دانلود مقاله خانم زانت و روح

Word 178 KB 23902 55
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۲۴,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
کلمات کلیدی: خانم زانت و روح
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • جریان این داستان، بازگشت یک روح از جسمی جدا شده از زمین را توصیف می کند و خواننده را به زمینه ی عجیب و جدید تشویق و ترغیب می‌کند.


    نه در تیرگی شب، بلکه در اشعه ی نورافکن روز تجلی ماوراء طبیعی خودش را اثبات کرد.

    نه بوسیله ی دیدن آشکار و نه بوسیله ی صدا.

    آن آگاهی مرگ آور، بواسطه ی حسی که بهیچوجه خود فریفته نیست، نائل شد: حسی که احساس می‌کند.


    ثبت این رویداد از لحاظ ضرورت، گمان های متضاد ایجاد خواهد کرد.

    در بعضی اذهان گمانی را بیدار خواهد کرد که عقل از آن دفاع می کند، در اذهان دیگر امیدی را تقویت خواهد کرد که ایمان تصدیق می کند؛ و آن مسئله ی هولناک سرنوشت و انسان را باقی خواهد گذاشت، جایی که قرنها تحقیق بیهوده آن را در تاریکی رها کرده اند.


    نویسنده در داستان موجود تقبل می کند تا راه را در طول توالی وقایع هدایت کند، او دنبال کردن مثالهای حدید بوسیله ی اعتماد کردن به خودش و عقیده اش در مورد دیدگاه اجتماعی را نمی پذیرد او به سایه ای که پدیدار کرده است، باز می گردد و نفوذ نیروهای بی اعتقادی در حال تضاد و اعتقاد به نزاع قدیمی دوباره در مورد زمینه ی قدیمی را باقی می گذارد.


    وقایع بعد از سی ساله ی اول قرن حاضر که به پایان رسیده بود، اتفاق افتاد.


    در یک صبح خوب، در اویل ماه آوریل، آقای میانسالی (بنام ری برن Rayburn) دختر کوچکش را برای پیاده روی در جنگل Western London بنام Kensington Gardens بیرون برد.


    دوستان کمی که او داشت، در مورد آقای ری برن (Rayburn) نقل کردند (نه با بی مهری) که او مردی منزوی و تودار است.

    او شاید دقیق تر توصیف شود.

    بعنوان مرد زن مرده که به تنها لذتی که زندگی را برای پدر لوسی (Lucy) لذت بخش می ساخت توسط خود لوسی عرضه می شد.


    آن کودک در حالی که با توپش بازی می کرد، به محدوده ب جنوبی رفت، در قسمتی از آن که هنوز نزدیکترین به قصر قدیمی Kensington باقی می ماند.

    آقای ری برن در حالی که محوطه ی مجاور یکی از آن جایگاه های سرپوشیده ی وسیع که در انگلستان آلاچیق نامیده می شوند را مشاهده می کرد، بیاد آورد که او روزنامه ی صبح را در جیبش دارد.

    و اینکه شاید خوب باشد تا او استراحت کند و آنرا بخواند.

    آن ساعت، آن مکان خلوت بود.


    لوسی توپش را بالا انداخت؛ پدر لوسی روزنامه اش را باز کرد.

    وقتی او یک دست کوچک آشنا قرار گرفته روی زانویش را احساس کرد، بیشتر از ده دقیقه نخوانده بود.


    او پرسید: «از بازی کردن خسته شدی؟

    - همانطور که چشمهایش به روزنامه بود-
    «من می ترسم، بابا»
    او مستقیما به بالا نگاه کرد.

    صورت رنگ پریده ی کودک او را وحشت زده کرد.

    او لوسی را روی زانویش گذاشت و بویید.

    او به آرامی می گفت: «لوسی، وقتی من با تو هستم، تو نباید بترسی.» «چی شده؟» همانطور که او صحبت می کرد به بیرون آلاچیق نگاه کرد و یک سگ کوچک را در میان درختان دید.


    لوسی جواب داد: «اون سگ نیست، او یک خانم است.»
    آن خانم از آلاچیق قابل رویت نبود.


    آقای دی برن پرسید: «آیا او به تو چیزی گفته است؟»
    «نه»
    «او چه کاری کرده که تو را ترسانیده است؟»
    آن بچه دستهایش را دور گردن پدرش گذاشت.


    او گفت: «آرام بگو، بابا، من می ترسم او حرفهای ما را بشنود.

    من فکر می کنم او دیوانه است.»
    «لوسی تو چرا اینطور فکر می کنی؟»
    «او نزدیک من آمد.

    من فکر کردم، او می خواهد چیزی بگوید.

    به نظر می رسید او بیمار است.»
    «خوب؟

    سپس چه شد؟»
    «او به من نگاه کرد.»
    آنجا لوسی خود را در گمراهی یافت که چطور توصیح دهد آنچه را که پس از آن باید بگوید و در سکوت پناه بگیرد.


    پدرش اظهار کرد: «تاکنون هیچ چیز خیلی عجیب نبوده است.»
    «بله، بابا ولی وقتی که به من نگاه کرد، به نظر نمی رسید که مرا می بیند.»
    «خوب و بعد چه اتفاقی افتاد؟»
    کودک با یقین تکرار کرد: «آن زن ترسیده بود و آن مرا بوحشت انداخت.

    من فکر می کنم او دیوانه است.»
    بخاطر آقای دی برن خطور کرد که آن زن شاید کور باشد.

    ناگهان او برخاست تا تردید را به نتیجه برساند.


    او گفت: «اینجا بمان و من پیش تو برخواهم گشت.»
    اما لوسی با هر دو دستش به او چسبید؛ لوسی اظهار داشت که او می ترسد تا تنها باشد.

    آنها آلاچیق را با هم ترک کردند.


    ناگهان دیدگاه جدید غریبه را، در حالی که به تنه ی درختی تکیه داده بود، آشکار کرد.

    او لباس عزای یک بیوه را پوشیده بود.

    زرد رنگی صورتش، نگاه خیره ی تیز در چشمهایش برای وحشت کودک دلیل موجهی بود.

    آن نتیجه هشدار دهنده ای که آن خانم رسیده بود را تبرئه کرد.


    لوسی نجوا کرد: «به او نزدیکتر شو».


    آنها چند قدم جلوتر رفتند.

    حالا براحتی دیده می شد، آن زن جوان بود و بخاطر بیماری ضعیف شده بود.

    ولی (در حال رسیدن به یک نتیجه ی مشکوک شاید تحت شرایط حاضر) ظاهرا در روزهای شادتر جذابیت های شخصی کمیابی دارا بود.

    همانطور که پدر و دختر کمی جلوتر رفتند، بوجود آنها پی برد.

    بعد از کمی درنگ او درخت را ترک کرد، در حالی نزدیک شد که آشکارا قصد داغشت صحبت کند؛ ناگهان مکث کرد.

    یک تغییر در ترس و حیرت، چشمان خالی او را تحریک کرد.

    اگر قبلا آشکار نشده بود، اکنون دور از شک و تردید بود که او یک موجود کور بیچاره، رها شده و درمانده نباشد.

    در همان زمان سیمای صورتش براحتی فهمیده نمی شد.

    او به سختی می توانست سردرگم و گیج به نظر برسد، اگر آن دو غریبه که او را مشاهده می کردند، ناگهان از آن مکانی که ایستادند، ناپدید شده بودند.



    آقای ری برن با حداکثر رفتار و صدای مهربان با او صحبت کرد.


    او گفت: «من می ترسم، شما حالتان خوب نیست، کاری هست که من بتوانم انجام دهم ...»
    کلمات بعدی روی لبهایش آویزان شد.

    درک کردن چنین وضعیتی غیرممکن بود: اما احساس عجیبی که آن زن پیش از این بر او ایجاد کرده بود، اکنون تثبیت شد.

    اگر او می توانست احساساتش را باور کند، صورت آن زن مطمئنا به او گفت، او برای زنی که او را مخاطب ساخته بود، غیرقابل شنیدن و دیدن بود: او به آرامی با کشیدن آهی سنگین مثل شخصی ناامید و مضطرب، دور شد.


    اقای ری برن، در حالی که او را با چشمهایش دنبال می کرد، یکبار دیگر سگ را دید- یک سگ بوئی شکاری کوچک بی مو از گونه ی انگلیسی معمولی- سگ هیچ حرکت بی قرار در مسیرش نشان نداد.

    او با سر پایین و دم افتاده، مثل یک موجود فلج شده بوسیله ی ترس، قوز کرد.

    صاحبش با صدا زدن او را به هیجان در آورد.

    سگ بابی فیلی او را دنبال کرد همانطور که آن زن اجتناب کرد.


    تنها بعد از اینکه چند قدم رفتند، زن ناگهان بی حرکت ایستاد.


    آقای ری برن شنید، او با خودش صحبت می کند.


    او گفت: گویی دوباره سردرگم شده بخاطر تردیدی که او را ترساند یا غمگین کرد- «آیا من آنرا دوباره احساس کردم؟»
    پس از مدتی دستانش را به آرامی بالا برد، و با یک عمل نوازش ملایم آنها را گشود، به طور عجیبی به هوای خالی از آغوش گرفتن را پیشنهاد کرد!

    با ناراحتی، بعد از لحظه ای منتظر ماندن، به خودش گفت: «نه» یکبار دیگر – شاید وقتی فردا بیاید- برای امروز دیگر نه.» او به آسمان آبی صاف نگاه کرد او زمزمه کرد: «نور خورشید زیبا!

    نور خورشید بخشنده!» اگر آن در تاریکی اتفاق افتاده بود، بهتر بود من می مردم.» او یکبار دیگر سگ را صدا زد؛ و یکبار دیگر به آرامی دور شد.

    کودک پرسید: «بابا، آیا او به خانه می رود؟» تا این لخظه او متقاعد شده بود که مرحود بیچاره د شرایطی نبود که به او اجازه داده شود تا بدون شخصی که مواظبش باشد، بیرون برود.

    بخاطر انگیزه های انسانیت، او تصمیم گرفت، تلش کند تا با دوستان آن زن گفتگو کند.

    آن خانم از نزدیکترین دروازه، Gardens را ترک کند؛ در حالی ایستاد تا حجابش را پایین آورد قبل از اینکه وارد معبر می شود که به Kensington می رسد.

    در حالی که کمی در خیابان High جلو رفت، وارد خانه ای شد با ظاهر قابل ملاحظه، با برکه ای روی یکی از پنجره ها که اعلام می کرد، آپارتمان ها برای اجاره دادن بودند.

    آقای ری برن یک دقیقه منتظر ماند، سپس در زد و سئوال کرد آیا می تواند بانوی خانه را ببیند.

    خدمتکار او را به طرف اتاقی در طبقه هم کف، مرتب اما غیرکافی مبله شده، همراهی کرد.

    یک شیء سفید کوچک، یکنواختی ترسناک میزخالی را عوض کرده بود.

    آن یک کارت ویزیت بود.

    لوسی با حس کنجکاوی ساده ی یک بچه، کارت را چنگ زد و نام را حرف به حرف هجی کرد: «ز، ا، ن، ت» او تکرار کرد.

    «آن چه معنایی می دهد؟» پدرش همانطور که آنرا از او گرفت به کارت نگاه کرد و آنرا روی میز گذاشت.

    اسم چاپ شده بود و آدرس با مداد اضافه شده بود: «آقای جان زانت، هتل Purley» صاحبخانه ظاهرش را درست کرد.

    آقای ری برن لحظه ای که او را دید، قلبا خودش را دوباره بیرون خانه آرزو می کرد.

    شیوه هایی که برای ترویج پاکدامنی اجتماعی امکان دارد، زیادتر و متنوع تر هستند از آنچه که بطور کلی فرض می شود.

    شیوه ی این خانم ظاهرا او را عادت داده بود که با همنوعانش بر اساس عدالت بدون بخشش برخورد کند.

    وقتی او به لوسی نگاه کرد، چیزی در چشمانش گفت: «نمی دانم آیا آن بچه تنبیه می شود وقتی او شایستگی آنرا دارد؟» او شروع کرد: «آیا می خواهید اتاقهایی را که من برای اجاره دادن دارم، ببینید؟» آقای ری بررن هدف ملاقاتش را توضیح داد، به واضحی و با انسانیت و به مختصری که یک مرد می تواند آن را انجام دهد.

    (او اضافه کرد) او آگاه بود که در مورد سرزده وارد شدن شاید مقصر بوده است.

    رفتار بانوی خانه نشان داد که کاملا با او موافق است.

    بهرحال او اظهار کرد که انگیزه ی او (آقای ری برن) او را معذور می دارد.

    رفتار خانم عوض شدو یک اختلاف نظر بیان کرد.

    او گفت: خانمی را که شما اشاره کردید، من فقط بعنوان شخص خیلی محترم با سلامتی حساس، می شناسم.

    او طبقه ی اول آپارتمان را با ارجاع های عالی اجاره کرده است و بطور قابل توجهی دردسر کمی ایجاد میک ند.

    من هیچ ادعایی ندارم، که در جریاناتش دخالت کنم و هیچ دلیلی ندارم تا به توانایی او در مراقبت از خودش، شک کنم.

    آقای ری برن بطور غیرعاقلانه ای سعی کرد تا کلمه ای به دفاع از خودش، بگوید.

    او شروع کرد: «به من اجزه بدهید تا به شما یادآوری کنم ...» «درباره ی چی، آقا؟» «در مورد آنچه که من مشاهده کردم، وقتی اتفاقا آن خانم را در Kensington Gardens دیدم.» «من بر آنچه که شما در Kensington Gardens مشاهده کردیدع مسئول نیستم.

    اگر وقت شما ارزشی دارد، درخواست دارم به من اجازه ندهید شما را معطل کنم.» در حالی که آقای ری برن با آن عبارت مرخص شد، دست لوسی را گرفت و صرف نظر کرد.

    وقتی که در از طرف بیرون باز شد، او درست به در رسیده بود.

    آن زن در Kensington Gardens پیش از او ایستاده د موقعیتی که اکنون و و دخترش اشغال کردند، پشت آنها به طرف پنجره بود.

    آیا او دیدن آنها را برای یک لحظه در Gardens بیاد می آورد؟

    او به زن صاحبخانه گفت: «بخاطر سرزده وارد شدن از شما معذرت می خواهم» «خدمتکارتان به من گفت: برادر شوهرم وقتی من بیرون بودم آمده است.

    و گاهی اوقات یک پیام روی کارتش می گذارد.» او دنبال پیام گشت، ناامید شد: هیچ نوشته ای روی کارت نبود.

    آقای ری برن کمی حابی در درنگ کرد تا فرصتی برای شنیدن چیزی بیشتر داشته باشد.

    چشمهای هشیار زن صاحبخانه به وجود او پی برد.

    او از روی بدخواهی به مستاجرش گفت: «آیا شما این آقا را می شناسید؟» «بیاد نمی آورم».

    آن خانم در حالی که با آن کلمات جواب می داد، برای اولین بار به آقای ری برن نگاه کرد؛ و ناگهان از او فاصله گرفت.

    او در حالی که خودش را اصلاح می کرد، گفت: «بله، من فکر می کنم ما ملاقات کردیم ...» خجالتش بر او غلبه کرد؛ او نتوانست چیزی بیشتر بگوید.

    آقای ری برن با مهربانی جمله را برای او تمام کرد.

    او گفت: «ما به طور تصادفی در Kensington Gardens ملاقات کردیم.» آن خانم به نظر می رسید در مورد قدردانی از مهربانی انگیزه اش، عاجز باشد.

    بعد از کمی درنگ کردن، او به آقای ری برن یک پیشنهاد داد که به نظر رسید بی اعتمادی به زن صاحب خانه را نشان می دهد.

    او درخواست کرد: «آیا شما به من اجازه می دهید تا در ساختمان بالا در اتاق خودم با شما صحبت کنم؟» بدون منتظر ماندن برای جواب، او راه ا به طرف پله ها هدایت کرد.

    آقای ری برن و لوسی، او را دنبال کردند.

    وقتی زن کینه توز صاحبخانه، اتاق پایینی را ترک کرد و به مستاجرش خبر داد: «خانم زانت، مراقبت آنچه که به این مرد می گویی باش!

    او فکر می کند، شما دیوانه هستید.» آنها درست سر بالایی طبقه ی اول را آغاز می کردند.

    خانم زانت روی پاگرد چرخید و به او نگاه کرد.

    هیچ کلمه ای از لبانش پایین نیامد.

    او در سکوت رنجید، ترسید.

    چیزی در فرمانبرداری صورتش، سرچشمه های دلسوزی مقدس در قلب لوسی را لمس کرد.

    کودک گریه کرد.

    تجلی بی تزویر دلسوزی، خانم زانت را چند پله پایین کشید که او را از لوسی جدا کرد.

    او به آقای ری برن گفت: «ممکن است من دختر کوچک عزیز شما را ببوسم؟» زن صاحبخانه در حالی که روی پادری پایین ایستاده بود، همانطور با شیوه ی ژرفاسنج در مورد رفتار با بچه‌هایی که گریه می کنند را مقایسه می کرد، نظر خودش را درباره ای ارزش نوازش بیان کرد.

    او اظهار داشت: «اگر آن بچه مال من بود، من به او چیزی برای گریه کردن می دادم.» در همین اثناء خانم زانت را را به طرف اتاقش هدایت کرد.

    کلمات اولی که او گفت: نشان داد که زن صاحبخانه موفق شده بود، اما خیلی خوب در پیش داوری علیه آقای ری برن.

    خانم زانت به او گفت: «به من اجازه می دهید از فرزندتان بپرسم، چرا فکر کردی من دیوانه‌ام؟» آقای ری برن با این درخواست با جوابی محکم برخورد کرد.

    «شما هنوز نمی دانید واقعا من چه چیز فکر می کنم.

    آیا یک دقیقه به من توجه خواهید کرد؟» او با اطمینان گفت: «نه.» «کودک به من ترحم می کند، من می خواهم با این بچه صحبت کنم.

    عزیزم تو دیدی من در Gardens چه کاری انجام می دهم که تو را متعحب کرد؟» لوسی با پریشانی به طرف پدرش چرخید؛ خانم زانت پافشاری کرد.

    او ادامه داد: «من اول تو را به تنهایی دیدم، سپس من تو را با پدرت دیدم.» «وقتی من به تو نزدیکتر شدم، آیا خیلی عجیب و غریب نگاه می کردم، گویی اصلا تو را ندیدم؟» لوسی دوباره درنگ کرد؛ و آقای ری برن دخالت کرد.

    او گفت: «شما دختر کوچکم را گیج می کنید.

    اجازه بدهید من جواب سئوالهایتان را بدهم یا معذرت می خواهم اگر شما را ترک می کنم.» چیزی در نگاهش یا در لحنش بود که بر خاتم زانت تسلط یافت.

    او دستش را روی سرش گذاشت.

    او جواب داد: «من برای آن مناسب نیستم.

    شجاعت من، تاکنون بشدت آزموده شده است.

    اگر من بتوانم کمی استراحت کنم و بخوابم، شما مرا شخث متفاوتی می یابید.

    من به تنهایی به اندازه ی زیادی رها می شوم؛ و من برای سعی کردن برای اصلاح ذهنم، دلیل دارم.

    می توانم شما را فردا ببینم؟

    یا برایتان بنویسم؟

    شما کجا زندگی می کنید؟» آقای ری برن در سکوت کارتش را روی میز گذاشت.

    خانم زانت بدشت علاقه اش را برانگیخته بود.

    او صادقانه می خواست تا به این موجود درمانده و همانطور که به نظر می‌رسید خیلی بیرحمانه رها شده برای هدایت خویش، خدمت کند.

    اما حتی اگر خانم زانت راضی می شد تا نصیحتش را بپذیرد، آقای ری برن هیچ قدرتی نداشت تا هیچ گونه ادعایی را بکار برد تا اعمالش را اداره کند.

    بعنوان آخرین وسیله، او به خویشاوندی که او طبقه پایین درباره اش صحبت کرده بود، اشاره کرد.

    او گفت: «چه موقع انتظار دارید دوباره برادر شوهرتان را ببینید؟» او جواب داد: «نمی دانم.» من دوست دارم او را ببینم، او خیلی با من مهربان است.» خانم زانت به یک طرف چرخید تا اجازه ی لوسی را بگیرد.

    «خداحافظ، دوست کوچک من.

    اگر تو زندگی می کنی تا بزرگ شوی، امیدوارم تو هرگز چنین زن بدبختی مثل من نباشی.» او ناگهان به اقای ری برن نگاه کرد و پرسید: «آیا شما همسری در خانه دارید؟» «همسر من مرده است.» «و شما یک فرزند دارید تا به شما دلداری دهد!

    لطفا مرا رها کنید؛ شما قلب مرا سخت می‌کنید.

    اوه، آقا، آیا نمی فهمید؟

    شما مرا وادار می کنید به شما خسودی کنم؟» آقای ری برن ساکت بود، هنگامی که او و دخترش دوباره بیرون، در خیابان بودند.

    همچنین لوسی ساکت بود، چون بچه ی وظیفه شناسی بود.

    اما تحمل انسان محدودیت هایی دارد و گنجایش لوسی برای خودداری سرانجام تمام شد.

    او گفت: «آیا شما در مورد آن خانم فکر می کنید، بابا؟» او فقط با تکان دادن سر جواب داد.

    دخترش اندیشه ی او را در آن لحظه ی بحرانی، وقتی او در مرحله ی درست کردن ذهنش است، قطع کرده بود.

    قبل از اینکه آنها دوباره در خانه باشند، آقای ری برن تصمیمی گرفته بود.

    برادر شوهر خانم زانت، بطور بدیهی از هر ضرورت جدی برای دخالتش، بی خبر بود، یا او فورا برای تکرار ملاقاتش ترتیبی داده است.

    در این وضعیت کارها، اگره ر اتفاق بدی برای خانم زانت افتاد، سکوت، نقش آقای ری برن، شاید غیرمستقیما نسبت به سرزنش کردن برای یک بدبختی باشد.

    در حالی که او به این نتیجه رسیده بود، تصمیم گرفت خطر گستاخ بودن را بپذیرد، برای دومین بارع توسط غریبه‌ی دیگر.

    در حالی که لوسی را تحت مراقبت پرستارش گذاشت، او به آدرسی که، روی کارت ویزیت که در خانه ی کرایه ای نوشته شده بود، رفت و به نام خودش پیامی فرستاد.

    یک پیام مودبانه برگردانده شد.

    آقای جان زانت در خانه بود و از دیدن او خوشحال می شد.

    به آقای ری برن یکی از اتاقهای نشیمن اختصاصی هتل نشان داده شد.

    او مشاهده کرد که موقعیت مرسوم مبلمان در یک اتاق از بعضی جنبه های تغییر داده شده بود.

    یک صندلی راحتی، یک میز و عسلی همه به سمت یکی از پنجره ها برده شده بودند و همان اندازه نزدیک به چراغ گذاشته شده بودند.

    روی میز یک لوله ی بزرگ باز از چرم مراکش، حاوی ردیف هایی از وسایل کوچک زیبا از جنس فولاد و عاج، قرار داشت.

    در حال انتظار کنار میز، آقای جان زانت ایستاد.

    او گفت: «صبح بخیر» با صدایی بم، خیلی عمیق و دلپذیر که آن دو کلمه ی پیش پا افتاده، هنگامی که از لبهایش بیرون آمد، اهمیت جدیدی به خود گرفت.

    ظاهر شخصی او هماهنگ با صدای باشکوهش بود.

    او مردی بلند و ظریف با چهره ی تیره رنگ بود؛ با چشمان سیاه تابان بزرگ و ریش فردار با شکوه که تمام بخش پایینی صورتش را پوشانده بود.

    در حال تعظیم کردن با آمیختن وقار و ادب، ناگهان طرف مرسوم شخصیت این آقا ناپدید شد، و جنبه ی دیوانه، جای آنرا گرفت.

    او در مقابل عسلی روی زانوهایش افتاد.

    آیا او آن روز صبح، فراموش کرده بود که تقاضاهایش را بگوید، و آیا او برای اصلاح کردن گناهی که او وقتی برای بخشیدن به مشورت دادن نداشت، عجله داشت؟

    قبل از اینکه شک و تردید در غیره منتظره ترین رفتار به نتیجه برسد، خود آن به سختی به فکر خطور کرده بود.

    آقای جان زانت با لبخندی نرم و لطیف به مهمانش نگاه کرد و گفت: «لطفا بگذارید پاهایتان را ببینم؟» در آن لحظه آقای ری برن حضور ذهنش را از دست داد.

    او به وسایل روی میز کناری نگاه کرد.

    «آیا شما یک برنده ی میخچه هستید؟» - همه چیزی بود که توانست بگوید.

    او مودب جواب داد: «ببخشید آقا، این واژه که شما استفاده می کنید در حرفه ی ما کاملا منسوخ است.» او روی زانوهایش بلند شد و با فروتنی اضافه کرد: «من یک متخصص درمان و حفاظت پاها هستم.» «من معذرت می خواهم» این حرف را نزنید.

    من تصور می کنم، شما نیازمند خدمات حرفه ای من نیستید.

    افتخار ملاقات شما را به چه انگیزه ای می توانم نسبت دهم؟» در این زمان آقای ری برن خود را بازیافته بود.

    او جواب داد: «من تحت شرایطی به اینجا آمده ام، که بهمان خوبی توضیح به عذرخواهی هم نیاز دارد.» رفتار خیلی آراسته ی آقای زانت نشانه هایی از هشدار را آشکار کرد؛ بدگمانی او متوجه یک نتیجه ی هولناک شد- نتیجه ای که او را، تا گوشه های درونی جیبش که در آن پولهایش را نگاه می داشت، تکان داد.

    او شروع کرد: «خیلی ها از من درخواست می کنند.» آقای ری برن لبخند زد.

    او پاسخ داد: «ذهنتان را آسوده کنیدع من پول نمی خواهم.

    هدف من صحبت کردن با شماست درباره ی موضوع خانمی که یکی از خویشاوندان شماست.» آقای زانت از روی تعجب فریاد زد: «زن برادرم!

    خواهش می کنم بنشینید.» آقای ری برن تامل کرد، در حالی که تردید داشت آیا زمان مناسبی را برای ملاقاتش انتخاب کرده بود؟

    او پرسید: «آیا من مثل افرادی هستم که می خواهند با شما مشورت کنند؟» «مطمئنا نه.

    ساعات صبح رسیدگی من به مشتریانم از 11 تا 1 است.» همانطور که او صحبت می کرد ساعت روی طاقچه یک ربع گذشته از 1 را نشان می داد.

    او خیلی صمیمانه گفت: امیدوارم برای من خبرهای بد نیاورید.» «وقتی من امروز صبح با خانم زانت تماس گرفتم، شنیدم که او برای پیاده روی بیرون رفته بود، آیا بی احتیاطی است که بپرسم چطور شما با او آشنا شدید؟» آقای ری برن آنچه را که در Kensington Gardens دیده بود و شنیده بود، یادآوری کرد.

    در حالی که فراموش نکرد تا کلماتی را ضافه کند که دیدارش را پس از آن با خانم زانت توصیف می کرد.

    برادر شوهر آن خانم با یک علاقه و دلسوزی گوش کرد که شدیدترین مغایرت ممکن را با گستاخی تحریک شده بانوی خانه ی کرایه ای، عرضه می کرد.

    او اعلام کرد که تنها می تواند انصاف را برای حس وظیفه اش با پیروی کردن از آقای ری برن و توصیف کردن خودش بهمان اندازه جوانمردانه، رعایت کند.

    مثل او با ددوستی قدیمی صحبت کرده بود.

    او گفت: «من فکر می کنم، داستان غمگین زندگی زن بردار من چیزهای مسلمی را توضیح خواهد داد که به طور طبیعی شما را باید بهت زده کند.

    برادر من در خانه ی یک آقای استرالیایی، در دیداری از انگلستان، به او معرفی شد.

    سپس او بعنوان پرستار برای دختران آن مرد استخدام شد.

    خیلی صمیمی، نظری بود که آن خانواده درباره ی او داشتند، وقتی که آنها به Colony برگشتند، بنابر خواهش فرزندانشان، از او خواستند تا آنها را همراهی کند.

    پرستار با سپاسگزاری پیشنهاد را پذیرفت.» آقای ری برن پرسید: «آیا او هیچ خویشاوندی در انگلستان نداشت؟» « او واقعا در دنیا تنها بود.

    آقا.

    وقتی من به شما می گویم که او در بیمارستان بچه های سرراهی بزرگ شده بود شما خواهید فهمید منظور من چیست» اوه، هیچ داستان عاشقانه ای در داستان زن بردادر من نیست!

    او هرگز نشناخته است یا نخواهد شناخت، والدینش چه کسانی بودند یا چرا او را رها کردند.

    شادترین لحظه در زندگی او، لحظه ای بود که او و برادرم برای اولین بار همدیگر را ملاقات کردند.

    آن عشق نمونه ی دو طرفه، مدنظر اول بود.

    اگر برادرم یک مرد پولدار نبود اما درآمد کافی در حرفه ی بازرگانی بدست آورده بود.

    شخصیتش برای خود سخن می گفت.

    در یک کلمه او همه ی جنبه های دختر بیچاره را اصلاح کرد، همانطور که ما برای بهتر شدن امید داشتیم و باور کردیم.

    کارفرماهای او بازگشتشان را به استرالیا تبعیض انداختند، بنابراین او بواسطه ی خانه ی آنها، ازدواج کرد.

    بعد از یک زندگی شاد چند هفته ای تنها ...

    صدایش او را درمانده کرد: او مکث کرد و صورتش را از پیش چراغ برگرداند.

    او گفت: «مرا ببخشید» «حتی هنوز قادر نیستم درباره ی مرگ برادرم با خونسردی صحبت کنم.

    فقط اجازه بدهید که بگویم همسر جوان بیچاره، قبل از اینکه روزهای شاد ماه عسل تمام شود، یک بیوه بود.

    آن فاجعه ی وحشتناک به او ضربه ی سختی زد.

    قبل از اینکه برادرم در قبر گذاشته شود، زندگی او در خطر تب مغزی بود.

    آن عبارات در ترس و ضعیف آقای ری برن جای گرفت که قوه ی درک او ممکن است بهم ریخته باشد.

    به نطر رسید که آقای زانت، در حالی که با دقت به او نگاه می کرد، فهمید چه چیزی در ذهن مهمانش می گذشت.

    او گفت: «نه!» اگر نظرات پزشکان قابل اعتماد باشند، پی آمد بیماری صدمه به توانایی فیزیکی اوست نه آسیب به ذهن او.

    شکی ندارم، من در او از زمان بیماریش یک خودسری مسلم رفتاری، مشاهده کرده ام؛ اما جزئی است.

    بعنوان مثالی برای آنچه که منظور من است، ممکن است به شما بگویم برای بهبودیش دعوت کردم تا دیداری داشته باشیم.

    خانه ی من در لندن نیست- هوا با من سازش ندارد- محل اقامت من در خیابان Sallins-on-Sea است.

    من خودم مرد متاهلی نیستم.

    اما خدمتکار بسیار خوبم، از خانم زانت با بیشترین مهربانی پذیرائی خواهد کرد.

    تصمیم گرفته شد- سرسختانه تصمیم گرفته شد- تا او در لندن بماند.

    نیازی ندارد تا بگویم که در موقعیت غمگین او، من توجه خواسته های ناچیزش هستم.

    من برای او یک منزل گرفتم؛ بنابر درخواست مخصوص او، من خانه ای را که نزدیک Kensington Gardens بود، انتخاب کردم.

    «آیا ارتباطی با Gardens وجود دارد که خانم زانت را وادار کرد، تا آن درخواست را بکند؟» «من معتقدم، قدری پیوستگی با خاطره ی شوهرش دارد.

    ضمنا من می خواهم مطمئن باشم، وقتی قردا تلفن زدم، او را در خانه بیابم آیا شما گفتید (در جریان توضیح جذابتان) که او قصد داشت- همانطور که شما پنداشتید- فردا به Kensington Gardens بگردد؟

    یا حافظه ی من، مرا فریب داده است؟» «حافظه ی شما کاملا درست است.» «متشکرم.

    اعتراف می کنم، من نه تنها بخاطر آنچه که شما درباره ی خانم زانت گفته اید مضطرب هستم، بلکه گمراه شدم که چگونه بهترین کار را انجام دهم.

    در حال حاضر تنها نظر من این است که سعی کنیم هوا و چشم انداز را تغییر دهیم.

    شما خود چی فکر می‌کنید؟» «من فکر می کنم شما درست می گویید.» آقای زانت آرام تامل کرد.

    او گفت: «برای من آسان نمی باشد که همین الان بیمارانم را رها کنم و او را بیرون ببرم.» جواب واضح برای این به خاطر آقای ری برن خطور کرد.

    مردی باتجربه دنیوی بیشتر شاید سوء ظن معلمی را احساس کند و ساکت بماند.

    آقای ری برن سخن گفت.

    او گفتک «چرا دعوتتان را تکرار نمی کنید و او را به منزلتان در دریاکنار نمی برید؟» در وضعیت فلج شده ی ذهن آقای ری برن، ظاهر مسیر این اقدام ساد هبرای ارائه کردن خود آن، شکست خورده بود.

    چهره ی تیره اش بی درنگ درخشان شد.

    او گفت: «خودشه!» «من حتما نصیحت شما را انجام می دهم.

    اگر هوای خیابان Sallins کار دیگری انجام ندهد، سلامتی او را بهتر خواهد کرد و به او کمک می کند تا خوش قیافگی خود را بازیابد.

    آیا او بعنوان یک زن زیبا (در روزهای شادتر) شما را جذب کرد؟» این سئوالی، به طور عجیبی آشنا، تقریبا سئوالی خشن – تحت آن شرایط- برای پرسیدن بود.

    یک تجلی پنهان در چشمهای تیره ی ریز آقای زانت به نظر رسید، اشاره می کند که آن با دهفی گذاشته شده بود.

    آیا امکان داشت که او گمان کند، علاقه ی آقای ری برن به زن برادرش توسط هز انگیزه ای که کاملا غیرخودخواهی و خالص نبود، القا شود.

    برای رسیدن به چنین نتیجه ای هنگامی که ممکن است، با عجله و بی رحمی مردی که شاید فقط در مورد نیاز ظرافت احساس مقصد بود، قضاوت شود.

    آقای ری برن تمام تلاش خود ارا کرد تا دید خوبی بخود بگیرد.

    در همان زمان، نمی شود انکار کرد، هنگامی که او پاسخ داد، کلماتش با دقت محافظت شدند، و اینکه او برخاست تا مرخص شود.

    آقای زانت مهمانوازانه اعتراض کرد.

    «چرا شما عجله دارید؟

    واقعا شما باید بروید؟

    هنگامی که من ترتیبی داده ام تا از آن پیشنهادات عالی شما استفاده کنم.

    افتخار دیدار دوباره ی شما را فردا خواهم داشت.

    خداحافظ.

    خدا شما را مرحمت کند.» او دست داد؛ دستی با سطحی نرم و رنگی تیره که ملتهبانه انگشتان دوستی که در حال رفتن بود را فشرد.

    «آیا آن مرد یک آدم زذل بود؟» این اولین فکر آقای ری برن بود، بعد از اینکه هتل را ترک کرده بود.

    وجدانش همه ی تردیدها را به نتیجه رساند و پاسخ داد: «اگر تو به آن شک کنی یک احمق هستی.» در حالی که اقای ری برن بخاطر دلهره، مضطرب بود، پیاده به منزلش بازگشت، در راه امتحان می کرد چه تمرینی برای آرام کردن ذهنش انجام دهد.

    آزمایش موفق نشد.

    او به ساختمان بالایی رفت و با لوسی بازی کرد؛ هنگام ناهار یک لیوان شراب اضافی نوشید.

    بعدازظهر کودک و پرستارش را به یک سیرک برد، شامی سبک خورد، با یک لیوان شراب دیگر قبل از ینکه به رختخواب برود، خود را تقویت کرد و هنوز آن اتفاقهای بد شوم و مبهم در شکنجه ی او پافشاری می کردند.

    با نگاه کردن به زندگی گذشته‌اش، او از خودش پرسید آیا تا به حال زنی (بجز آخرین همسرش) در افکارش جای عمده ای گرفته بود که خانم زانت- بدون اقامه ی هر دلیل قابل درکی برای آن- بخود گرفته بود؟

    اگر او جرات کرده بود تا به سئوال خودش پاسخ دهد، جواب خواهد بود: «نه!» تمام روز بعد او در خانه منتظر ماند، در انتظار دیدار وعده داده شده ی آقای جان زانت و بی‌فایده انتظار کشید.

    غروب آینده پیشخدمت بر سر میز چای خانواده ظاهر شد و به اربابش یک پاکت بزرگ غیرمعمولی را عرضه کرد که با موم سیاه، مهر و موم شده و با دست خطی عجیب نوشته شده بود.

    نبود تمبر و علامت پستی نشان داد که آن توسط پیکی در خانه گذاشته شده بود.

تعریف آسیب شناسی : آسیب شناسی اجتماعی یعنی شناخت ریشه ای بی نظمی های اجتماعی . استفاده ازاین واژه به خاطراین است که همانندیهای بین پیکره جامعه ازنظردانشمندان وانشهای اجتماعی وپیکره انسان دردانشهای زیستی وجوددارد.به طوریکه نخستین واحددرجسم انسان سلول است .مجموعه سلولهای یک بافت رابه وجودمی آورد .مانندبافت روده ،معده ،مخاط بینی . مجموعه ازبافتها اندام رابوجودمی آورندماننداندام ...

مقدمه خداوند در قرآن کریم می فرماید : « خودتان را به دست خود به هلاکت نیندازید .» آشنایی انسان با مسایلی که باعث تباهی و نابودی او می شود ، لازم و ضروری است . وظیفه هر انسانی است که با درس گرفتن از سیره ی پیامبر (ص) و امامان معصوم (ع) ، در زمینه ی سلامت جسم و روان خود بکوشد . یکی از مسائل و مشکلات جامعه ی بشری ، استفاده از دخانیات و مواد اعتیاد آور است . این مواد علاوه بر آن که ...

تعریف آسیب شناسی : آسیب شناسی اجتماعی یعنی شناخت ریشه ای بی نظمی های اجتماعی . استفاده ازاین واژه به خاطراین است که همانندیهای بین پیکره جامعه ازنظردانشمندان وانشهای اجتماعی وپیکره انسان دردانشهای زیستی وجوددارد.به طوریکه نخستین واحددرجسم انسان سلول است .مجموعه سلولهای یک بافت رابه وجودمی آورد .مانندبافت روده ،معده ،مخاط بینی . مجموعه ازبافتها اندام رابوجودمی آورندماننداندام ...

برخی از آقایون واقعاً کم لطف و بی اعتنا هستند. خانمها به شدت نیازمند تشکر و قدردانی بوده و تمایل دارند که طرف مقابل همواره و در همه حال علاقه و محبت خود را به آنها ابراز کند. خانمها به کسی احتیاج دارند که بتوانند از نظر روحی با او ارتباط برقرار کنند. آنها کسی را می خواهند که بتوانند با تمام وجود به او اعتماد کنند؛ به دنبال یافتن مردی هستند که بتوانند با او آزادانه در مورد مشکلات ...

مقدمه: آیا آثار داستانی نیکوس کازانتزاکیس(1) را می توان، دینی خواند؟ و او را نویسنده ای دینی دانست؟ برای پاسخ دقیق به این سؤال باید ابتدا پرسش های زیر را جواب داد: 1. منظور از دین چیست؟ 2. داستان معنوی و دینی کدام است؟(در الهیات و کلام جدید به نظر برخی صاحبنظران دیانت و معنویت دو واژه مترادف نیستند، بلکه به قول اهل منطق رابطه عموم و خصوص من وجه دارند.) تعابیر از دین معمولاً به ...

تأثیر آموزش مهارتهاى ارتباطى به پرستاران بر رضایتمندى بیماران از نحوه برقرارى ارتباط نویسندگان: خانم مولود فرمهینی فراهانی ، خانم زهرا کاشانی نیا، آقای محمد علی حسینی، آقای اکبر بیگلریان نوع مقاله: روانپرستاری و پرستاری بهداشت روانی چکیده مقاله: تأثیر آموزش مهارتهاى ارتباطى به پرستاران بر رضایتمندى بیماران از نحوه برقرارى ارتباط مولود فرمهینى فراهانى ، زهرا کاشانى‌نیا ، دکتر ...

ازدواج و مسایل بهداشتی مربوط به آن 1- اهمیت بهداشت ازدواج را تشریح کنید؟ داشتن آمادگی جسمی و روحی لازم برای ازدواج، علاوه بر تحکیم بنیان خانواده موجب تضمین سلامت فرزندان خواهد بود. اطمینان از مبتلا نبودن زوجین به بیماری مسری، نداشتن اعتیاد و بیماری روانی شدید و غیرقابل کنترل، نبود زمینه مشترک بروز بیماریهای ژنتیک در زوجین و داشتن شناخت لازم در مورد فیزیولوژی جنس مخالف از جمله ...

هوا گرم بود و من بدون توجه به این همه گرما خودکار را در دست گرفته بودم و مدام زیر مطالب مهم کتاب خط می کشیدم تنها امیدم این بود که بتوانم در کنکور رتبه ی خوبی به دست بیاورم و بعد هم در بهترین دانشگاه درس بخوانم و همیشه به این حرف مادرم که می گفت تو آینده ی روشنی را در پیش داری دلگرم می شدم درخت گردو با سخاوت سایه اش را به رو سرم انداخته بود من روی تخت چوبی که با هر حرکت جیرجیرش ...

اثبات عسر و حرج زوجه با استناد به عرف جلسه هیأت عمومی دیوان عالی کشور در خصوص رسیدگی به پرونده اصراری حقوقی ردیف 84/21 به ریاست آیت الله مفید، رئیس دیوان عالی کشور و با حضور قضات شعب حقوقی دیوان عالی کشور صبح روز سه شنبه گذشته برگزار شد که در این جلسه به 2 پرونده اصراری حقوقی رسیدگی گردید. در این پرونده اصراری، فرجام خواه ( زوجه) دادخواستی به خواسته صدور گواهی عدم امکان سازش به ...

سر آغاز موسیقی، از جمله هنرهایی به شمار می‌رود شمار می‌رود که نقش یاری رسان آن به ذهن و روان انسان و تاثیرات آن بر افزایش اداراک و توانایی ذهنی افراد، بر کسی پوشیده نیست. موسیقی ، بی واسطه و مستقیما با روح انسانی پیوند بر قرار نموده و گوش جان او را لبریز می‌سازد. صدا به عنوان پدیده ای روانی، تاثیرات مختلفی را برانسان به جای نهاده و صداهای موزون و موسیقیایی به او آرامش اعطا کرده ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول