شیعه در طول حیات خود با اهتمام شدید به علم اصول فقه، آن را مقدمه فقه و ابزاری مهم در استنباط صحیح احکام شرعی ضروری می دانست، تا جایی که آن را، منطق علم فقه نامیده¬اند.[1] بدین معنا که فقیه در استنباط احکام شرعی از منابع ، نیازمند اصول و قواعدی است که علم اصول فقه عهده¬دار آن است و بدون آن استنباط احکام شرعی کامل و تمام نیست. به طور کلی می¬توان برای علم اصول چهار دوره را در نظر گرفت؛ دوره پیدایش، دوره رشد و نمو، دوره رکود و دوره کمال و نو آوری.
1.
دوره پیدایش
در نظر شیعه مسائل این علم، ریشه در عصر ائمه (ع) دارد و آنان به خصوص امام باقر و امام صادق (ع) اصول و شیوه¬های بهره¬وری از قرآن و سنت را تعلیم داده¬اند.
بدین صورت که ائمه با املای قواعد و کلیات علم اصول به شاگردان خود زمینه را برای پیدایش چنین علمی فراهم آورده¬اند.
بنابراین می¬توان آنها را واضع و موسس علم اصول دانست.[2]
2.
دوره رشد و نمو
این دوره از اوائل قرن سوم شروع شده تا اواخر قرن دهم ادامه یافت.
خصوصیت این دوره این است که بر خلاف دوره پیدایش، در کتابهای اصولی به جای بحث از یک یا چند مساله اصولی، تمام مسائل علم اصول مورد بحث و بررسی قرار می¬گرفت.[3] نخستین کسی که در این زمینه دست به تالیف تقریبا جامع و مستقلی زد، محمد بن نعمان ملقب به شیخ مفید(م413ق) است که الرساله الاصولیه یا التذکره باصول الفقه[4] را نگاشته است.
پس از شیخ مفید، سید مرتضی(م436ق) الذریعه الی اصول الشریعه و سپس شیخ طوسی(م460ق) عده الاصول را نوشته¬اند.
از علمای دیگر که در این زمینه دست به تالیف زدند می¬توان به:
الف) ابن زهره حلی(م558ق) کتاب غنیه النزوع الی علمی الاصول و الفروع
ب) محقق حلی(م676ق) کتاب المعارج فی اصول الفقه
ج) علامه حلی(م726ق) کتابهای تهذیب الوصول الی علم الاصول، نهایه الاصول الی علم الاصول، مبادی الوصول الی علم الاصول، و ....
3.
دوره رکود
علم اصول بعد از صاحب معالم با ظهور اخباری¬ها مورد حمله شدید قرار گرفت.
اخباری گری بوسیله میرزا محمد امین استرآبادی(م1033ق) بنیان نهاده شد.
وی با تالیف کتاب الفوائد المدنیه اساس فقه اخباری را پی ریزی کرد و در آنجا خود را اخباری نامید و به مخالفت با علم اصول پرداخت و عده زیادی از علمای شیعه را با خود همراه کرد.
وی مدعی بود که مسلک نو و جدیدی را ابداع نکرده، بلکه اخباری گری را روش اصحاب ائمه(ع) و قدماء می¬دانست و لذا خود را محیی طریقه از بین رفته سلف صالح شیعه می¬دانست.[5]
4.
دوره کمال و نوآوری
آغازگر این دوره وحید بهبهانی(م1206ق) است.
وی با تلاش فراوان و مبارزه فراگیر با اخباری گری توانست حرکت نو و تکاملی در فقه و اصول آغاز کند.
وی با تالیف حدود 103 رساله کوچک و بزرگ رشد علم اصول را در یک مسیر جدیدی قرار داد.[6] بعد از ایشان نیز همین مسیر ادامه یافت و کتابهای ارزشمندی درعلم اصول نوشته شد.
از مهمترین کتب اصولی که در این دوره، یعنی از عصر وحید بهبهانی تا امروز تدوین شده است عبارتند از:
الف) الفوائد الحائریه ، وحید بهبهانی
ب) قوانین الاصول، میرزای قمی(م1231ق)
ج) عوائد الایام، مولی احمد نراقی(م1245ق)
د) هدایه المسترشدین، محمدتقی بن عبدالرحیم(م1248ق)
ذ) الفصول فی الاصول، شیخ محمدحسین بن عبدالرحیم(م1260ق)
ر) فرائد الاصول، شیخ مرتضی انصاری(م1281ق)
ز) کفایه الاصول، آخوند محمد کاظم خراسانی(م1329ق)
س)فوائد الاصول، تقریرات درس میرزا حسین نائینی(م1355ق)
ش) درر الفوائد، عبد الکریم حائری(1274-1355ق)
ش) المقالات فی علم الاصول، ضیاء الدین عراقی(م1361ق)
ص) نهایه الدرایه فی التعلیقه علی الکفایه ، محمد حسین اصفهانی(1296-1361ق)
ض) مناهج الوصول الی علم الاصول و الرسائل، سید روح الله موسوی خمینی(1320-1409ق)
و) مصباح الاصول، تقریر درس سید ابوالقاسم خوئی(1371-1411ق)
تولد علم اصول
پیدایش علوم هیچگاه ناگهانى نیست، بلکه حالت تدریجى دارد؛ یعنى ابتدا به صورت یک سرى اندیشه هاى پراکنده و جسته و گریخته است، بعد کم کم به شکل مجموعه هایى در مى آید و سپس شکل منطقى به خود مى گیرد، تا اینکه در نهایت در قالب یک علم بروز مى کند.
این یک سیر طبیعى است.
به همین جهت همواره با گذشت زمان و پیشرفت یک علم، علوم جدیدى از آن متولد مى شود.
مثلاً با گسترش بحث علم رجال، علم جدیدى در معرض ظهور و پیدایش است که شاید در آینده به صورت یک علم مستقل و مفصل مطرح شود.
در گذشته، علماى علم رجال تک تک راویان حدیث را از جهت وثاقت مورد بحث قرار مى دادند.
لذا در کتب رجالى گذشته بحثى به نام کلیات رجال نمى بینیم، ولى کم کم متوجه وجود قواعد کلى و مشترکى شدند که در بحث از جزئیات احوال راویان و اثبات وثاقت به کار مى رود.
لذا در کتب رجالى گذشته بحثى به نام کلیات رجال نمى بینیم، ولى کم کم متوجه وجود قواعد کلى و مشترکى شدند که در بحث از جزئیات احوال راویان و اثبات وثاقت به کار مى رود.
این قواعد در گذشته، ذیل بحث از راویان مطرح مى شد اندک اندک این قواعد منظم شد و به صورت مقدمه اى بر علم رجال، در ابتداى کتب و یا به شکل یک سرى فوائد در این کتب آورده شد، تا اینکه در زمان حاضر شاهد تألیف کتابهایى مستقل در این زمینه با نام کلیات علم رجال هستیم.
آنچه امروزه در حوزه هاى علمیه به عنوان علم رجال مورد تدریس و تدرّس قرار مى گیرد عمدتاً بحث از کلیات علم رجال است، نه جزئیات رجال و خصوص احوال راویان.
در مورد پیدایش علم اصول نیز وضع به همین منوال است.
علم شریعت یعنى علمى که در صدد معرفت احکام اسلام است در صدر اسلام منحصر به تلاش عدهى کثیرى از راویان براى حفظ احادیث و جمع آنها بود.
لذا مى توان گفت علم شریعت در مرحلهى نخست در سطح علم حدیث بود.
طریقهى فهم حکم شرعى از روایات در آن مرحله از شأن و اهمیت چندانى برخوردار نبود، زیرا فهم حکم شرعى از روایات همانند طریقهى فهم مردم از سخنان یکدیگر در گفتگوهاى روزمره، و به همان سادگى بود.
کمکم با گذشت زمان، فهمِ حکم شرعى از روى روایات تعمقّ و دقت بیشترى پیدا کرد، که بروز محسوس آن را در زمان امام باقرعلیه السلام و امام صادقعلیه السلام مشاهده مى کنیم.
راه دسترسى مستقیم به منابع و مصادر احکام با شهادت ائمهعلیهم السلام و غیبت امام زمانعلیهم السلام بسته شد.
قرائن حالیه نیز با بیشتر شدن فاصله از زمان صدور روایات از بین رفت.
در نتیجه، طریقهى فهم حکم شرعى از طریق نصوص دقت و عمق بیشترى پیدا کرد، به گونه اى که استخراج حکم از مصادر شرعى نیازمند خبرویت بود.
بدین ترتیب علم فقه در دامان علم حدیث متولد شد.
علم فقه نیز اندکاندک رشد کرد و فقها متوجه شدند که در خلال عملیات استنباط، یک سرى عناصر مشترک وجود دارد که بدون آنها استنباط ممکن نیست.
بدینسان بحث مستقل از عناصر مشترک مطرح شد(35) و علم اصول در دامان علم فقه متولد شد.
شهید آیه الله سید محمد باقر صدر در مواضع متعددى از کتاب ارزشمند المعالم الجدیده تأکید مى کند که علما به خاطر کاربرى بعضى از عناصر در اکثر ابواب فقه لازم دیدند به شکل مستقل از آنها بحث کنند.
این نظریه که مسائل علم اصول ابتدا در ابواب مختلف فقهى مصداق داشته و بعد در علم اصول به صورت یک بحث مستقل مطرح شده است، هر چند به شکل غالبى صحیح است - اغلب مسائل اصولى همینطور است - و از نظر سیر تاریخى از علل پیدایش اصول است، لکن باید توجه داشت که از نحوهى طرح برخى از مسائل علم اصول در گذشته و حال پیداست اینچنین نبوده است که ابتدا در ابواب مختلف فقهى مصداق داشته باشد و بعد در اصول به شکل کلى بحث شده باشد؛ بلکه بر عکس، گویا این مسائل تنها یک مصداق در فقه داشته است، لکن وقتى خواسته اند از آن بحث کنند بهتر دیده اند که از آن به شکل کلى و در علم اصول بحث کنند، تا اگر مصادیق دیگرى براى آن کلى پیدا شد مسئله را حل کرده باشند؛ یعنى آنچه که در اصولى بودن یک مسأله شرط است این است که قابلیت سریان و استفاده در ابواب گوناگون فقه را داشته باشد و لو بیش از یک یا چند مصداق در فقه نداشته باشد.
مثلاً این بحث اصولى که »آیا رجوع ضمیر به بعضى از افرادِ عام متقدم، موجب تخصیص عام مى شود یا نه؟« منشأ پیدایش آن تنها آیهى: »و المطلّقات یتربّصن بانفسهنّ ثلاثه قروء.
.
و بعولتهنّ احقّ بردهنّ«(36) است.
مقصود از مطلّقات عموم زن هاى طلاق داده شده است و مقصود از »هنّ« در »و بعولتهنّ احق بردهنّ« خصوصِ مطلّقات رجعیه است، نه عموم مطلّقات لذا این سؤال مطرح مى شود که آیا رجوع ضمیر »هنّ« کاشف از این است که اصلاً مقصود از مطلقات در ابتداى آیه که حکم خاصى براى آنان بیان شده، خصوص مطلقات به طلاق رجعى است یا اعم از طلاق رجعى و طلاق بائن مراد است.
محل بحث همین آیه بود، لکن بحث را به شکل کلى مطرح کرده اند.
همچنین است این بحث اصولى که »آیا استثناء عقیب جمل متعدده تنها به جملهى اخیر مربوط است یا به تمام جمل؟«.
منشأ این بحث آیات: »و الذین یرمون المحصنات ثم لم یأتوا باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانین جلده، و لا تقبلولهم شهادهً ابدا و اولئک هم الفاسقون، الاّ الذین تابوا من بعد ذلک و اصلحوا فانّ الله غفور رحیم«(37) است.
در مورد کسانى که به زنان مؤمنه تهمت زنا مى زنند و قادر بر اقامهى چهار شاهد عادل نیستند سه حکم بیان شده است: 1 .
هشتاد ضربه شلاق 2 .
عدم قبول شهادت آنها در محاکم 3 .
فاسق بودن آنان؛ بعد یک استثناء آورده شده و آن عبارت است از: کسانى که توبه کنند.
سؤالى که در اینجا مطرح است این است که آیا این استثناء تنها به جملهى اخیر، که بیانگر حکم سوم یعنى فاسق بودن است بر مى گردد و یا به تمام جمله ها، یعنى به هر سه حکم بر مى گردد؟
محل اصلى بحث این آیات شریفه بوده بعد آن را به شکل کلى مطرح کرده اند.
ممکن است در کل فقه این دو بحث اصولى مصداق دیگرى نداشته باشند، لکن همین مقدار که قابلیت جریان در تمام ابواب فقه را دارد و اختصاص به باب خاصى ندارد در اصولى بودن مسأله کافى است.
هر چند این نکته قابل تذکر است که اهمیت مسائلى که در اکثر ابواب فقهى مصداق دارند از مسائلى که تنها یک یا دو مصداق در فقه دارند، بیشتر است.
بنابراین نظر شهید صدر به نحو اغلبى و از نظر تاریخى صحیح است امّا از نظر کیفیت پیدایش مسائل اصولى کلیت ندارد.
مؤسس علم اصول همانگونه که آیهالله سید حسن صدر در تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام فرمود، اولین فردى که در مورد علم اصول سخن گفت و آن را پایهگذارى کرد امام باقرعلیه السلام است.
بدین جهت آن حضرت مؤسس این علم محسوب مى شود.
امام باقرعلیه السلام )شهادت: 111 ه.
ق.
( و امام صادقعلیه السلام )شهادت: 148 ه ..ق..( قواعد اصولى را بر اصحاب خود املاء کردند.
مجموعهى این قواعد را عده اى از علماى متأخر در کتبى جمع آورى نموده اند.
(38) تمام روایات این کتب با سند متصل به این دو امام مى رسد.
اولین تألیفات علم اصول اولین کتاب در مورد مسائل علم اصول رساله اى در زمینهى مباحث الفاظ است که تألیف شاگرد بارز امام صادق و امام کاظمعلیهما السلام، هشام بن حکم)متوفا: 179 ه.
( مى باشد.
پس از وى، یونس بن عبدالرحمن مولى آل یقطین )متوفا: 208 ه ..ق..( کتاب »اختلاف الحدیث و مسائله« را - که مربوط به بحث تعارض اخبار و مسائل تعادل و تراجیح(39) احادیث متعارض مى باشد - تألیف کرد، که به شکل روایت از امام کاظمعلیه السلام است.
این دو عالم شیعى در تألیف کتاب در بارهى علم اصول بر محمد بن ادریس شافعى و استادش، محمد بن حسن شیبانى - از علماى اهل سنّت - تقدم دارند.
(40) مشاهیر علماى شیعى که تا زمان شیخ طوسى)متوفا: 460 ه..ق..( کتبى در علم اصول تألیف کردهاند عبارتند از: ابو سهل نوبختى، حسن بن موسى نوبختى، محمد بن احمد بن جنید اسکافى، ابن عقیل عمّانى، ابو منصور صرام نیشابورى، محمد بن احمد بن داوود بن على بن الحسن )مشهور به ابن داوود و شیخ القمیین(، شیخ مفید و سید مرتضى.
روشن شدن مرزهاى مباحث اصولى پیش از تولد علم اصول، لزوم و اهمیت بحث از عناصر مشترک واضح نبود امّا به تدریج با وسعت پیدا کردن عملیات استنباط و تفکر فقهى، اهمیت عناصر مشترک و لزوم بحث مستقل از آن روشن شد و به سطحى رسید که به عنوان بحث مستقل و علم جداگانه به آن پرداخته شد.
در عین حال، حدود و صغور مباحث اصولى و جدایى آن از علم فقه و علم عقاید )اصول دین( چندان روشن نبود و گاه مباحث علم اصول عقائد در اصول فقه بحث مى شد.
سیّد مرتضى)ره( در »الذریعه الى اصول الشریعه« در این باره مى فرماید: »قد و جدتُ بعض من افرد فى اصول الفقه کتاباً - و ان کان قد اصاب فى کثیر من معانیه و اوضاعه و مبانیه - قد شرد من قانون اصول الفقه و اُسلوبها و تعدّاها کثیراً و تخطّأها، فتکلّم على: حدّ العلم و الظنّ و کیف یولّد النّظر العلم، و الفرق بین وجوب المسبب عن السبب و بین حصول الشئ عند غیره على مقتضى العاده و ما تختلف العاده و تتّفق، و الشروط التى یعلم بها کون خطابه تعالى دالاًّ على الاحکام و خطاب الرسول علیه السلام، و الفرق بین خطا بیهما بحیث یفترقان او یجتمعان، الى غیر ذلک من الکلام الّذى هو محض صرف خالص للکلام فى اصول الدین دون اصول الفقه«.
(41) سید مرتضى در عبارات فوق به صراحت فرموده است: بعضى از کسانى که در زمینهى اصول فقه کتاب مستقلى را تألیف کرده اند در بسیارى موارد از محدودهى مباحث اصول فقه خارج شده، به بحث هایى پرداخته اند که مباحث خالص و صرفِ اصول دین است، نه اصول فقه.
استقلال اصول فقه از فقه و اصول عقاید و سایر علوم دینى وقتى حاصل مى شود که عناصر مشترک استنباط بیش از پیش وضوح پیدا مى کند و موجب تمییز و شناخت طبیعت بحث اصولى از طبیعت بحث هاى فقهى و اصول عقایدى مى شود.
با وجود استقلال کامل و جدایى علم اصول فقه از علم عقاید، باز هم در بین بعضى از متأخرین بین اصول فقه و اصول دین خلط مى شود.
به عنوان نمونه در استدلال بر عدم حجیّت خبر واحدى که محفوف به قرینهى قطعیه نباشد، گفته شده است: »اخبار آحاد روایات ظنیه اى هستند که علم به صدق آنها نداریم، در حالىکه ادلهى اصول باید قطعى باشند«.
این استدلال خلط بین اصول فقه و اصول دین است، زیرا در اصول دین باید قطع و یقین پیدا کرد(42) امّا در اصول فقه آنچه که لازم است تمسک به ادله اى است که حجیتِ آنها به شکل قطعى و یقینى ثابت شده، هر چند خودِ این ادله فى حد نفسه مفید علم نباشند.
علم اصول، نیازى تاریخى شهید آیه الله سید محمد باقر صدر مىفرماید(43): نیاز به علم اصول یک نیاز تاریخى است، یعنى هر اندازه که از زمان صدور روایات دورتر شده ایم نیاز به علم اصول بیشتر شده است.
وى تعبیر جالبى در این باره دارند : »أنّ علمالاصول لم یوجد بوصفه لوناً من الوان الترف الفکرى(44) و انّما وجد تعبیراً عن حاجه ملحه شدیده لعملیه الاستنباط«؛ علم اصول به عنوان یک بازى فکرى پدید نیامد، بلکه پیدایش علم اصول در پاسخ به نیاز و حاجت شدید عملیات استنباط به عناصر مشترک بود.
نیاز عملیات استنباط به عناصر مشترک یک نیاز تاریخى است و با دور شدن از عصر نصوص روز به روز شدیدتر و بیشتر مى شود.
براى وضوح بیشتر این مطلب، شما فرض کنید در زمان نبى اکرمصلى الله علیه وآله زندگى مى کنید و احکام را مستقیماً از زبان ایشان مى شنوید.
در این صورت، آیا نیاز به مراجعه به عناصر مشترک اصولى مانند حجیت خبر و تعیین ظهور عرفى الفاظ و بحث از حجیّت آن دارید؟!
در حالىکه معناى کلام صادر از نبى اکرمصلى الله علیه وآله را به خاطر وجود در فضاى لغوى آن زمان و اطلاع بر تمام قرائن حالیه و مقالیه، به وضوح و روشنى ادراک مى کنید؟!
آیا نیاز به تفکر و وضع قواعدى براى تفسیر کلام مجمل نبى اکرمصلى الله علیه وآله دارید، در حالىکه مى توانید مستقیماً از حضرت سؤال کنید و توضیح بخواهید؟!
هر قدر انسان به عصر تشریع و صدور روایات نزدیک تر باشد نیازش به فکر کردن در بارهى قواعد عامه و عناصر مشترک کمتر است و بر عکس، هر اندازه که از عصر نصوص دورتر مى شود و ناچار از رجوع به تاریخ و راویان حدیث مى شود با سؤالاتى مواجه مى شود که او را به تفکر در بارهى قواعد عامه و عناصر مشترک وادار مى کند، مانند: آیا این روایات حقیقتاً از معصومعلیه السلام صادر شده است یا اینکه راوى دروغ مى گوید؟
آیا راوى در نقل روایت اشتباه نکرده است؟
مراد معصومعلیه السلام از این متن همان معنایى است که من امروز از متن مى فهمم یا اینکه قرائن و شواهدى در کار بوده است که من از آن بىاطلاعم و متن معناى دیگرى دارد؟(45) با روایات متعارض چه کنم؟
با روایات مهمل و مجمل چه کنم؟
و سئوالات بسیار دیگر که انسان را محتاج به بحث از عناصر مشترک همچون حجیت خبر، حجیت ظهور عرفى، قواعد تعارض و غیره مى کند.
(46) بنابراین، حاجت به علم اصول یک حاجت تاریخى است که مرور زمان و دور شدن از عصر نصوص آن را بیشتر مىکند.
به همین علت، به اعتقاد شهید صدر طبیعى است که علم اصول در بین اهل سنّت زودتر از شیعیان بروز و ظهور پیدا کند(47)، زیرا زمان فقدان نص براى اهل سنّت با وفات نبى اکرمصلى الله علیه وآله (11ه..ق..( آغاز مى شود و از این زمان به بعد اهل سنّت از عصر نص دور مى شوند امّا زمان فقدان نص براى شیعه پس از شهادت امام حسن عسگرىعلیه السلام(260 ه..ق..( و غیبت امام زمانعلیه السلام آغاز مى شود.
به همین جهت اهل سنّت از اواخر قرن دوم هجرى توسط ابن ادریس شافعى)متوفا: 182 ه..ق..( و محمد بن حسن شیبانى)متوفا: 189ه..ق..( شروع به تصنیف کتب اصولى کردند، در حالىکه تصنیف علم اصول در شیعه به شکل وسیع و مشتمل بر ابحاث مختلف اصولى، از اوائل قرن چهارم هجرى آغاز شد، هر چند قبل از آن به شکل مختصر و در موضوعات خاصى، رسائلى از سوى اصحاب ائمهعلیهم السلام تألیف شده بود.
ترویج و القاى تفکر اصولى از سوى ائمهعلیهم السلام هر چند فرمایش شهید صدر مبنى بر اینکه مرور زمان و دور شدن از عصر نصوص علت پیدایش علم اصول مى باشد، فى الجمله صحیح است؛ لکن باید توجه داشت که مرور زمان و دور شدن از عصر نصوص تنها عامل پیدایش علم اصول نیست، زیرا پیدایش علم اصول در شیعه ناشى از یک علّت اساسى دیگرى نیز مى باشد و آن عبارت است از: ترویج و القاى تفکر اصولى در بین شیعیان از سوى ائمهعلیهم السلام.
به همین جهت است که اولین تألیفات اصولى هر چند در زمینهى یک یا چند بحث خاص، ابتدا از سوى شیعیان صورت مى گیرد، مانند رسالهى مباحث الفاظ، تألیف هشام بن حکم)متوفا: 179ه..ق..( و اختلاف الحدیث، تألیف یونس بن عبدالرحمان )متوفا: 208ه..ق..(.
از سوى دیگر، معلوم نیست تألیفات شافعى و شیبانى از اهل سنّت نیز وسیع و به شکل یک دورهى کامل ابحاث اصولى بوده باشد و به فرض هم که چنین باشد، اگر علت پیدایش اصول در بین شیعه تنها عامل زمانى داشت مى بایست همانگونه که تصنیف وسیع اصولى در بین اهل سنّت حدود 150 سال بعد از عصر فقدان نص در نزد آنان پیدا شد، در بین شیعه هم همین زمان را بگذارند و در نیمههاى قرن پنجم پیدا شود، در حالىکه بلافاصله بعد از عصر غیبت، تألیف اینگونه کتب آغاز مى شود.
پس تنها عامل زمانى مطرح نیست، بلکه عامل ترویج فکر اصولى از سوى ائمهعلیهم السلام هم در کار است.
ائمهعلیهم السلام به ویژه امام باقر و امام صادقعلیهما السلام که فرصت و مجالى براى تدریس و تعلیم پیدا کرده بودند، به اصحاب خود شیوه هاى به دست آوردن احکام و قواعد کلى و عناصر مشترک را تعلیم مى دادند.
عبدالاعلى مى گوید: به امام صادقعلیه السلام عرض کردم: ناخن پایم شکسته است.
به همین جهت بر روى انگشت پایم پارچه اى بسته ام.
چگونه وضو بگیرم؟
امام صادقعلیه السلام فرمود: »یعرف هذا و اشباهه من کتاب الله عزّوجل قال الله تعالى: ما جعل علیکم فى الدین من حرج، امسح علیه«؛ حکم این مسأله و مشابه آن از کتاب خدا دانسته مى شود خداوند در قرآن فرمود: »ما بر شما در امر دین حرج قرار نداده ایم، پس بر همان پارچه مسح کن(48).
» حضرت در مورد حکم وضوى جبیره، صحابى خود را ترغیب به استنباط حکم از قرآن مى فرماید.
روشن است فهم چنین حکمى، کار آسانى نیست و نیاز به تعمق و دقت دارد.
نیز زراره مى گوید: قلت لابى جعفرعلیه السلام: من این علمتَ انّ المسح ببعض الرأس و بعض الرجلین؟
فضحک فقال: یا زراره.
انّ المسح ببعض الرأس لمکان الباء ثم وصل الرجلین بالرأس کما وصل الیدین بالوجه(49)؛ به امام باقرعلیه السلام عرض کردم: از کجا دانستى که در مسح )وضو( باید تنها قسمتى از سر و پا را مسح کرد )نه همه را( امامعلیه السلام خندید و فرمود: این را از کتاب خدا قرآن فهمیدهایم: »و امسحوا برؤسکم و ارجلکم«.
تنها قسمتى از سر را باید مسح کرد، چون در قرآن حرف باء آمده است »برؤسکم« و پا را نیز همینطور، باید مسح کرد، چون ارجل به رأس عطف شده است.
امثال این روایات زیاد است.
مجموع این روایات در کتبى جمعآورى شده است(50).
همچنین ملا محسن فیض کاشانى در الاصول الاصلیه یک باب را به این قواعد اختصاص داده است: »باب انهم علیهم السلام اعطونا اصولاً مطابقهً للعقل الصحیح و اذنوا لنا ان نفرّع علیها الصور الجزئیه و بذلک و سعوا علینا ابواب العلم و سهّلوا لنا طرق المعرفه بالاحکام و ذلک من فضل الله علینا ببرکتهمعلیه السلام«.
برخى از این قواعد عبارتند از: الف.
قواعد اصولى: حجیّت خبر ثقه، قواعد تعارض و تعادل و تراجیح، جواز ارتکاب شبههى غیر محصوره، استصحاب، برائت و .
ب.
قواعد فقهى: اصاله الحلیّه، اصاله الطهاره، قاعدهى فراغ، قاعدهى ان کل ذى عمل مؤتمن فى عمله ما لم یظهر خلافه، قاعدهى نفى ضرر و.
همچنین شاگردان بر جستهى خود را امر مى کردند تا در مسجد بنشینند و فتوا بدهند و از سوى دیگر، مردم را به آنها ارجاع مى دادند.
(51) ترویج و القاى تفکر اصولى از سوى ائمهعلیهم السلام به چند منظور بود: 1 .
ائمهعلیهم السلام از آینده با خبر بودند و مى دانستند که زمان غیبت و عدم دسترسى شیعیان به ائمهعلیهم السلام فراخواهد رسید.
لذا براى اینکه شیعیان در عصر غیبت بتوانند وظایف و احکام شرعى خودرا از سوى مصادر و منابع استخراج کنند مى بایست زمینهى این کار در آنها ایجاد مى شد.
به همین جهت ائمهعلیهم السلام شروع به پرورش تفکر فقهى و اصولى و القاى قواعد کلى و عناصر مشترک نمودند.
لذا وقتى یکى از اصحاب سؤالى را از امام صادقعلیه السلام مى پرسد، مى فرماید: »علیک بهذا الجالس«، و به زراره اشاره مى فرماید(52)، چون حضرت مى خواهد مردم به علما مراجعه کنند و از طرف دیگر، قهراً یک عدّه به دنبال تحصیل علم بروند.
تا جایىکه فرموده: »اگر به جوانى از جوانان شیعه که آشناى به مسائلش نیست برخورد کنم او را با شلاق خواهم زد«.
(53) زمینه اى را که امام صادقعلیه السلام ایجاد کرد، بعدها سبب پیدایش حوزهى وسیع علمى شیعى شد، که تا امروز ادامه دارد.
2 .
تفکّر اهل سنّت و فقه آنان در آن عصر بر جامعه غلبه داشت و اگر شیعیان مى خواستند در آن جوّ در مورد احکام به تعبد محض اکتفا کنند، نمى توانستند در مقابل آراى آنان استدلال کنند.
ائمهعلیهم السلام با تعلیم روش اجتهاد و القاى قواعد اصولى، فقه شیعه را در مقابل فرهنگ حاکم اهل سنّت مصون کردند.
امور زیر را نیز مى توان از اهداف ائمهعلیهم السلام در القاى تفکر اصولى دانست:(54) 3 .
بُعد مکانى بین ائمهعلیهم السلام و شیعیانى که از آن بزرگواران دور بودند مانند مردم عراق، قم، رى، خراسان و.
این مردم نمى توانستند براى هر مسأله اى به مدینه النبى سفر کنند، لذا ائمهعلیه السلام آنها را به شاگردان خود ارجاع مى دادند و شاگردان خود را با قواعد کلى و اصولى آشنا و تربیت مى کردند، تا بتوانند پاسخگوى مسائل آنان باشند.
4 .
در زمانى که کذب بر رسول خدا و جعل احادیث رایج شده بود به ویژه در عصر اموى و عباسى، ائمهعلیهم السلام به منظور پاک سازى و حفاظت سنّت از کذب و افتراء، به القاى قواعد کلى همچون عرضهى روایات بر قرآن کریم، و قواعد تعارض و تعادل و تراجیح پرداختند.
5 .
شرایط سخت سیاسى و خفقان و گماشتن جاسوس در اطراف ائمهعلیهم السلام و اصحاب و شاگردان؛ و رسمى کردن مذاهب سنّى موجب شد تا ائمهعلیهم السلام گاه تقیه کنند.
ائمه در این دوران با القاى قواعد عامه به شیعیان، خبر موافق تقیه را از غیر آن شناساندند.
دلیل غناى اصول فقه شیعه القاى قواعد اصولى از سوى ائمهعلیهم السلام به عنوان یکى از عوامل مهم پیدایش اصول فقه موجب شده است تا اصول فقه شیعى از غناى عجیبى برخوردار باشد.
اگر تنها نکتهى فقدان نص عامل پیدایش اصول در بین شیعیان بود مى بایست اهل سنّت اصولى غنى تر و یا لااقل مساوى با شیعه داشته باشند، زیرا آنان زودتر با فقدان نص مواجه شدند، در حالى که رشد و غناى اصول فقه شیعى با اصول فقه سنّى اصلاً قابل مقایسه نیست و اهل سنّت تقریباً از زمان غزالى و کتاب المستصفى که او نگاشته است، کتاب مهمى در علم اصول ندارند.
دلیل این تفاوت این است که علم اصول در شیعه توسط ائمهعلیهم السلام پایهگذارى شده است.
دلیل اساسى غناى فقه شیعه نیز همین است.
به عنوان مثال اصل فکر اصول عملیه )اینکه وراى حکم واقعى یک حکم ظاهرى داریم( را ائمهعلیهم السلام ایجاد کرده اند.
(55) لذا فقیه شیعى هرگاه حکم مسأله اى را از مصادر و منابع استنباط نیافت به دنبال وظیفهى عملى و حکم ظاهرى خواهد رفت، در حالىکه در بین اهل سنّت اصلاً چنین فکرى پیدا نشده است.
اهل تسنن همیشه به دنبال حکم واقعى بوده اند و حتى بعد از مواجه شدن با این فکر در اصول شیعه، باز هم نتوانستند آن را درک کنند.
شبههى معروف کعبى - از علماى معتزلى - در مورد جمع بین حکم ظاهرى و واقعى، شبهه اى است که براى علماى سنّى مطرح شد و نتوانستند جواب آن را بیابند، در حالىکه بعد از القاى فکر اصول عملیه، بحث حکم ظاهرى و واقعى و چگونگى جمع بین این دو حکم در شیعه مورد بحث و تنقیح قرار گرفته است.
(56) پیدایش حوزه هاى علمیهى شیعى گاه این سؤال مطرح مى شود که چرا ائمهعلیهم السلام، به ویژه امام صادقعلیه السلام که به دلیل شرائط سیاسى زمان و دورهى انتقال حکومت از بنى امیه به بنى عباس، فرصت خوبى براى تشکیل حوزهى درسى و تعلیم و تعلم پیدا کردند، رسالهى توضیح المسائل مفصلى که پاسخگوى تمام مسائل شیعیان باشد تدوین نکردند، تا ما امروز نیازى به اجتهاد نداشته باشیم و براى به دست آوردن احکام، محتاج رجوع به روایات - که اغلب به صورت سؤال و جواب است و در خیلى از موارد هم بین آنها تعارض وجود دارد - نباشیم.
امام خمینى)ره( در رسالهى اجتهاد و تقلید چنین پاسخ دادهاند: اگر ائمهعلیهم السلام یک رسالهى توضیح المسائل مى نوشتند دیگر نیازى به اجتهاد نبود و کسى به دنبال تحصیل علم و اجتهاد نمى رفت و حوزههاى شیعى پیدا نمى شد، در حالىکه خودِ وجود این حوزه هاى علمیه مطلوبیت دارد و ثمرات بسیارى بر آن مترتب مى شود.
ائمهعلیهم السلام مى خواستند این حوزه ها تشکیل شود تا حفظ و دفاع از حریم دین در زمان غیبت تحقق یابد.
با تشکیل همین حوزه هاى علمیه بود که علماى بزرگى تربیت شدند که از یک سو، با پرداختن به معارف دینى از حدیث، رجال، تفسیر، تاریخ، کلام، حکمت، عرفان، اخلاق، فقه و اصول به پاسدارى و حفظ معارف مأثور از ائمهعلیهم السلام پرداختند و از سوى دیگر، در مقابل هجوم فرهنگى مذاهب و مکاتب مختلف ایستادند و جامعهى شیعه را از انحراف فرهنگى حفظ کردند.
و نیز همین تشکیل حوزه هاى علمیه به علما این توانایى را داد تا مسائل مستحدثهى فقهى مربوط به زمان خود را بتوانند از روى منابع استنباط کنند.
بالندگى و رشد روزافزون فقه شیعى نیز مرهون همین حوزه هاست.
مسألهاى که درگذشته در فقه مطرح مى شد مجدداً در هر عصر مطرح مى شود و استدلال گذشتگان و بحث و تحلیل آنها مورد نقد و بررسى مجدد قرار مى گیرد و در نتیجه، در آن تعدیلاتى صورت مى گیرد و موجب علوّ سطح فقه و دقیق تر شدن استنباط هاى فقهى مى شود.
به همین جهت هر مسألهاى، در هر زمانى، در فقه شیعه تازه است و مجال فکر و رشد را دارد، مثلاً بحث بیع فضولى بحث جدیدى نیست که مولود تکنولوژى باشد، اینکه شخصى مال شخص دیگرى را بفروشد در گذشته هم بوده است.
این بحث در طول تاریخ فقه، از آن زمان که مطرح شد رو به رشد گذاشت و دقت بیشترى پیدا کرد، تا در کتاب مکاسب شیخ انصارى از نظر دقت در طرح و تحلیل، به اوج خود رسید.
امروز هم باز مسألهى تازه است و نظرات مرحوم شیخ مورد نقد قرار مى گیرد و تعدیل مى شود، به طورى که شاهد تحلیل دقیق تر این مسأله هستیم.
این رشد چشمگیر و روزافزون بهدلیل این است که دائماً روى مسائل فکر شده و مورد بحث و نقادى قرار گرفته و منقح شده است.
از این رو، مباحث علماى امروز در یک مسألهى فقهى با آنچه علماى گذشته عرضه کردهاند، تفاوت بسیار دارد و این امر مرهون تفکر و تحقیق و تعمق علما در طول این هزار سال است.