فرزندم!
تو میتوانی هر گونه «بودن» را که بخواهی باشی، انتخاب کنی.
اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است.
با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد
و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است،
که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟
انسان موجودی است که آگاهی دارد
و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق.
این خیلی معنی دارد.
رفاه، خوشبختی، موفقیتهای روزمره زندگی و خیلی چیزهای دیگر به آن صدمه میزند.
تو هر چه میخواهی باشی باش اما … آدم باش.
اگر پیاده هم شدهاست سفر کن.
در ماندن، میپوسی.
هجرت کلمه بزرگی در تاریخ «شدن» انسانها و تمدنها است.
اروپا را ببین.
اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفتهای، کر باز گشتهای.
افریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است.
در اروپا مثل غالب شرقیها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان.
این مثلث بدی است.
این زندان سه گوش همه فرنگ رفتههای ماست.
از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنهای به بیرون میگشایند و پا به درون اروپا میگذارند،
سر از فاضلاب شهر بیرون میآورند حرفی نمیزنم که حیف از حرف زدن است.
اینها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را
با متن راستین اروپا عوضی گرفتهاند.
چقدر آدمهایی را دیدهام که بیست سال در فرانسه زندگی کردهاند و با یک فرانسوی آشنا نشدهاند.
فلان آمریکایی که به تهران میآید و از طرف مموشهای شمال شهر و خانوادههای قرتی ِ لوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه میشود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کردهاست؟
اگر به اروپا رفتی
اولین کارت این باشد که در خانوادهای اتاق بگیری که به خارجیها اتاق اجاره نمیدهند.
در محلهای که خارجیها سکونت ندارند.
از این حاشیه مصنوعی ِبیمغز ِآلوده دور باش.
با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو.
در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.
« کن مع الناس و لا تکن مع الناس» واقعا سخن پیغمبرانهاست.
واقعیت، خوبی، و زیبایی؛ در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمیارزد.
نخستین، با اندیشیدن، علم.
دومین، با اخلاق، مذهب.
و سومین، با هنر، عشق .
(عشق) میتواند تو را از این هر سه محروم کند.
به این هر سه، دنیای بزرگ پنجرهای بگشاید و شاید هم دری …
و من نخستینش را تجربه کردهام و این است که آن را”دوست داشتن” نام کردهام.
که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی میبخشد
و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن میکشاند و خوب شدن.
و هم زیبایی و زیباییها (که کشف میکند،که میآفریند)
چقدر در این دنیا بهشتها و بهشتیها نهفتهاست.
اما نگاهها و دلها همه دوزخی است.
همه برزخی است که نمیبیند و نمیشناسد.
کورند و کرند.
چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمیشنوند.
همه جیغ و داد و غرغر و نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرت بار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است!
لبریز است!
چقدر مایههای خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفتهاست!
زندگی کردن وقتی معنی مییابد که فن استخراج این معادن ناپیدا را بیاموزی …
تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو میکنم،
تصادف با یکی دو روح فوقالعادهاست،
با یکی دو دل بزرگ،
با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است.
چرا نمیگویم بیشتر؟
بیشتر نیست.
«یکی» بیشترین عدد ممکن است.
بیشتر نیست.
«یکی» بیشترین عدد ممکن است.
در پایان این حرفها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت میکنم که عمرم به خوبی گذشت.
هیچوقت ستم نکردم.
هیچوقت خیانت نکردم و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است.
… و عزیزترین و گرانترین ثروتی که میتوان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوختهام این و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم.
… و حماسهام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم.
یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمیشناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.
و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بودهاست که « شرافت مرد همچون بکارت یک زن است.» اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمیتواند.
و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن «متن مردم» است و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم.
ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد بردهایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاشهای ماست.
و آخرین سخنم به آنها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی مرا ناشناخته و قالبی میکوبیدند، این که: دین چو منی گزاف و آسان نبود / روشن تر از ایمان من ایمان نبود / در دهر چو من یکی و آن هم کافر!
/ پس در همه دهر یک مسلمان نبود یک ٬ جلوش تا بینهایت صفرها!
کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ چی نبود هیچ کی نبود خدا تنهابود خدا مهربان بود خدا بینا بود خدا دوستدار زیبایی بود خدا دوستدار شایستگی بود خدا از سکوت بدش می آمد خدا از سکون بدش می آمد خدا از پوچی بدش می آمد خدا از نیستی بدش می آمد خدا آفریننده بود مگر می شود که نیافریند؟
ناگهان ابرها را آفرید در فضای نیستی رها کرد ابرهایی از ذره ها هر ذره منظومه ای کوچک ٬ نامش : اتم آفتابی در میان و پیرامونش ٬ ستاره ای ٬ ستاره هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش ( کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف ابرها به حرکت آمدند نیرومند ٬ فروزان ٬ پرجوش و خروش مثل دود مثل گردباد مثل گرداب مثل آتش گردان اتمی بزرگی ٬ نامش : منظومه : آفتابی در میان پیرامونش ٬ ستاره ای ٬ ستاره هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش (کعبه ای ٬ و برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف از سنگ سیاه ٬ تا سنگ سیاه) زندگی پدید آمد گیاه ها: از خزه های کوچک تا درختهای بزرگ و حیوان ها: از میکروب ها تا ماموت ها و در آ]ر انسان: بدها و خوب ها بده ا بد تر از همه ی بدها خوب ها ٬ خوب تر از همه ی خوب ها بد ها مثل شیطان خوب ها مثل خدا زندگی ٬ یک ذره جاندار یک تخم تخم یک گیاه در خاک سبز می شود ٬ سر می زند٬ نمو می کند ٬ نهال می شود٬ جوان می شود٬ شاخ و برگ می افشاند ٬ گل و میوه می دهد ٬ پیر می شود ٬ خشک می شود٬ می میرد ٬ خاک می شود از او باز تخم می ماند ٬ مثل روز اول تخم یک حیوان جنین ٬ نوزاد٬ کودک ٬ نوجوان ٬ جوان ٬کامل ٬ پیر ٬ مرگ از او باز تخم می ماند ٬ مثل روز اول زندگی هم دور می زند تخم یک گیاه ٬ تخم یک حیوان از صبح تولد تا شب مرگ ٬ تمام عمر ٬ در جنب و جوش ٬ در تلاش٬ در حرکت هر لحظه درجایی هر جا ٬ در حالی همیشه و همه جا ٬!
در جستجوی لذت ٬ در پیرامون احتیاج ٬ از تولد تا مرگ زندگی هم دور می زند آفتابی در میان احتیاج در پیرامونش ٬ زنده ای ٬ زنده هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش از نیستی ٬ تا نیستی (کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف ٬ از سنگ سیاه تا سنگ سیاه) یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ چی نبود هیچ کی نبود جهان آفریده شد ذره ها ٬ منظومه ها ٬ زنده ها...
زمین ها و آسمان ها ٬ ستاره ها و آفتاب ها ٬ مشرق ها و مغرب ها٬گیاهها و حیوانها ٬ دیدنی ها و ندیدنی ها هر کدام در حرکت ٬ در تلاش با نظمی ثابت در تغییری دایم زندگی سرزده از مرگ ٬ مرگ زاده زندگی ٬ زوز سرزده از شب ٬ شب زاده روز همه چیز در حرکت ٬ همه چیز دور زن: آفتابی در میان در پیرامونش ٬ زنده ای ٬ زنده هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش از نیستی ٬ تا نیستی (کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف ٬ از سنگ سیاه تا سنگ سیاه) یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ چی نبود هیچ کی نبود آفرینش پایان یافت و جهان برپاشد...
و زمین ها و آسمان ها ٬ ستاره ها و آفتاب ها ٬ مشرق ها و مغرب ها ٬ جاندارها و بیجان ها ٬ گیاه ها و حیوان ها ٬ ذره ها و منظومه ها ...
همه با نظمی ثابت ٬ در تغییری دایم ٬ همه در حرکت ٬ حرکت همیشگی ٬ همیشه در جستجو ٬ در جستجوی چیزی: آفتابی درمیان در پیرامونش ٬ زنده ای ٬ زنده هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش از نیستی ٬ تا نیستی (کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف ٬ از سنگ سیاه تا سنگ سیاه) چرا تمام جیزهای جهان شکل کره است؟
زمین ٬ ستاره ٫ خورشید الکترون و پروتون هرملکون ٬ هر اتم هر ذره ای خشت بنای این جهان منظومه ای : شهری ٬دهی ٬ از کشور بی سروپایان جهان چرا تمام حرکت هایی جهان دایره ای است؟
زمین ٬ ستاره ٬ خورشید الکترون و پروتون هر ملکول ٬ هر اتم هر ذره ای خشت بنای این جهان منظومه ای شهری ٬ دهی ٬ از کشوریی سروپایان جهان هر زنده ای چه یک گیاه ٬ چه جا نور دور می زند ٬ دایره وار تمام چیزهای جهان دایره وار ٬ دور می زند: آب ٬ خاک شب ٬ روز صبح ٬ غروب هر ثانیه ٬ هر دقیقه ٬ هر ساعت هر هفته ٬ هر ماه ٬ هر فصل : بهار ٬ تابستان پاییز ٬ زمستان هرسال یکی بود یکی نبود غیزا خدا هیچی چی نبود هیچ کی نبود زمین ها بود آسمن ها بود ستاره ها ٬ خورشیدها مشرق ها٬ مغرب بها فضای جهان بی آغاز ٬ بی پایان و در این گوشه آفتابی در میان در پیرامونش ٬ زنده ای ٬ زنده هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش و مجموعا : یک منظومه و در آن گوشه ٬ یک منظومه دیگر و در گوشه دیگر ٬ یکی دیگر و یکی دیگر و دوتا و ده تا و صد تا و هزار تا و یک میلیون و یک میلیارد و تا ...
کسی نمی داند چند میلیارد ٬ میلیارد میلیارد ...!
یک عدد یک روی کاغذ بنویس هر چقدر می تونی جلوی یک صفر بذار صفحه ات که تمام شد صفحه دیگری بگیر کاغذت که تمام شد کاغذ دیگر بخر دواتت که ته کشید دوات دیگه وردار جوهرت که تمام شد جوهر دیگر بخر وقتی دستت خسته شد از دوستت خواهش کن که او صفر بزاره دست او که خسته شد تو باز ادامه بده تو که غذا می خوری او صفرها رو بذاره وقتی تو صفر می گذاری او غذاشو بخوره شب که میشه به نوبت بخوابین تو صفر بذار او بخوابه وقتی که او بیدار شد تو بخواب او صفر بذاره پیر که شدین به بچه هاتون بگین کارتونو دنبال کنن آخرهای عمرتان وقتی دیگه پیر پیرشدین یک لحظه دست از کار بکشین روز اول فقط دو تا بچه بودین فقط بلد بودین که صفر بذارین حالا دو تا پیر زمینگیر شده این فقط می تونین صفر بشمارین باز بچه شده این مثل روز اول شده این اون روزها بزرگترها دلشون براتون می سوخت نازتون می کدرن پرستاریتون می کردن گاهی هم مسخره تون می کردن و حالا کوچکترها چون حالا بچه تر شده این حالا بچه پیرین بچه ریش و پشم دارین هشتاد سال نود سال صد سال راه رفته این صد سال کار کرده این از سالها و سالها و سالهای عمر گذر کرده این آخر کار رسیده این به اول!
باز بچه شده این خاک بودین خوراک شدین لقمه ای در دهان بابا لقمه ای در دهان مامان ذره ای تو دل مامان ذره ای تو پشت بابا...
مامان وبابا با هم عروسی کردن آن ذره و این ذره با هم یکی شدن آن یکی تو شدی تو دل مامان مثل یک تخم مرغ تو دل مرغ با گرمی تن مامان با خون بدن مامان تو زنده شدی تو بزرگ شدی مثل یک تخم مرغ زیر پرهای مرغ نه ماه گذشت نه روز گذشت نه ساعت گذشت مامان دردش گرفت تخم مرغ را شکستی یک هو بیرون جستی !
افتادی تو گهواره چشمات نمی دید گوشت نمی شنید پاهات نمی رفت دستات نمی گرفت مغزت کار نمی کرد هیچ چی نمی فهمیدی هیچ کس را نمی شناختی تو گهواره افتاده بود فقط سه کار بلد بودی 1- شیر مکیدن 2- زیرت شاشیدن 3- گریه کردن!
صدسال گذشت چشمات نمی بینه گوشات نمی شنوه پاهات نمیره دستات نمی گیره مغزت دیگه کار نمی کنه هیچ چی نمی فهمی هیچ کس را نمی شناسی تو بسترت افتاده ای فقط سه کار بلدی 1-...
2- ....
3-....
بعد می میری میندازنت تو دل زمین باز خاک می شی از تو هیچی نمی مونه تو می مونی آدمیزاد دور می زنه مثل زمین مثل زمان مثل بهار مثل همه چیز آب گل درخت زمین ستاره خورشید منظومه ها کهکشانها همه جهان !
هیچ بودی ٬ خاک بودی ٬ دورزدی ٬ هیچ شدی خاک شدی از تو چیزی که می مونه کاری که کردی می مونه هرکاری کردی می مونه کاری اگر کردی می مونه حالا بشین بچه پیر شماره ستاره ها منظومه ها به چند رسید؟
یک جلوش یک میلیون صفر؟
صد میلیون صفر؟
یک میلیارد؟
صد میلیارد ؟
...؟
نمی توانی بشماری یک جلوش صد متر صفر ؟
یک کیلومتر ؟
صد کیلومتر ؟
صدفرسنگ؟
هر چه که هست ضربش کن در هرچه که هست هر چه که شد باز ضرب کن در هر چه که شد هی ضرب کن هی ضرب کن صفحه اگر تمام شد صفحه دیگری بگیر کاغذ اگر تمام شد کاغذ دیگری بخر جوهر اگر تمام شد...
دستت اگر خسته شد...
خواب ...
خوراک ...
دوستت ادامه ...
بجه ها ...
شماره ستاره ها منظومه ها تمام چیزهای جهان به چند رسید؟
یک جو یک صفرها هزارتا صفر؟
یک میلیون ؟
از جلو یک صف صفر تا به کجا؟
آن سر شهر ؟
آن سر کوه ؟
تا دریا؟
تا صحرا ؟
تا به افق؟
تا ....
آن سر دنیا؟
ته دنیا؟
نه نه تا همیشه تا همه جا تا هر کجا که جا باشه تا جاییکه تو بتونی بشماری بتونی جلو یک صفر بذاری شماره گیاهها پرنده ها خزنده ها چرنده ها آدم ها فرشته ها زمین ها آسمانها ستاره ها خورشیدها منظومه ها دیده ها ندیده ها پست و بالا زشت و زیبا خوب و بدها هر چه که هست هر چه که تو این دنیاست هر چه که دنیا اسمشه همه جهان همه وجود همه ش همینه !
معنی عالم همینه شماره تمام چیزهای جهان چه آشکار و چه نها چه در زمین چه آسمان جمادها نبات ها جانوران آدمیان ستاره ها خورشیدها منظومه ها شماره تمام هستی همینه یک جلوش تا بی نهایت صفرها ببین فقط یک عدده ببین فقط یکعدد ه به غیر یک ٬ هر چه که هست چه ده چه صد هزار هزار چه میلیون چه میلیارد چه بیشمار شماره نیست هیچ نیست هستند اما نیستند نیستند اما هستند صفرند یعنی خالی اند هیچ اند پوچ اند بی معنی اند یک عدد خشک و خالی هم نیستند نیستند زیرا فقط یک عدده چونکه فقط یکعدد ه اما همین صفر جلو یک که نشست ...؟؟؟!!!
وقتی صفرها جلو یک می نشینند یک را صد ها میلوین ها و بیلیون ها می کنند اما صدها و میلیون ها و میلیاردها فقط یک است صدها یک میلیونها یک میلیاردها یک ...
زیرا فقط یک عدده دو و سه و چهار و پنج و شش و هفت و هشت و نه یعنی دو تا یک سه تا یک چهار تا یک پنج تا یک شش تا یک هفت تا یک هشت تا یک نه تا یک ده یازده دوازده سیزده چهارده پانزده شانزاده هفده هیجده نوزده و بیست.
سی و چهل و پنجاه و شصت و هفتاد و هشتاد و نود وصد ...
دویست و سیصد و چهارصد و پانصد و ششصد و هفتصد و هشتصد و نهصد و هزار میلیون و بیلیون و تریلیون و کاتریلیون ...
و همه فقط یک است و بقیه صفر!
*** توی حساب فقط یک عدده تو این عالم فقط یکعدد ه بقیه هر چه هست صفر است همه صفرند هیچ اند پوچ اند خالی اند صفر : یک دایره تو خالی دور می زند و آخرش میرسد به اولش و...
هیچ !
همین!
فقط یک است و جلوش - تا بی نهایت - صفرها صفر: خالی ٬ پوچ ٬ هیچ !
وقتی بخواد خود ش باشه تنها باشه وقتی بخواد فقط با صفرها باشه اما وقتی جلو یک بشینه ...؟!
وقتی بخواد فقط برای یک باشه از پوچی و از تنهایی در بیاد همنشین یک بشه ؟!
*** تو بچه جان!
بچه 9 ساله ده ساله !
که هیچ بودی خاک بودی خوراک شدی هشتاد سال دیگر نود سال دیگر یک بچه پیر می شی هیچ می شی خاک می شی دور می زنی دایره ای بی جهت بی معنی تو خالی باز از آخر میرسی به اول مثل صفر وقتی برای خودت زندگی کنی وقتی بخوای فقط برای خودت باشی تنها باشی وقتی بخوای فقط با صفرها باشی عمرتو مثل یک خط منحنی روی خودت دور می زنه مثل صفر باز از آخر میرسی به اول!
می مونی می گندی مثل مرداب مثل حوض بسته می شی مثل دایره مثل صفر!
اما اگر جلو یک بنشینی ...؟
اگر بخوای فقط برای یک باشی از پوچی و از تنهایی در بیایی همنشین یک بشی ...؟!
باید برای دیگران زندگی کنی عمرتو مثل یک خط افقی پیش می ره مثل راه مثل رود وقتی از خودت دوربشی از آ]ر به آبادی می رسی مثل راه از آخر می ریزی به دریا مثل رود اما اگر جلو یک بنشینی اگر بخوای فقط برای یک باشی از پوچی و از تنهایی در بیایی همنشین یک بشی باید برای دیگران بمیری عمرتو مثل یک خط عمودی بالا میره مثل موج مثل طوفان مثل یک قله ی بلند مغرور تو تپه ها مثل درخت سرو آزاد تو خزه ها که رو به خورشید میرویه به آسمان قد می کشه مثل یک انسان بزرگ یک شهید یک امام تو گرگ ها تو روباه ها تو موش ها تو میش ها که پامیشه که میاسته بپاخیزی بایستی توصفرها مثل یک !
بله فقط یک عدده فط یکعدد ه شماره ستاره ها منظومه ها زمین ها آسمان ها شماره تمام چیزهای عالم یک جلوش تا بی نهایت صفرها!
یک ی هست یک ی نیست غز از خدا هیچ چیز نیست هیچ کس نیست تبارک الله احسن الخالقین (آفرین بر خودم بهترین آفرینندگان!).
یعنی: به!
ببین چه ساختهام!
از آب و گل!
روح خودم را در او دمیدم و این چنین شد!
و این است که مرا این چنین میشناسد!
که خود را میشناسد که گفتهاند: خود را بشناس تا خدا را بشناسی، چه «خود» روح خدا است در اندام تو ای مانی من!
ای مبعوث هنرمند بسیار دان من، ای آشنای نازنین گرانبهای نفیس من، ای روخ من، خود من، و من نخستین بار که در رسیدم آن من پولادین خویش را که غروری رویین بر تن داشت، غروری که با هر ضربهای که روزگار بر آن فرود آورده بود و هر گرزی که حوادث بر سرش کوفته بود سختتر گشته بود، بر قامتش فرو شکستم که در راه طلب این اول قدم است، چه غرور حجاب راه است که گفتهاند: «نامرد غرورش را میفروشد و جوانمرد آن را میشکند، نه به زر و زور، بل بر سر دوست که غرورهای بزرگ همواره بر عصیان و صلابت سیراب میشوند و یکبار از تسلیم و شکست سیراب میشوند و سیرابتر و آن بار آن هنگام است که این معامله نه در کار دنیا است که در کار آخرت است و آدمیان بر دوگونهاند: خلق کوچه و باازر که سر به بند کرنش زور میآورند و گزیدگان که سر به لبه تیغ میسپارند و به ربقه تسلیم نمیآورند، دل به کمند نیایش دوست میدهند و بسیار اندکاند آنها که در ظلمت شبهای هولناک شکنجه گاهها و در آغوش مرگی خونین یک «لفظِ» آلوده به ستایشی نگفتهاند و یک «سطر» آغشته به خواهشی ننوشتهاند و آنگاه در غوغای پرهراس کفر و زور و خدعه و کینه قیصر سر بر دیوار مهراوه ممنوع نهادهاند و در برابر «تصویر» مریم- زیباترین دختران اورشلیم، مادر عیسی روح الله، مسیح کلمه الله، مریم همسر محبوب تئوس که اشباه الرجال قرون وسطی همسر یوسف نجارش میخواندند- غریبانه اشک ریختهاند، دردمندانه گریستهاند و سرودها و دعاهای گداازن از آتش نیاز و از بیتابیطلب را از عمق نهادشان به سختی بر کشیدهاند و سرشار از شوق و سرمست از لذت بر سر و روی تصویر «او» ریختهاند».
...آن شب من نیز خود را بر بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پرستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا می کنند.
آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین - که هرشب، دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه آسمان، آرام آرام، به گوشه ای دیگر می برد - سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت می پیوندد: "شاهراه علی"، "راه مکه"!
که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم!
کهکشان!
و حال می فهمم که چه اسم زشتی!
کهکشان، یعنی از آنجا که کاه می کشیده اند و اینها هم کاه هایی است که بر راه ریخته است!
شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر آن را کهکشان می بینند و دهاتی های کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می رود.
حالا بر خواسته ام!
چه ها می بینم؟
چه دنیایی است!چه زمینی چه آسمانی....!
دیگر زمینی نیست و همه آسمان است !
هستی سردری است آبی رنگ !
ملکوت فرود آمده است !
ماورا پرده بر انداخته است!
آسمان بهشت بر چشمهای مجذوب من به لبخند بوسه می زند.
آسمان های عرش خدا در قطره گرم اشک من غوطه می خورد ....
چه آسمانهایی !
به پهنای عدم !
به جلال خدا!
به گرمای عشق!
به روشنایی امید !
به بلندی شرف!
به زلالی خلوص!
به آشنایی انس به پاکی شکوه زیبا و مهربان دوست داشتن...!
چه می گویم؟
کلمات تنبل و عاجز و آلوده را کجا می برم؟
خاموش شوید ای کلمات !
از چه سخن می گو یید؟
و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم می آ ید سکوت است و بس..
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود.
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است ( دکتر علی شریعتی) دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند ( دکتر علی شریعتی ) اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن!
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است ( دکتر علی شریعتی ) اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم .
این زندگی من است (دکتر علی شریعتی) وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم (دکتر علی شریعتی) اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری (دکتر علی شریعتی) به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد (دکتر علی شریعتی) هر رفتنی رسیدنی نیست اما برای رسیدن باید رفت.
کسی که عشق رفتن دارد،زمین خوردن مانعش نمی شود.
تجربه شانه ایست که زندگی پس از آنکه موهات ریخت بهت میده.
پیروزی به دور اندیشی و به محکم کاری است.
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزاد زیست .
( شهید دکتر علی شریعتی ) ۱ - چنین پرورده دنیارا بد ساخته اند ۱ - را بد ساخته اند کسی را که دوست داری ٬ دوستت ندارد کسی که تو را دوست دارد٬تو دوستش نداری اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد ٬ به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسند .
و این رنج است زندگی یعنی این .
۩ ۲ - من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام عشق به آزادی سختی جان دادن را بر من هموار می سازد عشق به آزادی مرا همه ی عمر در خود گداخته آزادی معبود من است به خاطر آزادی هر خطری بی خطر است هر دردی بی درد است و هر مرگی حیاتی مرا این چنین پرورده اند من این چنینم ۩۞۩๑:۩۞۩๑:۩۞۩๑:۩۞۩๑:۩۞۩๑:۩۞۩ تو میدانی که من هرگز به خود نیندیشیدم، تو میدانی و همه میدانند که من حیاتم، هوایم، همه خواستههایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است.
تو میدانی و همه میدانند که هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشتهام، از ترس خلافت تشیعم را از یاد نبردهام.
تو میدانی و همه میدانند که نه ترسویم نه سودجو!
تو میدانی و همه میدانند که من سراپایم مملو از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است، و هست و خواهد بود.
تو میدانی و همه میدانند که دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن تو است.
تو میدانی و همه میدانند که من خودم را فدای تو کرده ام و فدای تو میکنم که ایمانم تویی و عشقم تویی و امیدم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد.
طمعی ندارد.
تو میدانی و همه میدانند که شکنجه دیدن به خاطر تو، زندان کشیدن برای تو و رنج کشیدن به پای تو تنها لذت بزرگ من است.
از شادی تو است که من در دل میخندم.
از امید رهایی توست که برق امید در چشمان خستهام میدرخشد، و از خوشبختی تو است که هوای پاک سعادت را در ریههایم احساس میکنم.
۩۞۩๑:۩۞۩๑:۩۞۩๑:۩۞۩๑:۩۞۩๑:۩۞۩ ( پدر ، مادر، ما متهمیم ) دین « نه » تو دین « نه » به من دادی ، پدر ، مادر !
من دختر تو بودم ، راه های را که به من نشان دادی ، پیشنهادهایی که داشتی ، شکل زندگی و ارزش های اخلاقی یی که به من ارائه کردی ، این است : نرو ، نکن ، نبین ، نگو ، نفهم ، احساس نکن ، ننویس ، نخوان ، نه ، نه ، نه و ...
اینکه همه اش نه شد ، من به دنبال دین آری هستم که به من نشان بدهد که چه بکن ، چه بخوان و چه بفهم !
به قول یکی از نویسندگان : « وای به حال دینی که نه در آن بیشتر است از آری » و از تو من یک آری نشنیده ام .
کتابی برای نخواندن !
قرآنی که تو به آن معتقدی به چه کار ما می آید ؟
من نمی دانم در آن چه هست و تو خودت هم نمی دانی تویش چیست ؟
از این جهت من کافر توی مومن هر دویمان هم درس هستیم ، منتهی من با آن کار ندارم – چون کتابی که به درد خواندن نخورد به چه درد می خورد ؟
اما تو مرتب می چسبانیش به چشمت و سینه ات ، به پهلویت ، به قنداق بچه ات و به بازوی داداشت و به بالش مریضت تا آن جا که من دیده ام این کتاب برای تو فقط مصرفش همیشه این بوده که : وقتی که از خانه ات بیرون می آیی ، چند جمله از آن را به قفل در خانه ات پف کنی ، من یک قفل فنی و محکمی می خرم که اصلا احتیاج به پف نداشته باشد ، با تکنیک بسته شود نه با پف !
تو برای سلامت و مصونیت جمله هایی از آن را دور خودت پف می کنی یا نسخه هایی از آن را به آستر جلیقه ات می دوزی یا به گردن گاوت می آویزی !
من می روم واکسن میزنم و از دکتر متخصص نسخه دوا می گیرم بنابراین به « قرآن تو » نیازی ندارم !
تو با آن استخاره می کنی به جای « انتخاب » و « تصمیم » ، « عمل » و « قضاوت » و « فهمیدن » و « اندیشیدن » ...
که کار انسان و ارزش امتیاز انسان است – با کتاب یک نوع شیر یا خط بازی می کنی و لاتاری و بخت آزمایی می کنی ، من - فرزند تو – با اینکه به وحی عقیده ندارم حاضر نیستم تا این حد به قرآن اهانت کنم ، به هر حال این یک کتاب است « قرآن تو » « کتاب هدایت » است آن را « می خوانم » تا ، با اندیشیدن و فهمیدن نوشته های آن ، راه خوب و بد و متوسط را در زندگی پیدا کنم نه با استخاره !
چشم هایم را باز می کنم و متنش را می گشایم و به دنبال مطلبی می گردم تا ببینم که چه گفته است ، نه اینکه چشمهایم را ببندم و شانسی و تصادفی لایش را باز کنم و جمله یا کلمه ی اول بالای صفحه راست را تماشا کنم که چه نوشته است ؟
و بعد طبق آن در کار خودم تصمیم بگیرم و درباره ی مسئله ای یا شخصی قضاوت کنم !
پدرجان ، من یک دانشجویم ، اگر کسی با جزوه درسی ام چنین بازی هایی کند اوقاتم تلخ می شود !
پس اگر من کتابی را که به درد خواندن نمی خورد – ولو نویسنده اش به قول تو خود خدا باشد – رها کردم و به جای آن کتاب هایی را گرفتم که به درد خواندن می خورد ، اوقاتت تلخ نشود !