دوشادوش جریان نگرشهای علمی محض در واقعیات طبیعی و انسان سه نوع بینش و آگاهی لازم نیز وجود دارد که نگرشهای علمی ما را از محدودیت و رکود جلوگیری مینماید.
این سه نوع بینش عبارتند از:
1 بینش نظری
2 بینش فلسفی
3 بینش مذهبی
بنابراین، ما با چهار نوع نگرش و بینش وارد میدان معرفت گشته و ارتباطات خود را با جهان واقعیتها تنظیم مینماییم.
1 نگرشهای علمی محض عبارتست از: تماس مستقیم با واقعیات به وسیله حواس و دستگاههایی که با کوشش و انتخاب خودمان برای توسعه و عمق بخشیدن به ارتباطات خود با واقعیات، ساخته و مورد بهرهبرداری قرار میدهیم.
هر یکی از رشتههای علوم به وسیله قوانین و اصول مخصوص به خود، چهرههایی از واقعیات را برای استفاده در حیات انسانها نشان میدهند و راه ارتباط و تصرف در واقعیات را پیش پای ما میگسترانند.
البته پیرامون تعریف مسئله علمی و شرایط آن، مباحث متعددی وجود دارد که در اینجا مورد بررسی ما نیستند.
2 بینشهای نظری: هر یک از رشتههای علوم روشناییها دارد و تاریکیها و نیمه روشناییها.
آن قسمت از مسائل علمی که در حال نیمه روشنایی است، مسائل نظری علوم را تشکیل میدهند، مانند اینکه آیا الکترونها موجند یا جرم؟
این مسئله در فیزیک امروز به حالت نظری وجود دارد، یعنی نه موج محض بودن الکترونها صد در صد روشن شده است و نه جرم محض بودن آنها، زیرا الکترونها هر دو خاصیت را از خود بروز میدهند.
3 بینشهای فلسفی: بر سه نوع مهم تقسیم میشوند:
قسم یکم: عبارتست از مقداری آگاهیهای کلی درباره محصولات و نتایج و مبادی اوّلیه علم.
در حقیقت بینشهای نظری در میان نگرشهای علمی و این قسم مسائل فلسفی قرار گرفتهاند.
برای پیشبرد و توسعه بینشهای فطری از این آگاهی فلسفی میتوان استمداد کرد و بهرهبرداری نمود.
چنانکه بینشهای نظری، میتوانند برای روشن ساختن قسمت تاریک مسائل علمی کمک نموده، تکلیف آن را روشن بسازند.
قسم دوم: آن مسائل است که از ارتباط ذهن آدمی با هستی بوجود میآیند، خواه به عنوان مبانی کلی علوم و یا نتایج مسائل علمی منظور بوده باشند و خواه رابطهای با آنها نداشته باشند.
قسم سوم: عبارتست از مسائل ارزشی والا که اصول اساسی "باید"ها و "شاید"های انسان و واقعیت کل هستی را تشکیل میدهند.
4 بینش مذهبی: عبارتست از شناخت و پذیرش واقعیات و عمل مطابق آن شناخت و پذیرش با در نظر داشتن اینکه آن شناخت و پذیرش و عمل جنبه تکلیفی در مسیر هدف اعلای حیات دارد.
هدف اعلای حیات عبارتست از "آرمانهای زندگی گذران را با اصول "حیات معقول" اشباع نمودن و شخصیت انسانی را در تکاپو به سوی ابدیت که به فعلیت رساننده همه ابعاد روحی در جاذبه پیشگاه الهی است به ثمر رسانیدن" هدف اعلای حیات، زندگی انسان را با این خصوصیت مشخص میسازد: "تکاپوئی است آگاهانه، هر یک از مراحل زندگی که در این تکاپو سپری میشود، اشتیاق و نیروی حرکت به مرحله بعدی را میافزاید و شخصیت انسانی رهبر این تکاپو است آن شخصیت که لطف ازلی سرچشمه آن است، گردیدن در بینهایت گذرگاهش، ورود در جاذبه پیشگاه ربوبی کمال مطلوبش."
اگر درست دقت شود خواهیم دید که این بینش مذهبی همه نگرشهای علمی و نظری و فلسفی را که تکاپو در مسیر "حیات معقول تکاملی" هستند، معنایی معقول میبخشد و همه آنها را نوعی از عبادت میداند که در تعریف هدف اعلای حیات، تکاپو برای ابدیت نامیده شده و از آیه قرآنی "و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون" "جن و انس را نیافریدم مگر برای اینکه مرا عبادت کنند." استفاده شده است.
به عبارت دیگر بینش مذهبی عامل ارتباط معقول و مشهود میان نگرشهای علمی و بینشهای نظری و بینشهای فلسفی با جان هدفجوی آدمی است، جز بینش مذهبی هیچ یک از نگرشها و بینشها توانایی بلند کردن انسان را از دامان دایه طبیعت ندارد.
با هر چه بنگریم جز این نیست که وسایل درک را از طبیعت گرفته و آن را مانند نورافکن به چهرههای گوناگون طبیعت روشن نمودهایم.
در صورتیکه دین با این تعریف کاملاً سازنده که ذیلاً میآوریم، آگاهی از جان را متن خود قرار میدهد و جان که پل طبیعت و ماورای طبیعت است همه نگرشها و بینشها را در راه هدف اعلای حیات استخدام مینماید.
چیست دین؟
برخاستن از روی خاک تا که آگه گردد از خود جان پاک
بینشهای مذهبی در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهرهبرداری از نبوغهای هنر در هدف معقول و تکاملی حیات که رو به ابدیت و ورود در پیشگاه آفریننده نبوغهای هنری و واقعیتها است.
هنر نیز که یکی از نمودها و جلوههای بسیار شگفتانگیز و سازنده حیات بشری است، قابل بررسی از دیدگاه نگرشها و بینشهای چهارگانه میباشد:
1 نگرش علمی محض که عبارتست از بررسیهای عینی نمود هنری از دیدگاه تحلیلی و ترکیبی و محتوای مستقیم و غیرمستقیم آن.
2 بینشهای نظری که عبارتست از بررسیهای مربوط به تعیین دخالت احساس شخصی هنرمند در اثر هنری در برابر دخالت واقعیاتی که میدان کار هنرمند و نبوغ اوست.
3 بینشهای فلسفی عبارتست از یک عده مسائل کلی که در عوامل زیربنایی و نتایج و شناخت هویت خود هنر و نبوغ بوجود آورنده آن، مطرح میگردند.
4 بینشهای مذهبی در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهرهبرداری از نبوغهای هنر در هدف معقول و تکاملی حیات که رو به ابدیت و ورود در پیشگاه آفریننده نبوغهای هنری و واقعیتها است، ما در این بحث دو بینش فلسفی و مذهبی هنر را مطرح میکنیم و امیدواریم این مبحث بتواند مقدمه مفیدی برای بررسیهای عالیتر درباره دو نوع بینش بوده باشد.
4 ـ بینشهای مذهبی در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهرهبرداری از نبوغهای هنر در هدف معقول و تکاملی حیات که رو به ابدیت و ورود در پیشگاه آفریننده نبوغهای هنری و واقعیتها است، ما در این بحث دو بینش فلسفی و مذهبی هنر را مطرح میکنیم و امیدواریم این مبحث بتواند مقدمه مفیدی برای بررسیهای عالیتر درباره دو نوع بینش بوده باشد.
بینش فلسفی درباره هنر این بینش را میتوان در چند مسئله مطرح نمود: مسئله یکم: به استثنای هنرمندان آگاه از هویت و عظمتهای هنر، اکثریت قریب به اتفاق مردم، آثار و نمودهای هنری را به عنوان یک پدیده ثانوی مینگرند که میتواند دقایق یا ساعتهایی آنها را به خود مشغول نماید و حس زیباجوئی آنان را هر چند بطور ابهامانگیز اشباع نماید، تا حدودی هم طرز تفکرات و آرمانها و برداشتهای هنرمند را از واقعیتهای محیط و جامعه خود نشان بدهد.
اکثر تماشاگران نمودهای هنری چه در مغرب زمین و چه در مشرق زمین، از تماشای آن نمودها جز احساس شورش و تموّج حوض درون خود، بهرهای دیگر نمیبرند.
کاری که اثر هنری در درون این بینندگان انجام میدهد، درست مانند این است که شما چوبی به دست گرفته، محتویات یک حوض پر از آب و اشیاء گوناگون را که در آن تهنشین شده است، به حرکت و تموّج در آورید، ناگهان یک کهنه پاره از کف حوض بالا میآید و لحظاتی روی موج حرکت میکند و سپس تهنشین میشود.
تخته که در کف حوض به لجن چسبیده بود، با به هم زدن آب حوض از لجن رها میشود و بالا میآید و شروع به چرخیدن میکند و بدین ترتیب لجن و کهنه پاره و تخته و دیگر اشیاء بیقیمت و باقیمت، درهم و برهم به حرکت میافتند.
این شورش و بهمخوردگی تنها میتواند احساس یکنواختی زندگی را که ملالتآور است، مبدل به تنوعی موقت نماید، ولی پس از آنکه چوب را از تحریک آب حوض بازداشتید، همان محتویات شوریده تهنشین میشوند و بار دیگر حوض همان وضع نخستین خود را پیدا میکند.
این گونه برخورد و برقرار کردن رابطه که مردم معمولاً با نمودهای هنری دارند، مسئلهای است، و علاقه خود بوجود آورنده هنرها به برخورد و ارتباط مزبور با آثار هنری آنان، مسئله دیگری است، تاکنون احساس لزوم آموزش و تربیت انسانی از نمودهای هنری برای اکثریت مردم یک تکلیف و احساس ضروری تلقی نشده است.
و این به عهده رهبران و مربیان جامعه است که با تعلیم و تربیت صحیح ضوابط یک نمود هنری سازنده و طرز برداشت و بهرهبرداری و نمودهای هنری را در مراحل مختلف و موقعیتهای گوناگون مردم از نظر شرایط ذهنی در مجرای آموزش قرار بدهند.
اما علاقه خود بوجود آورنده اثر هنری به شورشهای درونی محض چنانکه در مثال فوق دیدیم، فوقالعاده اسفانگیز است، به این معنی که بسیار جای تأسف است که یک هنرمند نابغه همه نبوغ و انرژیهای روانی و عصبی و ساعات عمر گرانبهایش را صرف شورانیدن بینتیجه درون مردم نماید و از این راه تنها به جلب کردن شگفتیهای مردم قناعت بورزد.
من نمیگویم تحسین و تمجید و تشویق و قدردانی ارزشی ندارند، بلکه میگویم این یک ارزش نهایی و پاداش واقعی برای هنرمند نیست که چند عدد "بَه بَه" و "آفرین" پاداش واقعی تحول نبوغ و حیات پرارزش جان هنرمند به یک اثر هنری بوده باشد.
اگر شورش درون تماشاگران و تحیر آنان در برابر یک نمود هنری مقدمهای برای دگرگونی تکاملی تماشاگران و بررسیکنندگان نباشد، چیزی جز پدیدههای روانی زودگذر نیستند.
ما نباید عاشق و شیفته حیرانی و شگفتی و شورش درون مردم شویم که آنان آگاهانه یا ناخودآگاه رفع تشنگی روحی خود را در آب حیاتی میبینند که از قعر و روان نوابغ و هنرمندان جاری میشود.
یادت به خیر مولوی طالب حیرانی خلقان شدیم دست طمع اندر الوهیت زدیم در هوای آنکه گویندت زهی بستهای بر گردن جانت زهی این به عهده رهبران و مربیان جامعه است که با تعلیم و تربیت صحیح ضوابط یک نمود هنری سازنده و طرز برداشت و بهرهبرداری و نمودهای هنری را در مراحل مختلف و موقعیتهای گوناگون مردم از نظر شرایط ذهنی در مجرای آموزش قرار بدهند.
آقایان هنرمندان نابغه، شما آن آزادی غیرقابل توصیف را که در هنگام به وجود آوردن یک اثر هنری عالی در درون خود دیدهاید که فقط خود شما میتوانید عظمت آنرا درک کنید، برای پس از ظهور و بوجود آمدن آن اثر نیز که برای مردم مطرح خواهد گشت، حفظ نمائید.
این جمله را میگویم اگر چه ممکن است برای بعضی از متفکران علمی و هنری قابل هضم و پذیرش نبوده باشد: "آن نوع آزادی که در هنگام اکتشاف یک مجهول علمی و فعالیت نبوغ هنری در مقدمه انتقال به واقعیت تازه، در درون محقق و هنرمند شکوفان میشود، از نظر عظمت و ارزش روانی اگر بالاتر از واقعیت کشف شده و اثر هنری بوجود آمده، نبوده باشد یقینا کمتر نیست.
شما عاشق شگفتی و حیرانی مردم نباشید، شما خود را رودخانهای فرض کنید که یک واقعیت مفید مانند آب حیات از رودخانه درون شما به مزرعه معارف مردم جامعه، سرازیر میشود." مسئله دوم: انسان و اثر هنری میدانیم که اگر با عظمتترین اثر هنری را در برابر دیدگان سایر جانداران قرار بدهیم.
اندک بازتاب و تأثری از خود نشان نخواهند داد، بعنوان مثال: یک تابلوی هنری که در همه دنیا بینظیر باشد، اگر این تابلو در روی مقوائی کشیده شده باشد، برای جانداری به نام موریانه غذای خوبی خواهد بود به همان خوبی که یک قطعه مقوای بیخط و نقش و یا دارای سطحی که مرکب روی آن ریخته شده باشد و یا مورچهای که بیفتد داخل مرکب و سپس روی آن مقوا راه برود.
موریانه همه این مقواها را خواهد خورد.
همچنین دیگر نمودهای هنر، چنانچه به وجود آورنده همه آنها انسان است، بهرهبرداری کننده از آنها هم انسان میباشد.
به عبارت دیگر یک نمود هنری جایگاه تلاقی روحی بزرگ که دارای نبوغ هنری است با دیگر ارواح انسانهاست که این تلاقی، هم باید برای روح بزرگ هنرمند مفید باشد و هم برای روح تماشاگر.
فایده هنر برای روح هنرمند این است که با علم به اینکه انسانهایی به اثر هنری او خواهند نگریست و رشد و کمال و یا سقوط آن انسانها در خود هنرمند نیز اثر خواهد کرد، همه استعدادهای مغزی و اعماق و سطوح روح خود را به کار میاندازد، تأثر و انگیزه تحول به رشد و کمال را به آن انسانها که خود جزئی از آنان میباشد، تحویل بدهد، فایده هنر برای انسانهای تماشاگر در صورتی که از اعماق روح هنرمند توصیف شده برآید، فایده آب حیات برای حیات خواهد بود.
برگردیم به اصل مبحث، گفتیم که هنر فقط برای انسان مطرح است یعنی فعالیتهای روانی و ساختمان مغزی بشری طوری تعبیه شده است که هنری برای او مطرح است.
جای شگفتی است که نوع انسانی با این همه عظمتهایی که در بوجود آوردن آثار هنری یا در بهرهبرداری از آنها، از خود نشان میدهد، پیشتازان علوم انسانی کمتر به این فکر افتادهاند که درباره مختصات مغزی و روانی بشری که به وجود آورنده و درک کننده هنر میباشد، درست بیندیشند و در تقویت آن مختصات از راه تعلیم و تربیتهای منطقی بکوشند، مولوی میگوید: تا بدانی کاسمانهای سَمی هست عکس مُدرکات آدمی گر نبودی عکس آن سَرو سرور پس نخواندی ایزدش دارالغرور و میگوید: باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش اسیر هوش ماست در دیوان شمس نیز چنین میگوید: آوازه جمالت از جان خود شنیدیم چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم اندر جمال یوسف گر دستها بریدند دستی به جان ما بر بنگر چهها بریدیم هر اثر هنری، نمودی از فعالیت ذهنی آدمی است که نبوغ و احساس شخصی هنرمند حذف و انتخاب در واقعیات انجام داده و با تجرید و تجسیم واقعیات عینی و مفاهیم ذهنی، آن نمود را بوجود آورده است، متأسفانه اهمیتی که به خود نمودها داده میشود و انرژیهای مادی و معنوی که درباره خود نمودها مصرف میشود، درباره اصلاح و تنظیم و به فعلیت رسانیدن خود نیروها و استعدادهای مغزی و روانی صرف نمیشود.
از مضمون این ابیات و همچنین با نظر به دلایل مقتضی که از تحلیل معرفت هنری بر میآید، کاملاً روشن میشود که قطب ذهنی و با کلمات معمولیتر، وضع مغزی و روانی آدمی است که پدیده هنر را با عظمت خاصی که دارد، برای انسانها مطرح و قابل توجه ساخته است.
هر اثر هنری، نمودی از فعالیت ذهنی آدمی است که نبوغ و احساس شخصی هنرمند حذف و انتخاب در واقعیات انجام داده و با تجرید و تجسیم واقعیات عینی و مفاهیم ذهنی، آن نمود را بوجود آورده است، متأسفانه اهمیتی که به خود نمودها داده میشود و انرژیهای مادی و معنوی که درباره خود نمودها مصرف میشود، درباره اصلاح و تنظیم و به فعلیت رسانیدن خود نیروها و استعدادهای مغزی و روانی صرف نمیشود.
درست است که تاکنون طرق منطقی و قابل محاسبهای برای تشخیص و تقویت و به فعلیت آوردن نبوغها بدست نیامده است، ولی تردید نمیتوان کرد در اینکه ما میتوانیم با تعلیم و تربیتهایی ماهرانه که نظر عمیق به فعالیتهای مغزی و روانی شخص دارد نه به کمیتها، نبوغ را در افراد کشف و آن را به فعلیت برسانیم.
حال که بشر میتواند نبوغ را که مهمترین معدن نهفته در درون است بکاود و از مواد پرارزش آنها استفاده نماید، چرا نیروها و استعدادهایی را که در درون عموم افراد وجود دارند، بیکار و راکد میگذارد و برای قابل درک ساختن هنرها و تقویت آن نیروها مورد اهمیت قرار نمیدهد، جای شگفتی است که با آنهمه پیشرفتهای علمی و بروز نمودهای هنری در فرهنگ بشری، هنوز آن اهمیت که به نمودهای عینی علوم در تکنیک و هنر داده میشود، به منبع اصلی آنها که درون آدمی است، اهمیت داده نمیشود.
حقیقتا هنوز مفاد ابیاتی که در چند سطر پیش متذکر شدیم از نظر روانشناسان به رسمیت شناخته نشده است!!
آری اینست روانشناسی امروز که به قول باروک "تن بیسراست"!
چنانکه در گذشته "سر بیتن"!
بوده است.
باید منتظر آن روز شد که با توجه علمی به نتایج عینی علوم و هنرها، توجهات عمیق و گستردهتری به درون آدمیان نیز که منافع آن نمودهاست، بنماییم و ببینیم یعنی چه که: آوازه جمالت از جان خود شنیدیم چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم یعنی چه که: ای همه دریا چه خواهی کرد نم وی همه هستی چه میجویی عدم!
هیچ محتاج می گلگون نهای ترک کن گلگونه تو گلگونهای ای رخ گلگونهات شمس الضحی ای گدای رنگ تو گلگونهها ای مه تابان چه خواهی کرد گرد ای که خور در پیش رویت روی زرد تو خوشی و خوب و کان هر خوشی پس چرا خود منت باده کشی تاج کرّمنا است بر فرق سرت طوق اعطیناک آویز برت جوهر است انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و سایهاند و تو غرض ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش چون چنینی خویش را ارزان فروش خدمتت بر جمله هستی مفترض جوهری چون عجز دارد با عرض آفتاب از ذره کی شد وام خواه!
زهرهای از خمره کی شد جام خواه!
این اصالت انسان و انسان محوری درباره زیباییهای طبیعی و هنری را نمیتوان با آن انسانشناسیهای سطحینگر که ما زیباییها را از جهان عینی در ذهن منعکس میکنیم و از آنها لذت میبریم، تفسیر و توجیه نمود.
اریک نیوتن توبیخی متوجه فیلسوفان نموده میگوید: "آنها همه در پی بررسی احوال ذهن آدمیاند و هیچکدامشان به چیزهای زیبا نمینگرند و یا به اصوات زیباگوش فرا نمیدهند، تا آنجا که کتابهای ایشان به ندرت مصوّر است، این متفکران به جای آنکه خاصیت ذاتی (خاصیت عینی زیبایی) را مورد بررسی قرار دهند، به تجزیه و تحلیل تأثیر آن خاصیت بر ذهن خود میپردازند، ظاهرا دلیل معتبری وجود ندارد که بر اساس آن، بتوانیم یک هیجان عاطفی را مهمتر از علت ایجاد کننده آن بشمار آوریم." این توبیخ به همان مقدار که متوجه فیلسوفان یک بعدنگر میشود، به آن تحلیلگران عینی نیز متوجه است که رکن اصیل پدیده زیبایی را نمودهای عینی آن میدانند.
اگر نبودن عکس و صورت در کتب فلاسفه زیباشناس، دلیل نقص کار آنهاست، درک نکردن این حقیقت که: "آوازه جمالت از جان و دل شنیدیم" نیز دلیل نقص عینی گرایان در شناخت زیباییها میباشد، اگر تفسیر و توجیههای ما درباره جنبه عینی و نمود هنرهای زیبا، مانند واقعیات علمی محض که در جهان برون ذهن تفسیر و توجیه میشوند کافی بود، هیچ دلیلی برای مراجعه به درون و بررسی تحلیلی و ترکیبی در استعدادهای کیفیتناپذیر درون وجود نداشت، اریک نیوتن برای پاسخ به این مسئله کوشش میکند، ولی نمیتواند بیش از این اندازه پیش برود که نمود عینی زیبایی دخالت در احساس زیبایی دارد، ولی در برابر سؤالات زیر نمیتواند پاسخ قانع کنندهای بدهد.
سؤالات مسلسل از این قرار است: "تپههای خار از گل سرخسهای وحشی فراوانتر است و تیغههای علف از تپههای خار هم فراوانتر است." اما چگونه میتوان این عقیده قطعی را توجیه کرد که هر یک از اشیاء دارای درجات مختلفی از زیبایی دیدنی هستند؟
بیشک از اینکه بگوییم: بعضی چیزها متناسبتر یا خوشرنگتر و یا دارای شکلی موزونتر از برخی دیگرند، سودی نخواهیم برد، زیرا فورا این مشکل پیش میآید که ملاکهای سنجش تناسب و رنگ و شکل را از کجا به دست آوردهایم؟
تا زمانی که نتوانیم به چنین ملاکهایی رجوع کنیم، کیست که حق داشته باشد، بگوید: پاهای خوک بیش از اندازه کوتاه است.
بیش از اندازه کوتاه برای چه چیز؟
برای خود خوک، این را که محققا نمیتوانیم بگوییم، زیرا اگر چنین میبود ناچار در جریان تحولات حیاتی، پاهای نازک خوک، به اندازه مورد نیازش بلندتر شده بود.
برای زیبایی؟
اما مگر نه این است که پایههای گنجه کشودار از پاهای خوک هم کوتاهتر است؟
و با این وصف کسی اعتراض نمیکند که گنجه کشودار ذاتا چیزی زشت است.
البته به آسانی میتوان گفت که گردن اسب، خمی باوقار دارد، لیکن باید دانست چه چیز موجب وقار داشتن خط خمدار میگردد.
آیا یک نوع خط خمدار میتواند در نفس خود باوقار باشد و نوعی دیگر از خط خمدار فاقد آن خاصیت بماند؟
و اگر تصادفا در ضمن مشاهده دقیق دریابیم که خم گردن اسب عینا متشابه با خم کپل خوک است، آنوقت در این باره چه خواهیم گفت؟
البته اریک نیوتن میخواهد برای این سؤالات پاسخ صحیح پیدا کند، ولی موفقیت وی در این باره چشمگیر نیست، اگر چه تحقیقاتی شایسته انجام میدهد، آنچه که میتواند از این محقق درباره هنر مورد پذیرش باشد و تقریبا مطابق با همان نظریه است که ما بیان میکنیم، اینست که میگوید: "زیبایی در طبیعت محصول کردار ریاضی طبیعت است که به نوبت خود محصول خاصیت وجودی هر موجودی است و حال آنکه زیبایی در هنر نتیجه عشق آدمی مبتنی بر شهود یا ادراک مستقیم وی بر اصول ریاضی طبیعت است." به شرط اینکه این محقق کلمه عشق را با ابهام نگذارد.
عشق آدمی مبتنی بر شهود یا ادراک مستقیم وی بر اصول ریاضی طبیعت چه معنا دارد؟
مسلما منظور انعکاس محض جهان عینی در ذهن و عمل ریاضی ذهن درباره واقعیات انعکاس یافته نیست.
زیرا به اضافه اینکه ذهن آدمی درباره آن واقعیات از جهان هستی که هیچگونه زیبایی ندارند، باز عمل ریاضی انجام میدهند، یعنی ذهن آدمی میتواند از هر گونه واقعیات جهان، چهره ریاضی آنها را نبیند و درک کند و با این حال در برخی از موارد نه تنها زیبایی ندارند بلکه زشتنما هم هستند و در برخی دیگر احساس زیبایی مینماید.
من گمان میکنم اریک نیوتن همان را میخواهد بگوید که مولانا با چند بیت ساده و عمیقتر بیان نموده است: عشق امر کل ما رقعهای او قُلزُم و ما قطرهای او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها یعنی آنچه که عنصر اساسی زیبایی است، عشق آدمی بر شهود مستقیم عالم وجود است، وقتی که این شهود دست داد، آن وقت عقل آدمی شروع میکند به بیان دلایل و توضیح چهرههای عقلانی و ریاضی عالم وجود.
به همین جهت است که اسلام اصرار فراوانی بر خودشناسی مینماید.
در جملات نهجالبلاغه آمده است که: "اِنَّ مِنْ أَعْظَمِ ما أَنْعَمَ اللّهُ عَلی عَبْدٍ أَن أَعانَهُ لِنَفْسِهِ." "از بزرگترین نعمتهای خداوندی بر یک بنده آنست که او را در خودشناسی و خودسازی کمک نماید." مسئله سوم: آیا هنر برای هنر، یا هنر برای انسان؟
یا هنر برای انسان در حیات معقول؟
درباره رابطه هنر با هنرمند و جامعه دو عقیده مهم رواج دارد: عقیده یکم میگوید: هنر بدان جهت که هنر است مطلوب است، زیرا هنر کاشف از نبوغ و روشن کننده عشق آدمی است بر شهود واقعیات آن چنانکه باید باشند.
و هیچ قانون و الگویی نباید برای هنر که ابرازکننده شخصیت هنرمند و نبوغ او است، وجود داشته باشد.
اگر ما برای هنر حد و مرزی قائل شویم، در حقیقت فردیت فرد را از نظر امتیازی که دارد نابود ساختهایم و میتوان گفت: "هنر برای هنر یکی از عالیترین موارد آزادی در عقیده و بیان است که مطلوبیت و مفید بودن آن ثابت شده است." عقیده دوم میگوید: بدان جهت که هنر نیز مانند دیگر محصولات فکر بشری برای تنظیم و بهرهبرداری در حیات جامعه است، لذا ضرورت دارد که ما هر هنری را نپذیریم و نگذاریم هنرهایی که به ضرر جامعه تمام میشود، در معرض و دیدگاه مردم قرار بگیرند، یک عقیده سوم نیز میتوان ابراز کرد و آن اینست که "هنر انسانی برای انسان" که ما آن را "هنر برای انسان در حیات معقول" نامیدهایم.
برای توضیح و اثبات منطقی بودن اینعقیده میگوییم: ما باید نخست به این مسئله حیاتی توجه کنیم که اگر نبوغ هنری را به آب حیات تشبیه کنیم، مسیر این آب حیات مغز پر از خاطرات و تجارب و برداشتهایی است که هنرمند از انسان و طبیعت به دستآورده است.
اگر نبوغ هنری را به آب حیات تشبیه کنیم، مسیر این آب حیات مغز پر از خاطرات و تجارب و برداشتهایی است که هنرمند از انسان و طبیعت به دستآورده است.
مسلم است که جریان چشمهسار نبوغ از یک خلأ محض نیست، بلکه مسیرش همان مغز پر از محتویات پیشین است که بطور قطع آب حیات را دگرگون خواهد کرد.
بعنوان مثال اگر توماس هابس یک هنرمند واقعگرا بود و میخواست یک اثر هنری درباره انسان بوجود بیاورد، بدون تردید آن مواد و برداشتهای بدبینانه و درندگی که از طبیعت آدمی سراغ داشته است، در آن اثر نمودار میگشت، آری، ما هرگز عظمت و ارزش نبوغ را منکر نیستیم و کدامین عامل پیشرفت جوامع به پایه نبوغ میرسد؟
چیزی که میگوییم اینست که: "هر موقع تعلیم و تربیت بشری به آن حد رسید که مغز و روان انسانها از هر گونه آلودگیها و اصول پیش ساخته غیرمنطقی پاک گشت، و نبوغ هنری توانست از مغز صاف و دارای واقعیات منطقی عبور نماید، هنر برای هنر بدون اندک ارشاد و اصلاح ضرورت پیدا میکند." اما همه میدانیم که تاکنون چنین وضعی را در مغزهای نوابغ نمیتوان تضمین کرد.
از اشعار ابوالعلاء معری، رباعیات منسوب به عمر خیام بعضی از آثار صادق هدایت از نظر هنر ادبی بسیار جالبند، اما جالبتر از این آثار، جانهای آدمیان است که پس از خواندن این آثار که شبیه به درد و آه و ناله بیمار تبدار است، (نه نسخه دوای آن) به اضطراب میافتند و "تدریجا" به پوچی میرسند، برعکس اثر هنری مولانا جلال الدین، که تاکنون توانسته است هزاران جان آدمی را از پوچ گرایی تا جاذبه پیشگاه ربوبی پیش ببرد.
بنابراین، تا مسئله تعلیم و تربیت نتواند مغزها را تصفیه نموده و آنها را با واقعیات آشنا بسازد "هنر فقط برای هنر" اگر چه باز کردن میدان برای به فعلیت رسیدن نبوغها است ولی چون به فعلیت رسیدن نبوغ ممکن است از مغزهایی پر از برداشتها و اصول پیش ساخته غیرمنطقی به جریان بیفتد، لذا این عقیده بطور مطلق قابل دفاع نیست.
اما عقیده دوم که میگوید: "هنر برای انسان بدان جهت که تفسیر انسان از دیدگاه سیاستمداران غیر از تفسیر انسان از دیدگاه اخلاقیون است و از دیدگاه تقوی و معرفتهای برین و مردم متعهد در زندگانی غیر از دیگر دیدگاهها است." لذا هر گروهی خواهد گفت: "هنر برای آن انسان که من تفسیر و توجیه میکنم!" آنچه که با نظر به هدف و فلسفه زندگی انسانها از دیدگاه اسلامی بر میآید، عقیده متوسط است که میگوید: "هنر برای انسان در حیات معقول." حیات معقول یک هنرمند آن نیست که هدف او از بوجود آوردن اثر هنری فقط جلب تحیر و شگفتی مردم بوده باشد، بدون اینکه حقیقتی سودمند را در جریان زندگی آنان وارد نماید.
حیات معقول یک هنرمند آن نیست که نامش را در کتابها ثبت کنند و با ذکر نام او در سخنرانیها کف بزنند.
برای توضیح و اثبات این عقیده بر میگردیم بار دیگر هدف زندگی و زندگی هدفدار انسان را تعریف میکنیم: "آرمانهای زندگی گذران را با اصول "حیات معقول" اشباع نمودن و شخصیت انسانی را در تکاپو به سوی ابدیت که به فعلیت رساننده همه ابعاد روحی در جاذبه پیشگاه الهی است، به ثمر رسانیدن اما زندگی هدفدار یا "حیات معقول": "تکاپویی است آگاهانه، هر یک از مراحل زندگی که در این تکاپو سپری میشود، اشتیاق و نیروی حرکت به مرحله بعدی را میافزاید.
شخصیت انسانی رهبر این تکاپوست، آن شخصیت که لطف ازلی سرچشمه آنست، گردیدن در بینهایت گذرگاهش، و ورود در جاذبه پیشگاه ربوبی کمال مطلوبش." حیاتی که با هدف مزبور به جریان بیفتد، "حیات معقول" نامیده میشود.
معنای "هنر برای انسان در حیات معقول" اینست که ما هنر را، چه با نظر به جامعهای که از اثر هنری برخوردار میشود، یک واقعیت بسیار باارزش تلقی میکنیم که حذف آن از قاموس بشری چندان تفاوتی با حذف انسانیت انسان ندارد، ولی این مطلب را اضافه میکنیم که حیات معقول یک هنرمند آن نیست که هدف او از بوجود آوردن اثر هنری فقط جلب تحیر و شگفتی مردم بوده باشد، بدون اینکه حقیقتی سودمند را در جریان زندگی آنان وارد نماید.
حیات معقول یک هنرمند میداند که: هر که را مردم سجودی میکنند زهرها در جان او میآکنند همه ما اطلاع داریم که ابتذال و سقوط هنر در مغرب زمین دوران ما، از آن هنگام شروع شده است که مسئله رابطه جنسی میان زن و مرد تا حد یک لیوان آب خوردنی پایین آمد.
میلیاردها بودجه و انرژیهای مغزی و عمر گرانبهای میلیونها انسان به نام هنر دامن به آتش غریزه جنسی زدند، فیلمها، عکسها، مقالهها و غیر ذلک را به نام هنر به راه انداختند.
اگر یک هنرمند پیش از آنکه هنرمند باشد، از حیات معقول برخوردار بوده باشد، بارقههای ذهنی خودرا پیش از آنکه کشتگاه حیات جامعه را بسوزاند، واقعیات ضروری و سودمند برای مردم را هدف قرار داده آن بارقهها را در راه روشنساختن آنواقعیات به کار میبرد، نه در آتش زدن به کِشتگاه حیاتجامعه.
از طرف دیگر اگر رهبران خردمند واقعا برای مردم جامعه خود، حیات معقول را میخواهند مجبورند که به وسیله تعلیم و تربیت و دیگر رسانهها، هنر و نتایج آن را برای مردم قابل درک بسازند، و خواستههای معقول و احساسات عالی آنان را تفسیر و قابل درک و پذیرش نمایند.
آری، اگر رهبران جوامع برای جامعه خود حیات معقول میخواهند، نه حیات جبری که از ناحیه محیط و هوا و هوس و خودخواهیها بر مردم تحمیل میشود و با تماشا به زر و زیورهای فریبای حیات جبری، احساس رضایت نموده و راهی قهوهخانه پوچگرایی میشوند، حتما باید در استخراج معادن نبوغ انسانها جدیترین اقدامات را انجام بدهند، تا بجای اینکه نبوغ ما به شکل کوههای آتشفشان دود از دودمان بشریت در آورند، عالیترین فوائد را نصیب جوامع بشری نمایند.
این حمایت از حیات معقول انسانها است نه سانسور هنر همه ما اطلاع داریم که ابتذال و سقوط هنر در مغرب زمین دوران ما، از آن هنگام شروع شده است که مسئله رابطه جنسی میان زن و مرد تا حد یک لیوان آب خوردنی پایین آمد.
مثل اینکه کسی نبود که بگوید که نیرو و جریان غریزه جنسی خود به خود به قدری تند است که احتیاجی به تقویت هنرمندانه ما ندارد زیرا هر اندازه که منبع آب مرتفع باشد جهش و فوران آب از فوّارهای که در زمین نصب شده نیرومندتر و مرتفعتر خواهد بود، در این صورت تلمبه زدن برای به جریان انداختن آب از فواره مفروض چیزی جز حماقت و تخریب وضع طبیعی منبع و لولهها و جریان آب نمیباشد.
آیا این آثار هنری جنسی!!
که موجب اختلالات روانی و متلاشی شدن خانواده و سقوط ارزش حیات انسانی گشته است، در یک حیات معقول میتواند رها و آزاد بوده باشد؟!
بیائید این قضیه را هم مورد توجه قرار بدهیم: آیا میدانید این هنرهای مبتذل جنسی چه کرده است؟
کاری که کرده است، شمشیر چنگیز و نرون و بناپارت و هیتلر را تیز کرده است.
خواهید گفت: این هنرها چه ارتباطی به یکه تازان میدان تنازع بقا دارند؟!
اصلاً شما چه مجوزی برای بدگویی و غیبت از این جلاّدان خود ساخته دارید؟!
حالا توجه فرمائید تا ارتباطش را عرض کنم: "وقتی که این هنرمندان!!
سودجو و بردگان پول وارد میدان اسافل اعضا شدند، قید و شرط باز کردن دروازه ورود حیات را برداشتند، یعنی با این هنرمندیشان اثبات کردند که دروازه ورود آدمیان به حیات هیچ قید و شرطی ندارد، و میتوان با این دروازه به هر گونه بازی دست زد.
بسیار خوب." حریف سفله در پایان مستی نیندیشد ز روز تنگدستی اما آن روز را فکر کردند که وقتی جلادان خون آشام جوامع دست به کار شده با ادعای وطنپرستی و نژادپرستی و به جهت عشق به قدرت، خواستند دهها میلیون انسان را به خاک و خون بریزند، کسی قدرت دفاع از انسان را در برابر آن جلادان نخواهد داشت و حتی یک جمله هم نخواهند توانست به زبان بیاورند و بگویند: