخى براى این سؤال که فرد چگونه باید زندگى کند، ندارد، بلکه به این دلیل که شخص لیبرال عمیقاً معتقداست که هرکس باید پاسخ این پرسش را خود شخصاً پیداکند.
براى لیبرال ها بالاترین توهین است که کسى بخواهد جواب این مسأله را بطور اجتماعى و جمعى براى همه تجویز کند.
شخص لیبرال به محافظه کاران یا چپ هاى تندرو ایرادمى گیرد که گمان مى کنند جواب درمورد همه کس یکسان است.
به بیان دیگر اعتقاد مشترک چپ ها و محافظه کاران این است که یک جواب واحد وجود دارد .
فرد لیبرال نمى گوید پاسخ هاى مختلف همه درست است .
او نسبى گرا و پست مدرن نیست.
ولى عقیده اش بر این است که از جانب مردم پاسخ دادن، خواه این پاسخ درست باشد یا نادرست، شخصیت و حیثیت آدمى را مخدوش مى کند.
لیبرال حقیقى به هیچ وجه معتقد نیست که پاسخ هاى دیگران ضرورتاً درست است.
منتها با شور و حرارت معتقد است که مردم حق دارند به شیوه هایى زندگى کنند که حتى مورد تأیید خود لیبرال ها هم نیست.
در نظر لیبرال ها هر فرد انسانى هدفهایى دارد، اعم از اقتصادى ، مادى یا معنوى .
اما چون این هدفها با یکدیگر سازگارى طبیعى ندارند، وجود چارچوبى از قواعد لازم است که افراد بتوانند به آن اعتماد کنند و بدانندکه چه امتیازاتى را باید به دیگران بدهند تا دیگران هم به هدفهاى خود برسند شخص لیبرال به محافظه کاران یا چپ هاى تندرو ایرادمى گیرد که گمان مى کنند جواب درمورد همه کس یکسان است.
اما چون این هدفها با یکدیگر سازگارى طبیعى ندارند، وجود چارچوبى از قواعد لازم است که افراد بتوانند به آن اعتماد کنند و بدانندکه چه امتیازاتى را باید به دیگران بدهند تا دیگران هم به هدفهاى خود برسند.
پس کار بزرگى که فلسفه سیاسى باید هدف قرار دهد طرح ریزى چنین چارچوب قابل اعتمادى است که نه تنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلکه بین هدفهاى گوناگون افرادمختلف هم سازگارى برقرار کند.
لیبرالیسم را از لحاظ مطالعه مى توان به لیبرالیسم سیاسى و فلسفه سیاسى لیبرالیسم تقسیم کرد .
اولى در عمل و دومى در حوزه نظرى ریشه دارد.
لیبرالیسم سیاسى محور سیاست عملى در لیبرالیسم سیاسى عبارت است از دموکراسى، حکومت قانون، آزادى سیاسى، آزادى بیان ، تساهل و مدارا در امور اخلاقى و دینى و طرز زندگى و مخالفت با هرگونه تبعیض بر مبناى نژاد، جنسیت ، قومیت ، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد.
برخى از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشى ندارند و معتقدند دولت باید بسیار کوچک و حداقلى باشد.
اما دسته دیگرى از لیبرالها، برخى دخالتهاى دولت را براى فراهم کردن زمینه استفاده افراد از آزادى هایشان ضرورى مى دانند.
با این همه، تقریباً همه لیبرال ها معتقدند که تمام افراد بشر، خردمندى و توان لازم را براى ورود به عرصه تشکیلات غیردولتى بر مبناى منافع اجتماعى و اقتصادى دارا هستند.
به عقیده لیبرال ها کمترین مزیت و برکت این نظریه آن است که از زورگویى هاى دولت و مهمتر از همه دیکتاتورى اکثریت بر اقلیت جلوگیرى مى کند.
توجه داشته باشید که حکومت اکثریت لزوماً به معناى دموکراسى نیست.
هیتلر در سال ۱۹۳۳ با اکثریت آراى مردم آلمان صدر اعظم شد.
حکومت اکثریت مى تواند به فاشیسم بدل شودکه در این صورت دموکراسى نیست بلکه استبداد اکثریت است.
فرق دموکراسى بااستبداد اکثریت در آنجاست که در دموکراسى ، حکومت به طور موقت در دست اکثریت است.
حتى زمانى که اکثریت آراى مردم، پشتیبان حکومت باشد ، بازهم حکومت مکلف به جلوگیرى از تجاوز به حقوق و آزادى هاى اساسى اقلیت است، حتى اگر آن اقلیت فقط یک نفر باشد.
آن یک نفر همانقدر حق اظهار نظر و آزادى بیان دارد که مثلاً آن اکثریت سى میلیون نفرى.
بنابراین دیکتاتورى اکثریت اگر از دیکتاتورى فردى وحشتناک تر نباشد مسلماً کمتر نیست .
به هرحال لیبرال ها معتقدند که در هردو صورت (چه دولت زورگویى کند و چه اکثریت) آزادى فردى که اساس لیبرالیسم است قربانى مى شود.
از هنگامى که لیبرالیسم در سیاست ظهور کرد تا به امروز دو گروه عمده از لیبرالها به وجود آمده اند که هریک از این دو گروه عمده، گروههاى فرعى دیگرى هم دارد.
این طور مى توان گفت که طیفى از مواضع مختلف لیبرال وجود دارد که مانند هر خانواده اى بین افراد مختلف آن چه بسا اختلافات عمیق به چشم مى خورد.
رالز به این دو گروه اصلى در لیبرالیسم توجه جدى و اکید مى کند.
این دو گروه عبارتند از لیبرالیسم کلاسیک قرن نوزدهم که گرایش دست راستى داشت و لیبرالیسم چپ گراى قرن بیستم.
لیبرالیسم کلاسیک بر این عقیده است که شرط آزادى فقط و فقط نبود مانع و رادع خارجى در برابر فرد است .
کافى است که در مقابل فرد مانعى نباشد تا بتوان گفت که او در عمل و گفتار آزاد است .
این مکتب تا اواخر قرن نوزدهم دست بالا را داشت و آثارش در سیاست و اقتصاد آشکار بود.
از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به تدریج این نتیجه حاصل شد که عدم مانع در برابر فرد کافى نیست.
لذا در این فرمول تجدیدنظر شد و این آموزه به میان آمد که علاوه بر عدم مانع، باید قید دیگرى هم وجود داشته باشد.
این قید دوم ، «وجود امکانات ملموس براى همه» بود.
مبناى لیبرالیسم قرن بیستم، همین آموزه جدید است.
مصداق لیبرال هاى کلاسیک یا دست راستى در قرن بیستم را مى توان فریدریش هایک و رابرت نازیک دانست که بیشتر بر حق «آزادى» تأکید دارند و معتقدند که باید مداخلات دولت به حداقل محدود شود.
اما لیبرال هاى به اصطلاح چپ که به تدریج به سوسیال - دموکراسى نزدیک مى شوند بیشتر به «برابرى» معتقدند.
در اینجا با دو مفهوم روبرو هستیم یکى «آزادى » و دیگرى «برابرى» که غالباً پنداشته مى شود که با یکدیگر هیچ گونه تعارضى ندارند در صورتى که در مطالعه عمیق تر خواهیم دید که تعارضى بسیار جدى بین آنها وجود دارد.
در اندیشه رالز این هر دو جنبه موردنظر است و رالز مى خواهد ببیند که بین این دو چگونه مى توان تعادل برقرار کرد.
براى اینکه ببینید برچسب هاى سیاسى تا چه اندازه مى تواند براى افراد ناآگاه گمراه کننده باشند ، باید به این نکته اشاره کرد که در آمریکا از اوایل قرن بیستم ، مقصود از لیبرال همان کسى است که به دخالت دولت و ایجاد برنامه هاى رفاهى و عام المنفعه و اصلاحات اقتصادى و اجتماعى و تعدیل درآمدها معتقد است، و به آن لیبرالى که فقط معتقد به آزادى است و اصلاحات اجتماعى ، تعدیل درآمدها، مالیات بر درآمدهاى سنگین را مطالبه نمى کند محافظه کار گفته مى شود.
اما در اروپا برعکس است به دسته اخیر لیبرال و به دسته اول چپ گرا یا سوسیالیستهاى معتدل گفته مى شود.
بنابراین، در کاربرد این مفاهیم باید نهایت دقت را به کار بست.
[ ایران – یازده تیر] Top of Form