مسلمانی
از مسلمانی نگویید از فریاد نگویید از تجاوز از ظلم بر فلسطین مگویید که وطن من فلسطین من است اگر فریادی از این جاست اگر فقر و ظلمی است از اینجاست اگر تجاوزی است از اینجاست چه غمگین لحظه ایست که میبینم دخترکی را که گیج از روزگار با چند هزاری به خود فروشی می اندیشد چه گریه سان باید کرد با دیدن این همه تفاوت در اجتماع؛ با دیدن مردی که از بیگاری گوژپشت نماست و انجا کلاه سیاهی را میبینم که همچو زاغ بر ثروتی نشسته که قارون حکایت پوچ اوست ومردمی را میبینم که دست به دعا نشسته اند و از هو مدد می طلبند و هو : اری او می اندیشد که چگونه بی حرکت برکت می طلبند انها مرگ بر می گوییند بی انکه در جنگی ستیز کنند و هو با دشمن است چرا که فرعون نیز در پناه به هو می گفت ابرویم را بر موسی بخر ودشمن می داند چگونه بجنگد چه خام اند انها که در خیال به جنگ رودررو می اندیشند که دیگر جنگی در میان نیست و ای خامان جهان ایا به جنگ نوین بالاتر از جنگ هسته ای نیز اندیشه اید ایا به جنگ ژنتیک به تغییرات فیزیولوژیک که در شما پدید می اورند اندیشه اید ایا به انچه به شما می خورانند به انچه که در مغزهایتان می رانند اندیشیده اید ایا به من نیز اندیشیده اید به خود چه؟
به حکایتی که بر خود خواسته اید به مسلمانی ایا اندیشیده اید به انان که ثرمایه ها از شما میبرند و بهترین چیزتان فکرتان و عقیده تان و انچه خدا داده است زندگی تان ایا خدا را نیز از شما گرفته اند ایا رواست که وطنی تو در ماند و تو به فکر مسلمانی خویش باشی
مرا مسلمان مخوان که با تو هم پیاله نخواهم بود اری با نامسلمان غمخوار ترم و سبک از بار گناه حال به چه کس مرگ بر می گویی؟
به انان که با تو دشمنند یا انان که در کنارت از تو چیزها می طلبند؟
یا ایا مرا مرگ می دهی که چه سان زندگی را می شکافم ؟
¤ نوشته شده در ساعت 22:55 توسط protuslaus
پیامهاى دیگران ( 33 نظر )
باز زندگی
صدای عشق می اید با هزارهای لرزان از امید با نسیم خدای که خدایگان را می شمارد و
فضائل انسانی را ؛ پرتویی که در سکوت ارزوهای انسانی را به ارمغان می اورد و من از اندیشه ها می گویم چه زیبا که از محمد بگوییم از ارزویی خداوندگاری او ؛از حکایت بی سرانجامی که
با علی به عشق ابدیت زندگی در سکوتی مرگبار با محبتهای زهرا شعله ور شد و عشق
انسانی مایه سرافرازی عشق ورزی شد .
اری حکایت علی چیز دیگری است و امید محمد ارزویی دیگری ؛ دو تن در وجودی ذوب شده اند
که مایه سر افرازی است یعنی اعتماد به خویشتن ؛ و صدای خنده بارها شنیده می شود
که چه سان پرتوی صداقت هاله امید در دلها می افشاند تا چه کس بتواند ملتی گرد اورد؛
اما چه سود انگاه که همه چیز در هدایت عظمت است این شکوه بی داد گری باشد که مولد
اندیشه را پایمال کند و خود در بطن هدایت فرمان هدایت صادر کند چه غمگین است که علی
در برابر این طغیان سر به خویشتن فرو می کند و خویشتن را تنها با خویش همراه می بیند
محمد می خندد چرا که اندیشه به ثبوت خود می خندد و علی در گروی اندیشه تنها زندگی
را می بیند اری زهرا مولد عشق ازلی و ابدی اوست تا اندیشه پویا بماند و دیگر چه کس
است که همچو انان بر قهر اجتماع بتازد و عصیان بر نیستی های زندگی بگمارد ؟
تنهایی
تنهای ; تمام زندگی مرا در بر گرفت و او بود که همه چیز را به من اموخت عشق ; نفرت
و زندگی را و تمام ارزو های بچه گانه پر از امید را اما من در اشتیاق دیگری از او گریختم
و سالها گریختم و جز او هم چیزی نیافتم .
با عشق دم زدم در نفرت شکستم و در زندگی روان
ساختم اما هرگز این یار با وفا را جدا ز خود ندیدم .
مغرور بود و دوست داشتنی تنها کس که
همواره داشتمش و می باید که این چنین بگذرد روز گار من .
اری غم بودم او بود ; شاد بودم
او بود و بعد زندگی او تنها همراه در سفر من است همچنان که از قبل با من بود چه کس بیش
از او مرا دوست دارد تا دوستش بدارم همچو تنهایی
و حکایت آخر از نا خوانده های دیگر :
و حکایت آخر از نا خوانده های دیگر : آه چه کس نام تعمیدی و فضیلتی درست برای چنین اشتیاقی یافته است ؟
آن روزی که خود خواهی را فضیلت ایثارمی نامد!!!
وهمانگاه و براستی برای نخستین بار چنان افتاد که کلام او خود خواهی را خجسته شمرد ;خود خواهی سالم و تندرستی را که از روانی نیرومند سر چشمه می گیرد از روانی نیرومند که تن والا از ان اوست;زیبا پیروزگر وتوان بخش تنی که در پیرامون او چیزها همه آیینه داری می کنند .تنی نرم ووسوسه گر ;رقاصی که کنایه ای از او و جان کلام در باره اوست .
خود کامگی چنین تن ها و روانها خود فضیلت نام می دهد این خود کامگی خویشتن را در میان کلام هایش در باره نیک وبد چنان در امان می دارد که گویی در بیشه ای مقدس مکان دارد او با نام های نیکبختیش هرچه را خوار شمردنی است از خود می راند از خود دور می کند تمامی ترسها را و می گوید بد یعنی ترس در چشم او خوار است هر انکس که همواره نگران است و اه می کشد و زار می زند و نیز هرانکس که از کمترین بهره نمی گذرد و نیز خوار می شمارد تمامی خرد اندوه خوار را زیرا براستی خردی نیز هست که در تاریکی می شکفد ;شبگون خردی که پیوسته آه می کشد .
شکاکیت خجولانه نیز در نظرش پست است و نیز هر انکس که به جای دست و نگاه سوگند می طلبد ونیز خرد بس بسیار شکاک زیرا که این راه و رسم روانهای ترسا است .
ونیز در نظرش پستر شمرده می شوند اماده به خدمتان ;سگوارانی که زود به پشت می خوابند یعنی فروتنان .
باری خردی نیز هست که فروتن است و سگوار و دیندار و پیوسته خدمتگذار.
نزد او نفرت انگیز و دل بر هم زن است کسی که هرگز از خود دفاع نمی کند کسی که تفهای زهراگین و نگاههای بد خواهانه را فرومی دهد آن بس بسیار شکیبا و با همه چیز در مدارا و به همه چیز رضا که این راه ورسم بندگی است خواه در برابر خدایان و تیپهای خدایی بندگی کند خواه در برابر بشر و آراه ابلهانه ای بشری ;این خود خواهی خجسته به هر گونه بندگی تف می کند اری : بد : او چنین می نامد آنچه را شکسته پشت است و بندگی شکسته وار و چشمهای چشمک زن گرفتار ; دلهای فک وار (سگ ابی) و آن راه و رسم مزورانه ی تسلیم شدگی را که با دهان باز ترسان بوسه برآستان می زند.
و دروغین خرد : نامی است که او به همه هوشمندی بردگان ;سپید مویان و خستگان می دهد بوی÷ه به تمامی جنون شریرانه شوریده سر زیاده زیرک سبزوسیاه سر .
و اما دروغین خردمندان همه روحانیان اند و از جهان خسته گان و جان های که از جنس زن وبرده اند .
آه که از دیر باز دربازی چه نیرنگ بازیها که با خود خواهی کرده اند!
و درست همین نیرنگ بازی با خود خواهی است که می بایست فضیلت باشد و فضیلت نامیده شود !
واز خود گذشته > همان چیزی است که این جبونان خسته از جهان و عنکبوتان یکتا پرست به حق می خواهند که باشند اما بر ایشان همه ; فرا می رسد اکنون روز; دگرگونی ; شمشیر داد; نیمروز بزرگ : انگاه بسی چیزها پدیدار خواهد شد !
و ان کس که من را مقدس خوانده است و خود خواهی را خجسته ; براستی او ان پیشگو همچنین به زبان می راند انچه را که می داند : هان فرا می رسد .نزدیک است نیمروز بزرگ هزاران بار بر اندیشه چگونه بودن اندیشیدم و هزاران نکته از هزاره ها برگزیدیدم اما هرگز در زمان نیاسوده بودم زیرا که تنها اوست که اثارش اصول یگانه زندگی است و انسان گذرگاه زمان .
واضح تر بگویم می خواهم تا به اخر اول تا انجا که ماده ای هست زندگی را بگشایم و بعد از ان ببینم رویای مبهمی را که چون دست یافتنش را در حال ممکن نیست در پرستش بجویم که هرچه پرستیدنی است دست نیافتنی است اری چه می دانست انسان قبل از این و چه می داند انسان حال از این و چه می داند انسان بعد از این.
اری مید انم که چه ساده می اندیشید و اسوده پاسخ می داد به هر انچه که در رویا هایش به کشف ان می پرداخت انسان قبل از این و چه سخت می یابد جوابهای این سوالات ابدی را انسان حال از این و چه گوارا تفسیر می کند انسان بعد از این.
اری او می گفت زمین محور عالم است و ما می گوییم محوری موجود نیست و ان چه می گوید؟
من نه با او کاری دارم و نه با ان من به وضوح میبینم که افکارم در تصور راهی ندارد جز این که در چهار چوب ساخته خود برای تفهیم بهتر از جهانی می گوید که مدتی پیش در هم امیحت و در انفجاری بزرگ چنان خودرا گسترانید که گویی همچنان در رفتن است لیکن در مرزهای ان و بعد ازان چه رخ داده است؟
این حقیقت موجود است که سرعت خروج غیر ماده از ماده پیشی گرفته است و دنیای ماده را هاله ای از غیر ماده پوشانده است اری بعد از ماده و در انتهای؛ ان ابتدای اغاز می گردد که بیشک با جهان کنونی در تفاوت است این ابتدا خود در انتهای ابدی بس دشوار می نماید که ابتدایی دیگر از دنیایی دیگر نباشد اما فضا چنان که عقل در تصور انرا می گنجاند دچار بی بعدی است و انچه که بعدی ندارد در مکان بی مفهوم است همچو تعریف نقطه در ریاضیات .
اری مکان ما در بی مفهومی و هیچ بودن چیزی هست شده است که عاری از تصور است و زمان مرز فضا و مکان است مرزی که جداکننده دو چیز از هم نیست بلکه ادغامی است از دو چیز؛ ازدو اصل از دو منشا که هردو منشا دیگری است حکایت این است : خط بسته ای را در نظر بگیرید این خط شامل بی نهایت نقطه است و این در حالی است که نقطه در مفهوم ریاضی دارای بعد نیست اما با توجه به این اصل ریاضی که در بی نهایت منطق ؛ابتدای اعداد و به عبارتی تجمع پذیری مکانی به حدود می انجامد و نه به پایان ؛این بی نهایت نقطه بی بعد خطی را مشخص می نمایند که دارای بعد است و این چنین می نماید که از هیچ چیزی پدید امده است اما فضا در مقایسه اما نه نزدیک به این تشبیه اما ساده چنین نقطه ایست که مکان نهایت ان است ؛اری ابتدا و انتهای ما همین است: گویی ذاتا موجود نیستیم اما در اداراکات ما همان چیزی را می اندیشیم که می دانیم گاه فراتر از دانسته قدم می گذاریم اما اصالت این موجودیت؛ ما را در بر گرفته و بعد از ان نیز این هیچ است که مقدم بر همه چیز است یعنی تکرار اما در تفاوتهای بسیار چرا که روزی ما در ابتدای ان هستیم که در زمانی ؛با انفجاری همه چیز اغاز شد الا یا ایها اناس: من و نیچه رفیقیم ؛ چه باک است که از یکدیگر بدزدیم ؛ اگر نیچه نبودی من که بودی ؛ الا حرف من و نیچه همین است ؛ بیا ندیش و بیا ندیش و بیا ندیش ؛ انچه من مگفتم نیچه نمی گفت و انچه نیچه می گفت من نگفتم ؛ پس اقا بهروز شما که نشانی از خود به جا نزاشتی چرا ازهمچو منی که در تقصیرم نشانه می خواهی ؛ یافت شو تا نشانی از تو بستانم وانگه فقیری : پس خموش باش تا غم از گفتنت بگشایم تو همانی که نیچه در چنین گفت زرتشتش به مجنون پای شهر خواندت ایا انرا خوانده ای ؟
اما حال از من بخوان : اگر از گفتن لب باز دارم می گویی از خود گو و اگر از خود گفتن اغاز کنم گویی بی دلیل مگو و اگر دلیل اورم گویی به دلالت نهی مکن و چون پندی از تو خواهم همچو قبری در میان قبرستان بی نام ونشان هستی که این چنین پندم می دهی در حسرت پند باش که من خود همان پندم و من به هوش می ایم و می گویم مگر من نگفتم بیا ندیش پس بیا ندیش و از کس پند مخواه که انکه پند می دهد ؛پنداری ناقص است که از نقص خود می گوید!!!!!
حکایت هزار و یک شب فلسفه می اندیشم به تمامی ارزو های انسانی ومیبینم که چه سان ارام و بی قرار مردمان عامی رندگی می گذرانند گویی اهمیت زندگی بیش از چگونه زندگی کردن است و حکایت قدرت بیش از حکایت زندگی و من به خود می اندیشم به انچه من میاندیشم و انها می اندیشند چه ساده می زیند این مردم با وقار در حالی که خود بی زار از یکدیگر به زندگی کردن می پردارند این عشق است به ان حسادتم می شود چه ساده عشقی در میان این مردمان بر قرار است و چه ارزوهایی که در نهانشان پا پرجا .
این جاست که غمگین از روزگار به شادی می اندیشم به فریادی از درون ؛ به حکایتهای بی حکایت خود ؛ به انچه دیگران دوست می دارند و انچه که من از ان بی زارم و حکایت همین است در تفاوتهای بسیار ؛ اری همه رنگ در هم تنها یک رنگ را معنی می دهند و سیاهی همان رنگ نفرین شده ایست که برتر در اوج هستی تا به پایین تلا لو امیزش را می نوازد ؛ در برابر قدرتش رنگی نیست که خود را نبازد و این است که غمها همه اغشته به سیاهیند چرا که شادی پوششی برای خود نمی خواهد و غم نهان ترین پوشش ها را در میابد و علت زندگی شادی ایست تا غم معلول ان باشد غمی که اگر نمی بود شادی هرگز خود را زیبا نمی دانست تا در برابر سیاهی از ارزوهای بی رنگ خود سود جوید .
اری این سیاهی نفرین شده ؛ خود سود دهی بزرگ است ؛ چه کس است که زشتی را با غم یکی می داند ؟
اری زشتی و زیبایی امتدادی از غم و شادی است انچه زیباترست به شادی نزدیکتر و انچه زشت است به غم نزدیکتر.
حال چه کس می داند که شادی برترین غمی است که می باید در زشتی ها یافت شود؟
اری حکایت هزار و یک شب فلسفه است این ارزوی داشتن زشتی ها .
همچو من که من را می شکند خیلی چیزا هست که نوشته می شه و خیلی چیزا که خونده می شه .
کیست که ارزوی شادی برای غم بکنه ؟
أری من امده ام تا نویدی تازه باشم تا همچو آرزو بگویم که من هم اشتباه می گویم ؛ و این اشتباه است در پی اشتباه تا باطل کند ثبوت ازلیت و ابدیت را و حکایت غریب زندگی که غربتش ساده ترین ساده هاست .
و اگر من در جبر این عالم بی انتها محدود به زندگی شده ام آزادی نیز در دستان من محکوم به زندگی شده است و نه من می توانم با دلیل و نه با انکار آزادش کنم و نه ما که آزادی تنها آزادی است و مقید به تغییر همچو زندگی همچو منی که در این عالم می زیم پس چرا سالهاست به گذشته می اندیشم و فکر افریدگار پویایی است؛ افریدگار خداوندی انسان بر خدا ؛ و در من تسلیم هنوز پا بر جاست و چه بد تر که این حکایت ؛حکایتی همه گیر است ؛ آری زندگی به این زیبایست در مقابل همه آزردگی ها این زندگی است که هرگز تسلیم نخواهد شد و حال من زندگی ام آری بگذار آزادی مرا نیز در بر بگیرد تا در این جبر عالم با جبر یکی شوم زیرا من می خواهم عالمی دیگر شوم !!!!!!
و حکایتی دیگر نیز هست؛ قدرت خواهی ؛ قدرت خواهی : آتشین تازیانه ی سنگدلترین سنگدلان؛ ستمگرانه عذابی که ستمگرترین کس بهر خویش می انبارد ؛ شرار تیره ای از توده ی هیمه زنده .
قدرت خواهی : خرمگس سمجی که بر خود پسند ترین ملتها نشسته است ؛خندیدن بر همه فضیلتهای نا معلوم ؛ که بر هر مرکوب و هر کبری سوار می شود.
قدرت خواهی :زمین لرزه ای است که چیز های پوسیده و پوک را می شکافد و از هم می درد.
غلتان و غران ؛کیفر دهی که گور های پاک و پیراسته را در هم می شکند؛پرسشنمادی آذرخشوار در کنار پاسخهای نا پخته .
قدرت خواهی : در برابر نگاهش انسان می خزد و خود را می دزدد و بندگی می کند و از خوک و مار پستر می شود تا آنکه سرانجام خوارشماری بزرگ از درونش فریاد بر آورد.
قدرت خواهی: آموزگار هولناک خوارشماری بزرگ؛ آن که رویاروی شهرها و کشور ها موعظه می کند :((مرگ بر تو)) تا آنکه از درون آنان فریاد بر آید که :((مرگ بر من)).
قدرت خواهی : همانکه ؛باری ؛ وسوسه کنان به سوی پاکان و تنهایان و به سوی بلندیهای خود؛ بس بالا میرود؛ تابان چون عشقی که وسوسه کنان شادی های ارغوانی را بر آسمانهای زمینی نقش می زند.
قدرت خواهی : اگر بلندی از پی قدرت به جانب پایین میل کند ؛ چه کس آنرا جنون می نامد؟
براستی ؛ در این میل و فرود چیزی از جنون و بیماری نیست !
زیرا بلندیهای تنها نباید تا ابد خود را تنها نگاه دارند ؛ زیرا کوه باید به دره فرود آید و باد بلندیها به پستیها .
حالم خیلی گرفته شد بعد از اینکه نوشتم تمام نوشته هام پاک و خیلی سخته که یادم بیاد چی نوشتم .
شهوترانی ؛ قدرت خواهی ؛ خود خواهی : این سه تا کنون از همه نفرین شده تر و بد نام تر بوده اند می خواهم این سه را خوب و انسانی بسنجم .
اری این جاست عدالت بشری و انجاست دریا ی عظمت خواسته های بشری ؛ این ارزوی پشمناک چاپلوس که همواره در فکر من است این پیر وفادار این سگسار غول صد سر که دوست می دارمش .
بسیار خوب اینجا می خواهم ترازو را بر فراز دریای غلتان بگیرم و شاهدی نیز برمی گزینم تا بنگرد تورا ای تک درخت گران عطر پهناور قوس که دوست می دارمت !
از فراز کدام پل؛؛ به سوی روز گاران اینده میرود ؟
کدام بلند را مجبور به پست شدن می کند؟
و کدامست که بلندترین را فرمان میدهد تا باز هم بلند تر شود ؟
اکنون ترازو تراز است و بی حرکت : سه پرسش سنگین رادر ان می افکنم کفه دیگر ۳ پاسخ سنگین در خود دارد .
امروز شهوترانی : شهوترانی : بهر پشمینه پوشان خواردارنده ی تن ؛چون خار است و چوبه ای مرتد سوزی ؛و اهل اخرت همه ان را به نام نفرین کرده اند : زیرا او همه اموزگاران پریشان دماغ و گیجی را به سخره می گیرد و ریشخند می کند .
شهوترانی : بهر فرومایه نرمک شهله ایست که بر ان بریان می شود ؛بهر همه چوبهای کرم خورده و کهنه پاره های عفن ؛ تنور همیشه بر پای شهوتبارگی است .
شهوترانی : نزد آزاده دلان بیگناه است و آزاد ؛باغ شادمانی زمین و فرو ریختن تمامی اینده به اکنون .
شهوترانی : پژمردگان را زهری شیرین است ؛ اما شیر اراد گان را نیرو بخش بزرگ دل و باده ی باده های که با احترام نگه داشته می شود .
شهوترانی : بزرگ شادکامی که نمادی است از شادکامی برتر و از برترین امید؛ زیرا بسیاری را نوید زناشو یی داده اند و بیش از زناشویی؛ بسیاری را که با یکد یگر بیگانه تر از زن و مرد ند و کی ست که به تمامی دریافته باشد که زن و مرد چه بیگانه اند با هم ؟
شهوترانی : اما می خواهم گرد اندیشه هایم پرچین بکشم و گرد کلماتم نیز تا خوکان و خیال بافان را به باغم راه نباشد !
امشب سایه ها سنگین تر از همیشه تاریکی ذهنم را از هم می درند و سکوت باز همین است که با من می ماند آری بت خواسته های من فرا تر از رویا ها ست و سکوت تنها پرنده در هوای خاطرات من است .
دل مستر از ان بود که می اندیشدم و خود سکوتی سنگین بر این فضای بی تحرک ؛ روز ها ست که می گذرد و سالهاست که من عشق را می شناسم ؛ سکوتی سرشار از محبت ؛حکایتی به اندازه تاریخ عالم و موجودی به تنهای عالم ؛ ومن هرگز به تنها بودن عالم فکر نکرده بودم ؛ عالمی در انتها بی انتها و در ابتدا بی ابتدا .
با خود بوده ام " هرگز " بی خود نیز نبوده ام ؛ در انتهایی هستم بی انتها و در پیش تنها ابتدا را میبینم لیکن این من هستم در انتها "و بازیگر این زمان رویای گذشته های من است .
عشق بی حکایت نمی شود و حکایت بی آن نمی شود و من تنها با این دو است که می دانم چه در پی عالم است ؛ تلخ و شیرین که گوارا بر کام انسان مینشیند و چه حکایت غریبی است این تلخ و شیرین من ؛ حکایتهای بی حکایت من.
سالا هاست که اندیشه دانش بشری روز به روز فراتر میرود و گریز گاهایی انسانی مافوق انسانی ؛ آنسان که خود می اندیشد رو به فردی شدن افراد نمی رود ؛ می اندیشد و در اجتماع میخواهد ؛ ارزو می کند و به ان دست می یابد ؛ و در نهایت این اجتماع است که او انرا می خواهد ؛ به سالها بعد می اندیشم به سالهای دور به آن زمان که زمان نیز متحیر از زمانه خود در تاثیر انسانی مافوق انسانی به روز آوری خود می اندیشد واینک سالهاست که انسان سعی دارد تا به خود بی اندیشد ؛ سالهای دوری که گذشت و انسان به خدا می اندیشید ؛ و اگر او خدا نیست پس خدا کیست ؛ آری هم او خداوند و خداوند گار است ؛ خدایی که مجهول الهویه است ؛ انسانی مافوق انسانی خوب ما هم جزو حرافای روزگار شدیم بهر حال............
این زبون حالا که می خوام بنوسیم الکن شده اه ا ه اه اه چه قدر حرف داشتم حالا موندم از کجا شروع کنم فلا امروز رو بی خیال میشم تا بعد