گفتگو:
شادی زندگی، غم انسانی
- مقدمتاً بگو چرا در تمامی عمر بی تاب بوده ای و چه حسی تو را به این آشوب کشانیده است؟
محسن مخملباف : پرسه های من خیلی قابل تشبیه است به پرسه های سلمان فارسی.
کسی که مدام تشنه حقیقت بود و با آغوش باز به سوی هر دینی که داعیه حقیقت داشت، می رفت و پس از مدتی که می فهمید آنچه را آب پنداشته، سرابی بیش نبوده، تشنه تر از قبل به دنبال حقیقت گمشده اش می رفت.
البته در جوانی می پنداشتم، دغدغه های من از نوع دغدغه های ابوذر است و گمانم بر این بود که عدالت تنها گمشده من است.
اکنون با هزار تواضع، دغدغه های خود را به حقیقت جویی سیال مولانا شبیه می دانم.
ضرب المثلی داریم آشنا که من دوست دارم آن را به فرمی غیر معمول بخوانم :
" هرچه نصیب است همان می دهند گر نستانی، به از آن می دهند "
حقیقت در هر دوره ای از زندگی جلوه ای به من نشان داد و چون مرا راضی ندید، جلوه زیباتری از خود به من نشان داد.
و من اکنون ممنونم از این دست و دل بازی حقایق.
- ولی خیلی ها پس از یک دغدغه کوتاه به یک آرامش طولانی رسیدند و از آن پس یکسره تبلیغ حقیقتی را کردند که یافته بودند؟
محسن مخملباف : خوشا به حالشان.
لابد حقیقت مورد جستجوی ایشان یک حقیقت دم دست بوده است.
درست مثل حقایق دوران کودکی من.
وقتی که بچه بودم، محله، در چشم کودکی من، مرکز عالم امکان بود و سقاخانه سر گذر، مرکز قداست عالم.
همین چند وقت پیش، دلم هوای محله کودکی ام را کرد ؛ و رفتم.
هنوز کسانی محله را مرکز عالم می دانستند و برای من دل می سوزاندند که چرا بیخود خودم را آواره و در به در کرده ام وهزار توصیه که برگرد و اصرار داشتند که حتی بوی لجن جوی های این محله را هم نمی شود با بوی گلاب قمصر کاشان عوض کرد.
برای خودشان هم پربیراه نمی گفتند.
عادات سالیان عمر را، با ارزش های ازلی یکی گرفته بودند.
سال ها عمر لازم بود و از کودکی باید به نوجوانی می رسیدیم، تا محله جایش را به شهر و کشور بدهد و گرایشات ناسیونالیستی، جای تعصبات محلی را بگیرد و محله را جزئی از یک کل بزرگتر بدانیم که کشور نام دارد و برای دفاع از ارزش های میهن پرستانه باید هزاران ناسزا به هزار جای دیگر می دادیم.
غافل از اینکه تمدن بشری، یک قافله است که صدها سال پیش، شتر سرزمین ما از آن غافله جا مانده بود.
اینکه چرا جا مانده بود، موضوع بحث من نیست، فقط می دانم که جا مانده بود.
اما ما از این نکته غافل بودیم و هر کشوری را که از تاریخ ما عقب مانده بود، عقب افتاده و هرکه را جلو افتاده بود، گمراه دانستیم و گمان بردیم زمان واقعی عالم، زمان جاری در سرزمین ماست و سال ها عمر لازم بود تا بدانیم که نه تنها سرزمین ما مرکز عالم نیست که اساساً کره زمین مرکز عالم نیست و این تازه کشفی نبود که ما کرده باشیم و جوان که شدیم تازه فهمیدیم آنچه را ما قرار است از فردا کشف کنیم، قافله تمدن بشری ده نسل پیش از ما کشف کرده.
چرا که وقتی دیگران مشغول کشف چیزی بودند، ما حضور نداشتیم و اگر حضور داشتیم آن را درک نکردیم.
نمونه اش هنرمند فرزانه ما کمال الملک است که در عصر امپرسیونیست ها در پاریس حضور یافت، اما درنیافت که نقاشی تا دوره امپرسیونیسم پیش رفته و برای همین فقط چند تا کپی از آثار کلاسیک برای ما سوغات آورد.
می پرسید چرا کمال الملک فقط به آثار کلاسیک توجه کرد ؟
برای آنکه کلاسیسم، هنر برخاسته از دوران قرون وسطی است و برای کمال الملکی که در قرون وسطی ایران زیسته بود، بسیار سخت بود که قبل از آنکه در سرزمینش ایران، مراحل تاریخی بعد از قرون وسطی را درک کرده باشند، بتواند امپرسیونیسم را در نقاشی درک کند.
فرزانه هنر ما گناهی هم نداشت.
او معلول علل تاریخی و جغرافیایی سرزمین عقب مانده خویش بود.
کمال الملک و سرزمینش که به همراه قافله تمدن بشری نمی رفته اند، تا مثلاً در نقاشی، از کلاسیسم برسند به رمانتیسم، آن چنان که در فلسفه و تمدن، از قرون وسطی برسند به اومانیسم و از اومانیسم برسند به عصر تجربه و علم حصولی ،آنچنان که از رمانتیسم لاجرم برسند به رئالیسم و حتی امپر سیونیسم.
کمال الملک و زادگاهش یک جایی جامانده بودند و وقتی سر از "موزه لوور" در می آورند بسیاری از مسایل را به جا نمی آورند.
برای همین است که نسل بعد از کمال الملک وقتی ملتفت عقب افتادگی تاریخی اش از قافله تمدن بشری می شود، مجبور می شود عقب افتادگی های تاریخی یک ملت را از قافله تمدن، فوراً در شخص خود جبران کند و آنچه را ملل دیگر در پانصد سال طی کرده اند، ایشان در یک دهه، در خود شخصی شان طی کنند و اگر قافله تمدن، هر ایسمی را با یکی دو نسل تجربه، پخته کرده است، هم عصران من با خواندن یک کتاب و دیدن یک موزه می باید این دوره و ایسم را طی کنند.
چرا که این هنرمندان، نه تنها تاوان عقب ماندگی تاریخی ملتشان را می پردازند که غرامت عدم درک به موقع فرزانگان ملی شان را هم باید بپردازند و مجبور می شوند ظرف یکی دو دهه، راهی را طی کنند که ملل دیگر در پانصد سال طی کرده اند.
چرا که امروزه ما در عصری ایستاده ایم که عقب افتاده و جلو افتاده را در یک عرصه و با یک متر اندازه می کنند.
شما اگر به حقیقت سیال هستی ایمان آوردید و از این عقب افتادگی و آن پیشرفت ها، مطلع شدید و مصدر هیچ امری هم نبودید که بتوانید منشأ تغییرات بنیادی در جامعه خودتان باشید، چاره ای نمی ماند جز این که یک تنه به جای همه تغییر کنید و همه آن جا ماندن های تاریخی جامعه تان را، لااقل در خودتان جبران کنید.
پس طبیعی است که آن هم محله ای کودکی ام، که محله را همچنان مرکز جهان خلقت می داند و درویش زیر گذرش را با یک واسطه، به خدای خلقت منسوب می داند، آرامشش بیشتر از من باشد و یا طبیعی است که آن منتقد شهرستانی که فهم هم ولایتی هایش را متر و معیار می داند و همین که فیلمی از سطح شعور هم شهریانش بالاتر رفت، فیلم را روشنفکرانه و بیهوده می داند، به این ناآرامی من بخندد و بگوید: عمو جان چرا خودت را اذیت می کنی درست است که نبایستی روستایی بود و جهان بینی محدود داشت، اما جهان مگر چقدر گسترده تر از ولایت ماست ؟
و من از او می پرسم: مگر منطق شووینیزم آلمان چه بود؟
جز همین نوع استدلال که آلمان مرکز جهان بشری است و هیتلر شخص اول کره زمین.
و جالب این است که پیرزن های آلمانی، همان حسی را به هیتلر داشتند که روستاییان اینجایی، به کدخدایشان.
این یکی مشد حسن را با یک واسطه برگزیده خداوند می داند، آن یکی هیتلر را.
و من نه خیلی زود و نه خیلی دیر، اما سرانجام و بالاخره باورم شد که محله ما مرکز توجه ویژه خداوند نیست و همین طور خوب فهمیدم که لجن جوی محله ما از گلاب قمصر کاشان خوش بوتر نیست و اگر ما به آن معتادیم از برای عادت ماست نه از بابت ارزش آن.
و همین طور باورم شد که خداوند حساب ویژه ای برای من باز نکرده، هم چنان که برای تو، و آن چنان که برای او و سنگینی وزن من و تو همان اندازه ای است که ترازوها به سبب جاذبه کره زمین از ما نشان می دهند و نه بیشتر.
و این در مقایسه با وزنی که ترازوهای قیاس، از کره زمین نشان می دهند، ناچیز است و تازه کره زمین، غبار سبک و سرگردانی است در یکی از کهکشان های گمنام هستی.
اخیراً فیلمی دیدم به اسم "میکروکاسموس" که حاصل پنج سال از عمر یک زن و شوهر بیولوژیست فرانسوی بود، بر روی زندگی حشرات.
اول بگویم که تکنیک فیلم بسیار بالا و حساب شده بود و دوربین جهت نزدیک شدن به موضوع، مثلاً به همراه پشه واقعی که از لای برگ ها پرواز می کرد، تراولینگ می کرد.
این فیلم به راحتی ما را در جریان غوغایی قرار می داد که در زیر سکوت یک برکه آرام جاری بود.
چیزهایی مثل تلاش هوشمندانه یک بچه سوسک، برای جا به جایی یک سنگ ، توسط ابزار و یا دست و رو شستن پشه ای به هنگام صبحگاه و یا زد و خورد دو حشره و فرار رندانه یکی از آنها بعد از پیروزی بر حریف.
و عبادت بودا وار یک آخوندک، در شعاع خورشید و یا عشق بازی دو حلزون.
عجیب تر اینکه همه این رفتارها بی اندازه شبیه رفتار انسان ها بود.
طوری که آدم به این حس می رسید که اگر ما پشه یا سوسک یا حلزون هم به دنیا می آمدیم، هیچ دست کمی از آنچه امروز داشتیم، نداشت و مهم این است که ما از کدام زاویه و با کدام چشم، به این طبقه بندی انواع جانداران نگاه می کنیم و جای آن منتقد شهرستانی خالی بود تا ببیند تماشاچی معتاد به فیلم های هالیوودی، از موفقیت آن بچه سوسک در جا به جایی سنگ چنان به هیجان می آمد که لحظاتی طولانی دست می زد ؛ چنان دستی که رمبوی هالیوود هم آن را به یاد نمی آورد.
و رفته رفته چنان شد که تماشاچیان برای مرگ یک مورچه اشک می ریختند.
پس من چطور می توانستم برای حفظ آرامشم، هم چنان چون آن روستایی مانده باشم و کدخدای روستا و درویش محله ام را قطب عالم امکان دانسته باشم ؟!
و یا حتی در مدارج بالاتری به بیماری مزمن و مسری ناسیونالیسم و حتی شریفتر از آن بیماری اومانیسم گرفتار شده باشم ؟!
پرسیدید چه چیزی مرا به آشوب کشانید، پاسخ می دهم تنگی دیدگاه های محله کودکی ام در مقابل عظمت آفرینش.
و آن همه دغدغه و دستپاچگی که پرسیدید، برای طی کردن سریع راه دور و درازی بود که از محله ما تا جهان حقایق بالاتر وجود داشت.
من آنچه را پاهای تاریخ از تنبلی، برایم طی نکرده بود، باید با پاهای کوچک شخصی ام، به شتاب می پیمودم.
و اکنون از این راه طی شده راضی ام و با تواضع بسیار می دانم که من " هیچ چیز، جز یک نگاه نیستم " و وزنم بر کره زمین ناچیز است و وزن کره زمینی که در آن ایستاده ام، در مقایسه با وزن هستی، ناچیزتر.
پیش از من میلیاردها آدم بر این کره خاکی زیسته اند.
و پس از من بی شماری از آدمیان بر زمین خواهند زیست و امروزه از این میان، من به همان اندازه می توانم مدعی باشم که با فیلمسازی ام جهان را متحول کرده ام، که یک پروانه مدعی، وقتی از روی گلی به گل دیگر پرواز می کند ادعا کند که نظم جهان را به هم ریخته است.
لذا من که روزگاری به عنوان کودکی در محله کودکی ام، معلول شرایط تاریخی و جغرافیایی خویش بوده ام و در آن روز نسبت به حقایق محدود پیرامونم، شیفته بودم، امروز به عنوان ذره ای ناچیز، در مقابل عظمت جهان هستی، فقط شگفت زده ام.
راهی که من طی کرده ام، راهی است از شیفتگی حقیقت به شگفتی در برابر حقایق.
و برای همین به راحتی صدای آن سوسک مادر را می شنوم که همسایه ماست و مدام قربان دست و پای بلورین بچه اش می رود و به راحتی و روانی از حفظم شعر زیبا و هر روزه مورچه شاعری جوان را که هر روز از بلندای برگ تربچه ای می خواند که:
" دوباره آدمیان از خواب برخاستند
تا زیر پاهای بی چشمشان
قصه هزاران مورچه عاشق را نادیده بگیرند."
- دوره های فیلمسازی شما با تحولات اجتماعی ایران هم خوانی بسیاری دارد.
از دیدگاه شما این چهارده فیلم سینمایی را به چند دوره می توان تقسیم کرد ؟
محسن مخملباف : به چهار دوره.
دوره اول شامل : " توبه نصوح، دو چشم بی سو، استعاذه و بایکوت "، دوره دوم شامل : " دستفروش، بایسکل ران و عروسی خوبان "، دوره سوم شامل فیلم های : " نوبت عاشقی، شبهای زاینده رود، ناصرالدینشاه، هنرپیشه، سلام سینما و نون و گلدون " و دوره چهارم شامل : " گبه" .
- چه خصایلی بر دوره اول فیلمسازی شما حاکم است؟
محسن مخملباف : به لحاظ محتوا، کارهای این دوره مذهبی است و به لحاظ تکنیک، سیاه مشق های اولیه من.
- آیا از چهار کار این دوره هنوز به هیچ کدام آنها علاقه ای دارید ؟
محسن مخملباف : بله به استعاذه که دومین کار من است و به بایکوت که چهارمین کار است.
استعاذه را اخیراً دیدم و از آن خوشم آمد.
به لحاظ فرم یک کار سورئالیستی است که می توان رگه های سورئالیستی آثار بعدی مرا از این کار دانست و به لحاظ محتوا هم یک بحث بشری است، همان قصه سوء تفاهم های بشری که به شیطان و وسوسه های او نسبت می دهیم.
حتی به اصرار خودم در تور مرور بر آثاری که از من در چند کشور دیگر راه افتاده، قرارگرفت.
به این فیلم در مجموعه آثار من بی مهری شده و بایکوت را هنوز دوست دارم به لحاظ دغدغه های فلسفی اش.
- چگونه از این مرحله گذشتی ؟
محسن مخملباف : با دو چیز.
اول با مطالعه حدود چهارصد کتاب در زمینه سینما.
دوم با درک نابسامانی های اجتماعی پیرامونم.
- قصه مطالعه چهارصد کتاب سینمایی را در مدت شش ماه شنیده ام.
اگر می شود برای آنها که مایلند توضیح بیشتری بده؟
محسن مخملباف : پیش خودم فکر کردم اگر قرار است سینما را ادامه دهم، باید آن را بهتر بیاموزم، اما به دانشکده ها و کلاس ها و منتقدین معتقد نبودم.
به همان شیوه ای رجوع کردم که رسم مطالعه ما در زندان بود.
یعنی اول سعی کردم از انتهای کتاب های سینمایی لیست کتاب های منتشر شده دیگر را پیدا کنم و به هر کتابخانه ای سر زدم و سراغ کتاب های سینمایی را گرفتم و از آن ها که کتاب های سینمایی را جمع می کردند، پرس و جو کردم واین لیست را تکمیل کردم.
طوری که این لیست کاملترین لیستی شد که تا آن زمان درباره کتاب های سینمایی وجود داشت.
بعد آنچه را می شد خرید، خریدم و آنچه را نمی شد، به امانت گرفتم و در کنج خانه نشستم و همه را به دقت خواندم و بابت هر موضوعی فیش مهیا کردم و پس از خواندن بیست کتاب متوجه شدم نویسندگان همه از روی هم می نویسند و کتاب های بعدی با سرعت بیشتری خوانده شد چرا که تکرار مکررات بود.
اما هیچ نکته تازه ای را از قلم نینداختم، مگر آنکه آن را در فیش مربوطه وارد کردم.
و بعد که کار مطالعه و فیش برداری تمام شد، دوره خلاصه کردن و حذف مطالب تکراری فراهم شد و همه این ها آنقدر خلاصه شد و مورد حذف اضافات قرار گرفت که به کتابچه کوچکی بدل شد که از نظر من خلاصه دانش کتاب های سینمایی ایران تا آن زمان بود.
- این دوره شش ماهه مطالعه، مربوط به چه زمانی است ؟
محسن مخملباف : مربوط به سال هزار و سیصد و شصت و سه، قبل از ساختن فیلم بایکوت.
اما در واقع این مطالعه پس از ساختن فیلم بایکوت ادامه یافت و تکمیل شد.
- فیلم چطور ؟
مشهور است که در این دوره چهارصد فیلم را دیدی ؟
آیا به آرشیو خاصی دسترسی داشتی ؟
محسن مخملباف: در واقع حدود پنجاه فیلم را کامل دیدم.
و اما آرشیوی که در اختیار داشتم همان آرشیوهای کرایه فیلم در حاشیه خیابان های تهران بود که در آن ایام پر بودند از فیلم های ویدئویی مبتذل فارسی و هالیوودی که بیش از پنج دقیقه از هیچ کدامشان را به دلیل خشونت و دروغ نمی شد تحمل کرد.
در لابلای این فیلم ها تعدادی فیلم خوب هم دیده می شد که مهمترین آنها امروزه برایم "دزد دوچرخه " دسیکاست.
اما بیشترین تأثیر را من از کتاب ها گرفتم.
نکته دومی که باعث شد من از دوره اول به دوره دوم فیلمسازی ام بروم، شرایط اقتصادی ناشی از دوران جنگ بود و بی توجهی طبقات مرفه جامعه، به ویژه سرمایه داران مذهبی نسبت به اکثریت محروم جامعه.
فیلم های دستفروش، عروسی خوبان و باسیکل ران که مربوط به دوره دوم است، حاصل این دو عامل است.
در همین دوره است که من سوای از محتوا و تکنیک، دغدغه تجربه در سبک را هم پیدا می کنم و می کوشم مثلاً در دستفروش از یک سبک شروع کنم و آرام آرام از سبک های دیگر عبور کنم بی آنکه به یکدستی اثر خدشه ای وارد آید.
- حالا این دوره دوم را چطور می بینی ؟
محسن مخملباف: دوره پرواز.
کسی نوشت من مثل کسی می مانم که سوار بالنی شده و برای آنکه بیشتر بپرد، مدام کیسه های شن را از توی بالن به بیرون پرتاب می کند.
به هر جهت این دوره پیچیده ای است و به سادگی نمی توان از آن گذشت.
مثلاً من در دوره اول خشم و حسادت اهل سینما را به سبب وارد کردن مضمون دین به سینما برانگیختم و ناخواسته دوستان و دشمنانی برای من و آثارم فراهم آمد.
در عوض مذهبی ها را با هنر آشتی دادم.
این کم چیزی نیست که بعد از توبه نصوح برای اولین بار در مساجد فیلم نشان دادند در شرایطی که می رفت پس از یک انقلاب مذهبی اساسا سینما از جامعه ریشه کن شود و مگر در افغانستان نشد؟
در دوره دوم این مرزبندی ها به هم ریخت و عده ای از دوستان قدیمی به صف دشمنان پیوستند.
بیشترین استدلال آنها این بود که ساحت هنر، ساحت مسایل غیرزمینی است و نباید آن را با طرح مسایل دنیایی مردم آلوده ساخت.
عده ای از آنها که تا دیروز با هنر قهر بودند و به سبب آثار من تازه با هنر آشنا شده بودند حالا ادعا می کردند هنر یکسره مذهبی است و نباید از مسائل اجتماعی سخن گفت.
از نظر من این ها شکمشان زیادی سیر بود و اجاره خانه سر برجشان، عقب نیفتاده بود و الا فقیرترهایشان نظر دیگری داشتند.
آثار همین دوره برای من شهرت جهانی آورد و اهل سینمای داخل را هم بالاخره تسلیم کرد.
چون اکثریت منتقدین داخلی هم گوش و چشمشان به نظرات منتقدین خارجی بود.
البته در این دوره دوستان جدیدی هم برای آثار من پیدا شد.
این ها مردم محروم ایران بودند و همینطور آدم هایی که حساسیت های اجتماعی داشتند.
- نظرت راجع به کارهای این دوره چیست ؟
مثلاً نسبت به کارهای دوره اول ؟
محسن مخملباف : طبیعتاً سه کار دوره دوم پخته تر و حرفه ای تر از چهار کار دوره اول من است.
هر چند که همان چهار کار دوره اول من، هم به لحاظ سلامت مضمون و هم به لحاظ قدرت تکنیکی بالاتر از بسیاری از مدعیان امروزی است.
اما خودم آثار دوره دوم را بیشتر از دوره اول دوست دارم.
مقدمتاً بگویم که سینمای قبل از انقلاب، آن چنان که بعدها در ناصرالدینشاه به آن پرداختم، به دو دسته تقسیم می شد.
سینمای فیلم فارسی و سینمای متفاوت.
سینمای متفاوت، متأثر از نئورئالیزم و موج نوی فرانسه بود.
همه تفاوت سینمای پیش از انقلاب ما در این دو موج خلاصه می شد و همین طور که در زمینه ادبیات، کامو را در بیرون داشتیم و صادق هدایت را در ایران ؛ در زمینه سینما هم دسیکا و روسلینی را در بیرون داشتیم، و شهید ثالث را در ایران.
سینمای دوره دوم فیلمسازی من ناخواسته ادامه این دوران است با یک تفاوت هایی.
مثلاً در هر سه فیلم دوره دوم هم رگه های سورئالیستی در فرم، و فلسفه مذهبی در محتوا وجود داشت، که تقریباً در سینمای قبل از انقلاب ایران به این شکل بی سابقه بود.
از سه فیلم دوره دوم کدام را بیشتر می پسندید، و یا بهتر است بگوییم بیشتر مورد استقبال واقع شد ؟
محسن مخملباف : قضاوت در این زمینه دشوار است.
در داخل عروسی خوبان و دستفروش مخالف و موافق را با هم درگیر کرد و بایسیکل ران چون ظاهر غیرایرانی پیدا کرده بود، کمتر به تنش های موافق و مخالف دامن زد.
به لحاظ استقبال بین المللی هر سه فیلم موفق بودند، اما فقط بایسیکل ران جوایزی دریافت کرد.
چرا که بنیاد فارابی با ارسال عروسی خوبان و دستفروش به بخش مسابقه هر فستیوالی در خارج از ایران، مخالفت کرد تا مبادا این دو فیلم جایزه ای بگیرند و این طرف سروصدای مخالفین افزونتر شود.
- چه اشکال برجسته ای را به این دوران از فیلمسازی خود وارد می دانید ؟
محسن مخملباف : پیش از هر چیز مطلق گرایی و آدم های سیاه و سفیدی که در فیلم وجود دارند.
آدم های خوب دوره اول کارهای من مذهبی اند و آدم های بد، بیشتر غیرمذهبی اند.
در دوره دوم آدم های خوب مستضعفین اند و آدم های بد سرمایه دارانند.
و این بیماری به همان بیماری مزمنی برمی گردد که جامعه مرا تا به امروز به این روز کشانیده است.
( البته منتقدین بیماری که خودشان در نقد آثار هنری به بیماری سیاه و سفید دیدن مبتلا هستند از این صداقت من در نقد خودم سوء استفاده می کنند و دوباره این مثال ها را برای بروز بیماری نقد سیاه و سفیدشان، به عنوان کشف های خودشان، مورد استفاده قرار می دهند.
!
!) روان شناسی آثار من در دوران اول و دوم، بیشتر ایدئولوژیک و سیاسی است در بررسی همین دوران است که من به این نتیجه می رسم، مشکل دموکراسی در ایران، بیش از آنکه سیاسی باشد، فرهنگی است و به این دیدگاه روانشناختی از مردم ما برمی گردد که مدام حقیقت و خوبی را به عده ای نسبت می دهند و آنرا از دیگران دریغ می کنند.
در ایران، هر عده و دار و دسته ای و هر حزب و گروهی، فقط خود و افکار خود و فرقه خود را برتر می داند و بقیه را فاقد حقیقت، و با این همه، همگی داعیه دموکراسی را دارند.
- چه نکته مثبتی را برای دوره دوم قائلید ؟
محسن مخملباف : دردمندی اجتماعی و پختگی تکنیکی.
برخی از علاقمندان فیلمسازی من در همین دوره دوم باقی ماندند و برخی با من از این مرحله گذشتند و به دوره سوم رسیدند.
از نظر من البته مهمترین دوره فیلمسازی من در دوره سوم است.
و اگرچه من در دوره دوم به سهم خود به سینمای ایران در داخل و خارج اعتبار داده ام، اما بیشترین اثرگذاری فرهنگی را از طریق دوران سوم ایجاد کرده ام و به همین خاطر در دوره سوم، بیشترین مشکلات را داشته ام و بیشترین تاوان و غرامت را بابت همین دوران فیلمسازی ام پرداخته ام.
در این دوره علاقمندان آثار من دیگر نمی توانستند به هیجان بیایند و با یک هورا کشیدن خود را خالی کنند.
این دوره به تفکر بیشتری نیاز داشت.
و اندیشیدن دشوارتر از پیش بود.
و نقد فرهنگ سخت تر از نقد سیاسی فهمیده می شد.
این است که خیلی از تماشاچیان در این دوره مرا رها کردند، اما در عوض نسل دیگری با من همراه شد.
به روشنی می توان تفاوت یک میلیون نفری که بایکوت را دیدند، با یک میلیون نفری که سلام سینما را دیدند، تشخیص داد.( البته نسل تماشاچی هم عوض شده بود.) - آیا بین مرحله دوم و سوم هم مطالعات وسیعی داشته ای؟
مثلاً به آن شکل که در بین دوره اول و دوم داشته اید ؟
محسن مخملباف : بله.
یک دوره مفصل دیگر مطالعه کردم: در زمینه روانشناسی، جامعه شناسی و فلسفه.
دقیق نمی دانم شاید حدود دویست سیصد کتاب خواندم و دوباره همان بازی فیش برداری و خلاصه گرایی.
پس دوره سوم محصول مطالعات این دوره و نقد آثار دوره دوم است ؟
اما اضافه کنید سفرهای مرا به خارج از ایران و مشاهده عینی انسان امروز در جوامع دیگر را و درک تفاوت این انسان با آنچه تاکنون درباره او در ایران شنیده بودم.
شاید باید تغییر آثار مرا در دوره سوم، ناشی از چهار چیز کلی دانست.
اول سرخوردگی از رسیدن به دمکراسی و عدالت اجتماعی.
دوم نقد آثار دوره دوم در خودم، سوم سفرهای خارج از ایران و چهارم مطالعات روانشناسی، جامعه شناسی و فلسفی جدید.
چون در زندان هم من دوره های طولانی ای در این زمینه ها مطالعه کرده بودم اما نه به این وسعت و نه با این روش مقایسه ای.
در این دوره من گویی نویسندگان کتاب ها را با هم درگیر کرده بودم تا با هم بحث کنند و من از بیرون گود، منطق آن ها را مقایسه کنم، تا بدانم کدام عقلانی تر و مستدل ترند.
حال آن که در زندان ما کتاب ها را می خواندیم تا بیاموزیم و از قبل در مقابل حرف کتاب ها تسلیم بودیم.
اما در این دوره من فقط کتاب ها را می خواندم تا ببینم چه می گویند و همه این حرف ها را با هم مقایسه می کردم تا ببینم کدام یک بهتر است.
- خلاصه نظراتی که در دوره سوم به دست آوردی چیست ؟
محسن مخملباف : خلاصه این نظرات را در چند جا به روشنی عرضه کرده ام، در یادداشتی که برای فیلم نوبت عاشقی نوشتم.
در مقاله سینما همه سینماست و در مقاله رئالیسم همه رئالیسم است.
همان بحث نسبیت انیشتین و نقش موقعیت در افکار و رفتار آدمی و همان بحث جا به جایی موقعیت، برای فهم تغییرات در انسان.
اما در این دوره به خود سینما هم پرداخته ای ؟
محسن مخملباف : درست است.
برای آن که به سبب فیلم نوبت عاشقی و شبهای زاینده رود، مخالفین آثار من کل سینما را زیر سؤال بردند و حتی دوباره مدعی شدند که هنر گمراه کننده است و می خواستند وانمود کنند، به غیر از ارزش های ایدئولوژیک ـ سیاسی، هر ارزشی از جمله ارزش های هنری و به ویژه ارزش های سینمایی بیهوده است و حتی آنرا شیطانی خواندند.
طبیعتاً عکس العمل من هم دفاع از ارزش های انسانی در هنر، و به ویژه سینما بود.
( در این دوره هنرمندان و هنر شناسان عجیب و غریبی یک شبه روئیدند که وجه اشتراک همه آن ها با هم و همه آنها با هنر، مخالفت با نوبت عاشقی و شبهای زاینده رود بود.) - همچنان مایلم که محتوا و فرم سه دوره فیلمسازی ات را خودت خلاصه کنی، تا بعد به دوره چهارم برسیم.
محسن مخملباف : به لحاظ محتوا در دوره اول یک اخلاق گرای مذهبی ام، در دوره دوم یک مصلح اجتماعی و در دوره سوم یک منتقد فرهنگی.
به لحاظ فرم در دوره اول یک تجربه گرای مبتدی ام و خود آموخته.
در دوره دوم یک متخصص حرفه ای ام و در دوره سوم یک تجربه گرای غیرمبتدی و محقق.
- چرا این دوره را مهمترین دوره سه دوران فیلمسازی ات می دانی ؟
محسن مخملباف : برای آن که به هدفم زدم.
برای آنکه در این دوره است که عمیقاً فهمیدم بزرگترین مشکل ما فرهنگ است و بزرگترین مشکل گشای ما نیز فرهنگ.
( در بی فرهنگی فرقی بین فرقه ها نیست از راست مذهبی دو آتشه تا چپ بی خدای تروریست از روشنفکر مدعی اومانیسم تا عوام بی سواد متعصب ، همه از یک درد رنج می برند : بی فرهنگی و لا جرم خشونت.) و به خاطر همین است که تا دم از دوستی و عشق می زنم، به دعواها دامن زده می شود.
اگر در این دوره دست روی زخم های عمیق جامعه نمی گذاشتم، از این بیمار چنین فریادی برنمی خاست.
این نوع درد را پیش از ما مولانا تشخیص داده بود و برای همین مثنوی امروزه مهجور و مسئله ساز است.
آیا مشکل سیاه و سفید بودن شخصیتهای دوره اول و دوم در دوره سوم رفع شد ؟
محسن مخملباف : فکر می کنم بله.
برای همین حتی ناصرالدینشاهِ سانسورچی هم خوبی هایی دارد و هنر می تواند او را هم به رستگاری خودش برساند.
در حالی که مثلاً در عروسی خوبان برای هیچ کس که مخالف قهرمان فیلم است، هیچ راه رستگاری ای، فرض نشده.
( در واقع در دوره اول فرهنگ شخص من متاثر از فرهنگ مردم جامعه است در دوره دوم فرهنگ من متاثر از فرهنگ روشنفکران جامعه است، و هنوز من در دوره اول و دوم بازتاب فهم جامعه ام.
اما از دوره سوم به شعور شخصی خود رسیده ام.
شعوری که از نقد فرهنگ مردم و روشنفکران در عمل اجتماعی، و در سعی و خطا به دست آورده ام.
در این دوره اگر هم تاثیری از کسی گرفته باشم، نوابغ جهانی ا ند.
کسانی مثل انیشتین، مثل پلانگ ، مثل پوپر، مثل گاندی، مثل ماندلا و نه از روشنفکران عقب مانده وطنی یا آواره شده از وطن.
بعضی از این روشنفکران تصور می کنند که من تغییر کرده ام تا شبیه آن ها باشم، حال آن که من تغییر کرده ام که شیبه آن ها نباشم.
اگر آن ها خاصیتی داشتند که اسباب تحولی در این جامعه شده بودند.
آن ها حتی از تحول در خودشان عاجزند، چه رسد به این که جامعه ایران را عوض کنند.
این دسته از روشنفکران قیافه کسانی را می گیرند که انگار از رحم مادرشان روشنفکر بیرون آمده اند و حقیقت انگار جفتی بوده است که با بند ناف به شکم آن ها وصل بوده است و از وقتی هم به دنیا آمده اند نیازمند مطالعه و تحقیق و تجربه نبوده اند و اگر هم گاهی از سر بزرگواری مطالعه کرده اند، تغییری در آن ها حاصل نشده چون رحم پر برکت مادر آن ها حقیقت را با جنین ایشان یک جا پرورده است.
خوشا به حال ایشان، ولی رحم مادر من روشنفکر تولید نمی کرد و من مجبور شدم با مطالعه، با تجربه ، با سعی و خطا خود را نسبت به فرهنگ زادگاه و خاستگاهم تغییر دهم و خوشبختانه هیچ وقت از رحم روشنفکر مادر ایشان عبور نکردم تا مثل آن ها فکر کنم.
از نظر من اکثریت جامعه مدعی روشنفکری در ایران، جز نامش، فاقد روشنفکری است و فاقد کمترین قدرت تغییری، متناسب با برداشت های دانش روز بشر.
به نظر می رسد چند فرقه سیاسی، که به لحاظ مکانیسم اندیشیدن، بیشتر دگم و متعصبند و تنها با نام های گوناگون با هم مخالفت می کنند.
من خودم را وابسته به هیچ کدام از این فرقه ها نمی دانم.
من وابسته به نسلی هستم که بدون هیچ تیتر، فرقه، یا دار و دسته ای، با آغوش باز، به استقبال حقیقت می روند اما هر حقیقتی را هم چنان که انیشتین می پنداشت، تا وقتی بطلانش ثابت نشده، به عنوان حقیقت می پذیرند و نه بیشتر.
کسی که می پندارد حقیقت را یافته است، احتمالا دیگر از جستجوی حقیقت خسته شده است، نه این که حقیقت را یافته باشد.
جهان آینده متعلق به کسانی است که از پیش تصمیم شان را در باره حقیقت نگرفته اند.
نکته آخر این که حقیقت جویان روشنفکرند، نه مدعیان دائمی مالکیت حقیقت.)