مقدماتی درباره مساله امامت
نویسنده: شهید مرتضی مطهری
بحث ما درباره امامت است.مىدانیم که در میان ما شیعیان مساله امامت اهمیت فوقالعادهاى دارد و در میان سایر فرق اسلامى آن قدر براى این مساله اهمیت قائل نیستند.سر مطلب این است که مفهوم امامت در نزد شیعه با مفهوم امامت در نزد سایر فرق اسلامى متفاوت است.البته جهات مشترکى در کار هست ولى یک جهات اختصاصى هم در معتقدات شیعه در باب امامت هست که به همین جهت مساله امامت اهمیت فوقالعادهاى پیدا مىکند.مثلا ما شیعیان وقتى که مىخواهیم اصول دین را بر طبق مذهب شیعه بیان کنیم مىگوییم اصول دین توحید است و نبوت و عدل و امامت و معاد، امامت را جزء اصول دین مىشماریم.اهل تسنن هم قائل به نوعى امامت هستند و اساسا منکر امامت به یک معنا نیستند، امامت را به شکل دیگرى قائلاند ولى به آن شکلى که قائل هستند، از نظر آنها جزء اصول دین نیست بلکه جزء فروع دین است.
بالاخره ما در مساله امامت اختلاف داریم، آنها قائل به نوعى امامتاند و ما قائل به نوعى دیگر.چطور شده است که شیعه امامت را جزء اصول دین مىشمارد ولى اهل تسنن از فروع دین مىشمارند؟علتش همان است که عرض کردم: مفهوم امامت در شیعه با آنچه که در اهل تسنن هست، متفاوت است.
امامت، استمرار نبوّت و همچون پیامبرى ، لطفى از جانب خداى متعال است.
امامت جز با تصریح خداوندى تحقق نمى پذیرد و مردم در تعیین امام معصوم نقشى ندارند.
امامت یکى از اصول بنیادى دین است و ایمان راستین جز با باور داشتن به بایستگى آن شکل نمى گیرد.
امام کسى است که خداوند متعال او را ، پس از پیامبر به عنوان هدایتگر بشر برگزیده و باید از هر گناه و ناراستى پاک و معصوم ، و به اذن خدا، از جهان غیب آگاه باشد.
امام نمونه کامل انسان و داراى برترین درجه کمال و فضیلت است و از آن جا که به یارى حق، همه گفتارها و رفتارهاى او نشان از راهى خدایى دارد، بر همه مردم پیروى از وى لازم و بایسته است.
معنى امام
کلمه «امام» یعنى پیشوا، کلمه «پیشوا» در فارسى، درست ترجمه تحت اللفظى کلمه «امام» است در عربى.خود کلمه «امام» یا «پیشوا» مفهوم مقدسى ندارد.پیشوا یعنى کسى که پیشرو است، عدهاى تابع و پیرو او هستند اعم از آنکه آن پیشوا عادل و راه یافته و درست رو باشد یا باطل و گمراه باشد.قرآن هم کلمه امام را در هر دو مورد اطلاق کرده است.در یک جا مىفرماید: «و جعلنا هم ائمه یهدون بامرنا» (1) ما آنها را پیشوایان هادى به امر خودمان قرار دادیم.در جاى دیگر مىگوید: «ائمه یدعون الى النار» (2) پیشوایانى که مردم را به سوى آتش مىخوانند.یا مثلا درباره فرعون کلمهاى نظیر کلمه امام را اطلاق کرده است: «یقدم قومه یوم القیامه» (3) که روز قیامت هم پیشاپیش قومش حرکت مىکند.پس کلمه امام یعنى پیشوا.ما به پیشواى باطل فعلا کارى نداریم، مفهوم پیشوا را عرض مىکنیم.
پیشوایى در چند مورد است که در بعضى از موارد، اهل تسنن هم قائل به پیشوایى و امامت هستند ولى در کیفیت و شخصش با ما اختلاف دارند.اما در بعضى از مفاهیم امامت، اصلا آنها منکر چنین امامتى هستند نه اینکه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند.امامتى که مورد قبول آنها هم هست ولى در کیفیت و شکل و فردش با ما اختلاف دارند، امامت به معنى زعامت اجتماع است که به همین تعبیر و نظیر همین تعبیر از قدیم در کتب متکلمین آمده است.خواجه نصیر الدین طوسى در تجرید امامت را این طور تعریف مىکند: «ریاسه عامه» یعنى ریاست عمومى.[در اینجا ذکر یک مطلب لازم به نظر مىرسد: ] مشروعیت حکومت امام معصوم (ع) در نظر شهید مطهری مدل مطلوب حکومت از نظر شیعه، امامت است، اما امامت دارای مفهوم، گستره و ابعاد چند گانهای است که زعامت سیاسی و حکومت یکی از وجوه آن است.
امامت در نزد مطهری تالی تلو نبوت است.(مطهری ،1374،ج4،ص841) ایشان برای پیامبر سه شأن قائل است که هر سه را خداوند به او عطاء کرده است.
شأن اول، شأن ابلاغ وحی و پیامبری است.(مطهری،1374،ج4،ص843) در این زمینه پیامبر هیچ اختیاری ندارد، بلکه پیغمبر باید بی کم و کاست دستور و پیام الهی را ابلاغ کند، شأن دوم قضاوت است.
(مطهری ،1374،ج4،ص843) این شأن پیامبر ناشی از اهمیت عدل در اسلام است، زیرا قضاوت حکم به عدل است.
شأن سوم پیامبر، شأن ریاست عام است.
پیامبر براساس این شأن رئیس و رهبر اجتماع مسلمین است.
(مطهری، 1374،ج4،ص843) مطهری معتقد است که هر سه شان را خداوند به پیامبر اعطا کرده است و حکومت هم به عنوان یکی از این شئون الهی برعهده پیامبر بوده است.
به نظر شهید مطهری در هیچ یک از شئون، مردم دخالتی ندارند و درامر حکومت نیز پیامبر به خواست مردم مدیریت اجتماعی جامعه اسلامی را برعهده نگرفت.
پیامبر اکرم (ص) به حکم نبوت، مقام زعامت سیاسی را هم داراست، و این مسأله را نمیتوان به شورا و یا رأی مردم سپرد.
(مطهری،1374،ج4،ص865) اگر پیامبر در زمینه ابلاغ وحی هیچ اختیاری نداشت، اما در حوزه زعامت سیاسی دارای اختیار است.
در شأن سوم پیغمبر به موجب این که رهبر اجتماع است، اگر فرمانی بدهد غیر از فرمانی است که طی آن وحی خدا را ابلاغ میکند.
خدا به او اختیار چنین رهبری را داده و این حق را به او واگذار کرده است.
لذا پیامبر در احکام حکومتی با اصحاب خود مشورت میکند.
(مطهری ،1374،ج4،ص844) شهید مطهری امامت را تالی تلو نبوت میداند و معتقد است که هر سه شأن پیامبر ـ یعنی تبیین دین (منهای دریافت وحی) قضاوت و حکومت ـ به امامان منتقل میشود.
شؤون رسول اکرم پیغمبر اکرم به واسطه آن خصوصیتى که در دین اسلام بود، در زمان خودشان به حکم قرآن و به حکم سیره خودشان داراى شؤون متعددى بودند، یعنى در آن واحد چند کار داشتند و چند پست را اداره مىکردند، اولین پستى که پیغمبر اکرم از طرف خدا داشت و عملا هم متصدى آن پست بود، همین بود که پیغامبر بود یعنى احکام و دستورات الهى را بیان مىکرد.آیه قرآن مىگوید: «ما اتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا» (1) آنچه پیغمبر برایتان آورده بگیرید و آنچه نهى کرده[رها کنید]، یعنى آنچه پیغمبر از احکام و دستورها مىگوید، از جانب خدا مىگوید.
پیغمبر از این نظر فقط بیان کننده آن چیزى است که به او وحى شده.منصب دیگرى که پیغمبر اکرم متصدى آن بود، منصب قضاست، او قاضى میان مسلمین بود، چون قضا هم از نظر اسلام یک امر گترهاى نیست که هر دو نفرى اختلاف پیدا کردند، یک نفر مىتواند قاضى باشد.قضاوت از نظر اسلام یک شان الهى است، زیرا حکم به عدل است و قاضى آن کسى است که در مخاصمات و اختلافات مىخواهد به عدل حکم کند.این منصب هم به نص قرآن که مىگوید: «فلا و ربک لا یؤمنون حتى یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما» (2) به پیغمبر تفویض شده و رسول اکرم از جانب خدا حق داشت که در اختلافات میان مردم قضاوت کند.این نیز یک منصب الهى است نه یک منصب عادى.عملا هم پیغمبر قاضى بود.منصب سومى که پیغمبر اکرم رسما داشت و هم به او تفویض شده بود به نص قرآن و هم عملا عهدهدار آن بود، همین ریاست عامه است.او رئیس و رهبر اجتماع مسلمین بود و به تعبیر دیگر سائس مسلمین بود، مدیر اجتماع مسلمین بود.گفتهاند آیه: «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منکم» (3) ناظر به این جهت است که او رئیس و رهبر اجتماع شماست، هر فرمانى که به شما مىدهد بپذیرید.
قهرا اینکه مىگوییم سه شان، به اصطلاح تشریفات نیست بلکه اساسا آنچه از پیغمبر رسیده سه گونه است.یک سخن پیغمبر فقط وحى الهى است.در اینجا پیغمبر هیچ اختیارى از خود ندارد، دستورى از جانب خدا رسیده، پیغمبر فقط واسطه ابلاغ است.
است، مثل آنجا که دستورات دینى را مىگوید: نماز چنین بخوانید، روزه چنان بگیرید و...آنجا که میان مردم قضاوت مىکند، دیگر قضاوتش نمىتواند وحى باشد.
دو نفر اختلاف مىکنند، پیغمبر طبق موازین اسلامى بین آنها حکومت مىکند و مىگوید حق با این استیا با آن.اینجا دیگر اینطور نیست که جبرئیل به پیغمبر وحى مىکند که در اینجا بگو حق با این هستیا نیست.حالا اگر یک مورد استثنائى باشد مطلب دیگرى است ولى به طور کلى قضاوتهاى پیغمبر بر اساس ظاهر است همان طورى که دیگران قضاوت مىکنند، منتها در سطح خیلى بهتر و بالاتر.خودش هم فرمود من مامورم که به ظاهر حکم کنم، یعنى مدعى و منکرى پیدا مىشوند و مثلا مدعى دو تا شاهد عادل دارد، پیغمبر بر اساس همین مدرک حکم مىکند.این حکمى است که پیغمبر کرده[نه اینکه به او وحى شده باشد].
در شان سوم هم پیغمبر به موجب اینکه سائس و رهبر اجتماع است، اگر فرمانى بدهد غیر از فرمانى است که طى آن وحى خدا را ابلاغ مىکند.خدا به او اختیار چنین رهبرى را داده و این حق را به او واگذار کرده است.او هم به حکم اینکه رهبر است کار مىکند و لهذا احیانا مشورت مىنماید.ما مىبینیم در جنگهاى احد، بدر و در خیلى جاهاى دیگر پیغمبر اکرم با اصحابش مشورت کرد.در حکم خدا نمىشود مشورت کرد.آیا هیچ گاه پیغمبر با اصحابش مشورت کرد که نماز مغرب را اینطور بخوانیم یا آنطور؟بلکه مسائلى پیش مىآمد که وقتى درباره آنها با او سخن مىگفتند، مىفرمود این مسائل به من مربوط نیست، «من جانب الله» چنین است و غیر از این هم نمىتواند باشد.ولى در این گونه مسائل[یعنى در غیر حکم خدا] احیانا پیغمبر مشورت مىکند و از دیگران نظر مىخواهد.پس اگر در موردى پیغمبر اکرم فرمان داد چنین بکنید، این به حکم اختیارى است که خدا به او داده است.اگر هم در یک مورد بالخصوص وحیى شده باشد، یک امر استثنائى است و جنبه استثنائى دارد نه اینکه در تمام کارها و جزئیاتى که پیغمبر به عنوان رئیس اجتماع در اداره اجتماع انجام مىداد، به او وحى مىشد که در اینجا چنین کن و در آنجا چنان، و در این گونه مسائل هم پیغمبر فقط پیامرسان باشد.پس پیغمبر اکرم مسلما داراى این شؤون متعدد بوده است در آن واحد.
امامت به معنى رهبرى اجتماع مسالهامامت به معنى اولى که عرض کردم، همین ریاست عامه است، یعنىپیغمبر که از دنیا مىرود، یکى از شؤون او که بلا تکلیف مىماند رهبرى اجتماع است.
اجتماع زعیم مىخواهد و هیچ کس در اینجهت تردید ندارد.زعیم اجتماع بعد از پیغمبر کیست؟این است مسالهاى که اصل آن را، هم شیعه قبول دارد و هم سنى، هم شیعه قبولدارد که اجتماع نیازمند به یک زعیم و رهبر عالى و فرمانده است و هم سنى، و در همین جاست که مسالهخلافت به آن شکل مطرح است.شیعه مىگوید پیغمبر(ص)رهبر و زعیم بعد از خودش را تعیین کرد و گفت بعد از من زمامامور مسلمین باید به دست على(ع)باشد و اهل تسنن با اختلاف منطقى که دارند، این مطلب را لااقل به شکلى که شیعه قبول داردقبول ندارند و مىگویند در این جهت پیغمبر شخص معینى را تعیین نکرد و وظیفه خود مسلمین بوده است که رهبر رابعد از پیغمبر انتخاب کنند.پس آنها هم اصل امامت و پیشوایى را - که مسلمین باید پیشوا داشته باشند - قبول دارند منتها آنهامىگویند پیشوا به آن شکل تعیین مىشود و شیعه مىگوید خیر، به آنشکل تعیین شد، پیشوا را خود پیغمبر اکرم به وحى الهى تعیین کرد.
اگر مساله امامت در همین حد مىبود(یعنى سخنفقط در رهبر سیاسى مسلمین بعد از پیغمبر بود)انصافا ما هم که شیعه هستیم، امامت را جزء فروع دین قرار مىدادیم نه اصول دین،مىگفتیم این یک مساله فرعى است مثل نماز.اما شیعه که قائل به امامت است، تنها به این حد اکتفا نمىکند که على(ع)یکىاز اصحاب پیغمبر، ابو بکر و عمر و عثمان و صدها نفر دیگر حتى سلمان و ابى ذر هم یکى از اصحاب پیغمبر بودند و على(ع)ازآنها برتر بوده، افضل و اعلم و اتقى و الیق از آنها بوده و پیغمبر هم او را معین کرده بود.نه، شیعه در این حد واقفنیست، دو مساله دیگر مىگوید که اصلا اهل تسنن به این دو مساله در مورد احدى قائل نیستند، نه اینکه قائل هستند و ازعلى(ع)نفى مىکنند.
مساله امامت به معنى مرجعیت دینى است.
امامت به معنى مرجعیت دینى گفتیم که پیغمبر مبلغ وحى بود.مردم وقتىمىخواستند از متن اسلام بپرسند، از پیغمبر مىپرسیدند.آنچه را که در قرآن نبود از پیغمبر سؤال مىکردند.مساله این است کهآیا هر چه اسلام مىخواسته از احکام و دستورات و معارف بیان کند، همان است که در قرآن آمده و خود پیغمبر هم به عموم مردمگفته است، یا نه، آنچه پیغمبر براى عموم مردم گفت قهرا زمان اجازه نمىداد که تمام دستورات اسلام باشد، على(ع) وصى پیغمبربود و پیامبر تمام کما کیف اسلام و لا اقل کلیات اسلام را(آنچه را که هست و باید گفته بشود)به على(ع)گفت و او را به عنوانیک عالم فوق العاده تعلیم یافته از خود و ممتاز از همه اصحاب خویش و کسى که حتى مثل خودش در گفتهاش خطاو اشتباه نمىکند و ناگفتهاى از جانب خدا نیست الا اینکه او مىداند، معرفى کرد و گفت ایها الناس!بعد از من در مسائلدینى هر چه مىخواهید سؤال کنید، از وصى من و اوصیاى من بپرسید؟
در واقع در اینجا امامت، نوعى کارشناسىاسلام مىشود اما یک کارشناسى خیلى بالاتر از حد یک مجتهد، کارشناسى من جانب الله، [و ائمه]یعنى افرادى که اسلام شناسهستند، البته نه اسلام شناسانى که از روى عقل و فکر خودشان اسلام را شناخته باشند - که قهرا جایز الخطا باشند - بلکهافرادى که از یک طریق رمزى و غیبى - که بر ما مجهول است - علوم اسلام را از پیغمبر گرفتهاند، از پیغمبر(ص)رسیده بهعلى(ع)و از على(ع)رسیده به امامان بعد و در تمام ادوار ائمه، علم اسلام یک علم معصومغیر مخطئ که هیچ خطا نمىکند، از هر امامى به امامان بعد رسیده است.
اهل تسنن براى هیچ کس چنین مقامى قائل نیستند.پس آنها در اینگونه امامت، اصلا قائل به وجود امام نیستند، قائل به امامت نیستند نه اینکه قائل به امامت هستند ومىگویند على(ع)امام نیست و ابوبکر چنین است.براى ابوبکر و عمر و عثمان و به طور کلى براى هیچیک از صحابه چنینشان و مقامى قائل نیستند و لهذا در کتابهاى خودشان هزاران اشتباه را از ابوبکر و عمر در مسائل دینى نقل مىکنند.ولىشیعه امامان خودش را معصوم از خطا مىداند و محال است که به خطایى براى امام اقرارکند.[در کتابهاى اهل تسنن مثلا آمده است]ابوبکر در فلان جا چنین گفت، اشتباه کرد، بعد خودش گفت: «ان لى شیطانا یعترینى»یک شیطانى است که گاهى بر من مسلط مىشود و من اشتباهاتى مىکنم، و یا عمر در فلان جااشتباه و خطا کرد و بعد گفت این زنها هم از عمر فاضلتر و عالمترند.
مىگویند وقتى که ابوبکر مرد، خاندان او و از جملهعایشه - که دختر ابوبکر و همسر پیغمبر بود - گریه و شیون مىکردند.
صداى شیون که از خانه ابوبکر بلند شد، عمر پیغامداد که به این زنها بگویید ساکتشوند.ساکت نشدند.دو مرتبه پیغام داد بگویید ساکتشوند، اگر نه با تازیانه ادبشان مىکنم.هىپیغام پشتسر پیغام.به عایشه گفتند عمر دارد تهدید مىکند و مىگوید گریه نکنید.گفت: پسر خطاب را بگوییدبیاید تا ببینم چه مىگوید.عمر به احترام عایشه آمد.عایشه گفت: چه مىگویى که پشتسر هم پیغام مىدهى؟گفت:من از پیغمبر شنیدم که اگر کسى بمیرد و کسانش برایش بگریند، هر چه اینها بگریند او معذب مىشود، گریههاى اینها عذاباست براى او.عایشه گفت: تو نفهمیدهاى، اشتباه کردهاى، قضیه چیز دیگرى است، من مىدانم قضیه چیست: یک وقتمرد یهودى خبیثى مرده بود و کسانش داشتند براى او گریه مىکردند، پیغمبر فرمود در حالى که اینها مىگریند اودارد عذاب مىشود.نگفت گریه اینها سبب عذاب اوست بلکه گفت اینها دارند برایش مىگریند ولى نمىدانند که او داردعذاب مىشود.این چه ربطى دارد به این مساله؟!بعلاوه، اگر گریه کردن بر یتحرام باشد، ما گناه مىکنیم، چرا خدا یک بیگناه راعذاب کند؟!او چه گناهى دارد که ما گریه کنیم و خدا او را عذاب کند؟
!عمر گفت: عجب!اینطور بوده مطلب؟!
عایشهگفت: بله اینطور بوده.عمر گفت: اگر زنها نبودند عمر هلاک شده بود.
خوداهل تسنن مىگویند عمر در هفتاد مورد(یعنى در موارد زیاد، وواقعا هم موارد خیلى زیاد است)گفت: «لو لا على لهلک عمر» .امیرالمؤمنین اشتباهاتش را تصحیح مىکرد، او هم به خطایش اقرار مىنمود.
پس آنها قائل به چنین امامتى نیستند.ماهیت بحث برمىگردد بهاین معنا که مسلما وحى فقط به پیغمبر اکرم مىشد.ما نمىگوییم که به ائمه(ع)وحى مىشود.
اسلام را فقط پیغمبر(ص)به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلامرا که باید گفته بشود، به پیغمبر گفت.اینطور نیست که قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پیغمبر مانده باشد.ولىآیا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند یا نه؟اهل تسنن حرفشاناین است که دستورات اسلام هر چه بود همان بود که پیغمبر به صحابهاش گفت.بعد در مسائلى که در مورد آنها از صحابه همچیزى روایت نشده گیر مىکنند که چه کنیم؟اینجاست که مساله قیاس واردمىشود و مىگویند ما اینها را با قانون قیاس و مقایسهگرفتن تکمیل مىکنیم، که امیر المؤمنین در نهج البلاغه مىفرماید یعنى خدا دین ناقص فرستاد که شما بیاییدتکمیلش کنید؟!ولى شیعه مىگوید نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پیغمبر وحى کرد و نه پیغمبر آنها را ناقص براى مردم بیان کرد.
پیغمبر کاملش را بیان کرد اما آنچه پیغمبر کامل بیان کرد، همه،آنهایى نبود که به عموم مردم گفت(بسیارى از دستورات بود که اصلا موضوع آنها در زمان پیغمبر پیدا نشد، بعدهاسؤالش را مىکردند)، بلکه همه دستوراتى را که من جانب الله بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بیان کن.
اینجاست که مساله عصمت هم به میان مىآید.شیعهمىگوید همان طور که امکان نداشتخود پیغمبر در گفته خودش عمدا یا سهوا دچار اشتباه شود، آن شاگرد خاص پیغمبر همامکان نداشت که دچار خطا یا اشتباه شود، زیرا همان گونه که پیغمبر به نوعى از انواعمؤید به تایید الهى بود، این شاگرد خاص هم مؤید به تایید الهى بود.
پس این، مرتبه دیگرى است براى امامت.
امامت به معنى ولایت امامت، درجه و مرتبه سومى دارد که اوج مفهومامامت است و کتابهاى شیعه پر است از این مطلب، و وجه مشترک میان تشیع و تصوف است.البته از اینکه مىگویم وجهمشترک، سوء تعبیر نکنید، چون ممکن استشما با حرفهاى مستشرقین در این زمینه روبرو شوید که مساله را به همینشکل مطرح مىکنند.مسالهاى است که در میان عرفا شدیدا مطرح است و در تشیع نیز از صدر اسلام مطرح بوده و منیادم هست که کربن حدود ده سال پیش در مصاحبهاى که با علامه طباطبایى داشت، از جمله سؤالاتى که کرد این بود که این مسالهرا آیا شیعه از متصوفه گرفتهاند یا متصوفه از شیعه؟مىخواست بگوید از ایندو یکى از دیگرى گرفته است.علامه طباطبایى گفتندمتصوفه از شیعه گرفتهاند، براى اینکه این مساله از زمانى در میان شیعه مطرح است که هنوز تصوف صورتى به خودنگرفته بود و هنوز این مسائل در میان متصوفه مطرح نبود، بعدها این مساله در میان متصوفه مطرح شده است.پس اگر بنا بشود که از ایندو یکى ازدیگرى گرفته باشد، باید گفت متصوفه از شیعه گرفتهاند.
این مساله، مساله «انسان کامل» و به تعبیر دیگرحجت زمان است.عرفا و متصوفه روى این مطلب خیلى تکیه دارند.مولوى مىگوید: «پس به هر دورى ولیى قائم است» در هردورهاى یک انسان کامل که حامل معنویت کلى انسانیت است وجود دارد.
هیچ عصر و زمانى از یک ولى کامل - که آنها گاهىاز او تعبیر به «قطب» مىکنند - خالى نیست، و براى آن ولى کامل که انسانیت را به طور کامل دارد مقاماتى قائلهستند که از اذهان ما خیلى دور است.از جمله مقامات او تسلطش بر ضمائر یعنى دلهاست، بدین معنى که او یک روح کلىاست محیط بر همه روحها.باز مولوى در داستان ابراهیم ادهم - که البته افسانه است - در این مورد اشارهاى دارد.او افسانههارا ذکر مىکند به اعتبار اینکه مىخواهد مطلب خودش را بگوید.هدف او نقل تاریخ نیست، افسانهاى را نقل مىکند تا مطلبش رابفهماند.[مىگوید]ابراهیم ادهم به کنار دریا رفت و سوزنى را به دریا انداخت و بعد سوزن را خواست.ماهیها سر از دریا در آوردنددر حالى که به دهان هر کدامشان سوزنى بود، تا آنجا که مىگوید: دل نگه دارید اى بى حاصلان در حضور حضرت صاحبدلان وتا آنجا که مىگوید آن شیخ(یعنى آن پیر)از اندیشه آن طرف واقف شد: شیخ واقف گشت از اندیشهاش شیخ چون شیر است و دلها بیشهاش مساله ولایت در شیعه معمولا به آن معناىخیلى به اصطلاح غلیظش مطرح است، به معنى حجت زمان که هیچ زمانى خالى از حجت نیست: «و لو لا الحجه لساخت الارض باهلها»یعنى هیچ وقت نبوده و نخواهد بود که زمین از یک انسان کامل خالى باشد، و براى آن انسان کامل مقامات و درجاتزیادى قائلاند و ما در اغلب زیارتها که مىخوانیم، به چنین ولایت و امامتى اقرار و اعتراف مىکنیم، یعنى معتقدیم کهامام داراى چنین روح کلى است.ما در زیارت مىگوییم(این را همه ما همیشه مىخوانیم و جزء اصول تشیع است):«اشهد انک تشهد مقامى و تسمع کلامى و ترد سلامى» (تازه ما براى مردهاش مىگوییم.البته از نظر ما مرده و زنده او فرقى ندارند،چنین نیست که زندهاش اینطور نبوده و فقط مردهاش اینطور است).
من گواهى مىدهم که تو الآن وجود مرا در اینجا حس و ادراک مىکنى، من اعتراف مىکنمکه تو سخنى را که من الآن مىگویم: «السلام علیک یا على بن موسى الرضا» مىشنوى، من اعتراف مىکنم و شهادتمىدهم که سلامى را که من به تو مىکنم: «السلام علیک» تو به من جواب مىدهى.اینها را هیچ کس براى هیچ مقامىقائل نیست.اهل تسنن(غیر از وهابیها) فقط براى پیغمبر اکرم قائل هستند و براى غیر پیغمبر براى احدى در دنیا چنینعلو روحى و احاطه روحى قائل نیستند.ولى این مطلب جزء اصول مذهب ما شیعیان است و همیشه هم آن را مىگوییم.
بنابراین، مساله امامتسه درجه پیدا مىکند و اگر اینهارا از یکدیگر تفکیک نکنیم، در استدلالهایى که در این مورد هست دچار اشکال مىشویم.لهذا تشیع هم مراتبى دارد.بعضىاز شیعیان فقط قائل به امامت به همان معنى رهبرى اجتماعىاند، مىگویند پیغمبر(ص)على(ع)را تعیین کرده بودبراى رهبرى بعد از خود و ابوبکر و عمر و عثمان بیجا آمدند.همین مقدار شیعه هستند و در آن دو مساله دیگر یا اعتقاد ندارند ویا سکوت مىکنند.بعضى دیگر، مرحله دوم را هم قائل هستند ولى به مرحله سوم نمىرسند.مىگویند مرحوم آقاسید محمد باقر درچهاى، استاد آقاى بروجردى در اصفهان منکر این مرحله سوم بوده، تا مرحله دوم پیش مىآمده ولى از آنبیشتر اعتقاد نداشته است.اما اکثریتشیعه و علماى شیعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند.
ما اگر بخواهیم وارد بحث امامت بشویمباید در سه مرحله بحث کنیم: امامت در قرآن، امامت در سنت و امامت به حسب حکم عقل.در مرحله اول باید ببینیم آیا آیات قرآندر باب امامت دلالت بر امامتى که شیعه مىگوید دارد یا نه؟و اگر دلالت دارد، آیا فقط امامت به معنى رهبرى سیاسى و اجتماعىرا مىگوید یا امامت به معنى مرجعیت دینى و حتى امامت به معنى ولایت معنوى را هم مىگوید؟از این که فارغشدیم باید وارد بحث امامت در سنت بشویم، ببینیم که در سنت پیغمبر(ص) راجع به امامت چه آمده؟بعد مساله را از نظر عقلىتجزیه و تحلیل کنیم که عقل در هر یک از سه مرحله امامت چه چیز را قبول مىکند؟آیا مىگوید از نظر رهبرى اجتماعىحق با اهل تسنن است و جانشین پیغمبر(ص)باید به وسیله شوراى مردم انتخاب شود یا اینکه پیغمبر جانشینخود را تعیین کرده است؟همین طور در آن دو تاى دیگر عقل چه مىگوید؟
مشروعیت ولایت فقیه درباره نظریه ولایت فقیه گفتارها و نوشتارهاى تحقیقى سودمندى ارائه شده و مىشود.
این نظریه از دیدگاه علمى و اعتقادى سابقه دیرینهاى در منابع و مصادر شیعه دارد، اما باید پذیرفت که به چند علت براى سیاست جهانى و جهان سیاسى عصر حاضر تازگى دارد: یکى این که در نظامهاى سیاسى و ساختارهاى حکومتى جهان، نظامى بدین نام و نشان و رژیمى با این ابعاد و اصول دیده و شناخته شده نبوده و جهان معاصر گویى ناگهان با آن روبهرو گردیده است.
دیگر آن که این پدیده یکباره بر همه ابعاد فردى و اجتماعى، داخلى و خارجى، سیاسى و اقتصادى و مادى و معنوى انسانها سایه افکنده است به تعبیر دیگر، هیچ چیزى را که بشر بدان نیازمند است از نظر دور نداشته است بلکه همگان را به سوى حقوق فرد و جامعه و نیز آزادى و |13| استفاده صحیح از مواهب طبیعى سوق مىدهد.
مهمتر از آن، نسل حاضر را علیه استکبار و استعمار جهانى برانگیخته و به مصاف با دشمنان انسان فراخوانده و اکنون جهان اسلام را به صورت یک ابرقدرت توانمند و حرکتآفرین درآورده و در برابر مستکبران و جهان خواران قرار داده است.
مردم رنجدیده و مستضعف دنیا نیز با استقبال عظیم و همه جانبهاى که از این اصل حیاتى نمودهاند خطرى جدى در مقابل جباران به شمار آمده و این خود موجب وحشت فزاینده ستمگران و زورگویان گردیده است.
شاید مهمترین چیزى را که بتوان عامل ناشناخته ماندن اصل ولایت فقیه به شمار آورد، همانا انزواى مذهب تشیع از ورود به صحنه سیاست جهانى و تشکیل یک حکومت الهى و اسلامى واقعى بوده است که همیشه از سوى دشمنان اسلام سرکوب و هر قیام شیعى به خاک وخون کشیده مىشده است و درنتیجه، مبانى علمى و عقیدتى این نظام حیاتبخش تنها در کتابهاى استدلالى و درسهاى حوزوى آن هم به طور اختصار مطرح مىگردیده و به تدریج از جایگاه اصلى و طبیعى خود (علم کلام و عقاید) نقل مکان کرده و به علم فقه وارد شده و به سبب عدم امکان دستیابى به مواد و موارد مترقى آن که اصول و قوانین حکومت باشد به ناچار در محدوده اموال غیب و قصر، یعنى اموال مفقودان و نابالغان و مواردى از این گونه باقى مانده و به مرور زمان آن چنان از اذهان فاصله گرفته که هم اکنون نیز که حدود بیست سال از تحقق عینى آن در ایران اسلامى مىگذرد هنوز صورت متعالى و مترقى آن (ولایت بر حکومت اسلامى) بر پارهاى از افکار سنگینى مى کند و پذیرش کامل آنچنان که باید و شاید به ذهن برخى نمىگنجد.
حتى افراد بزرگوار و با عظمتى که ولایت فقیه حق شرعى و طبیعى خود آنان است در اطلاق و یا برخى از جوانب آن تأمل دارند و این جاست که به عظمت افکار امام راحل (قده) و سعه دیدگاههاى ایشان پى مىبریم و به اهمیت گفتارشان که فرمود: ولایت فقیه از مسائلى است که تصور آن موجب تصدیقش خواهد شد.[1] پس این رسالت بر دوش همه است که با قلم و زبان، روشنگرى کنند و با بهرهورى از بینش اجتماعى و حکومتى اسلام و هم با زبان سیاست و بیانى که جهان آن را درک کند و |14| تشریح و تفسیرى از آن به گونهاى که از اصطلاحات و تعبیرات ویژه عملى و یا حوزوى فاصله داشته و براى عصر حاضر و نسل جدید مورد پذیرش باشد سخن گویند و به شبههها و وسوسهها پاسخ دهند و راه را بر مغرضان و دشمنان بربندند و این حقیقت همیشه آویزه گوش باشد که دشمن هماره در کمین است و هیچگاه از پاى نخواهد نشست.
البته باید به این نکته خطیر اشاره شود که: در پاره اى از نوشتارها که به عنوان تصور مبادى مسئله ولایت فقیه نگارش و پخش مى گردد آن اندازه در نقل اقوال و تاریخ آنها، موشکافى مىشود و در ذکر مدارک، احتمالات چند جانبه، تطبیقات سیاسى غربى و غیرغربى و بالاخره کاوشهاى جانبى و بلکه انحرافى انجام مىگیرد و از پایههاى اصلى مسئله فاصله گرفته مى شود که اصولا بحث حالت سفسطه به خود گرفته و پس از مطالعه و تأمل چیزى در اختیار مطالعه کننده باقى نمانده و جز تخیر و تردید نصیبى حاصل نمىگردد.
اینگونه نوشتهها و تحلیلها اگر دلیل مخالفت و مبارزه با موضوع نباشد بدون شک حاکى از عدم درک، ناتوانى بر هضم مبانى علمى ولایت، عجز بر تصمیمگیرى و اتخاذ یک مبناى علمى صحیح بلکه نوعى از خلط و التقاط است که باید با هوشیارى کامل به دفع و رفع اینگونه برداشتها پرداخت.
در این جا مناسب است که به ذکر مسائل و بحثهاى مهمى که در خور توجه بوده و باید عنوان پایه و مبنا داشته باشند اشاره کنیم: 1- منظور از ولایت فقیه چیست؟
2- این مسئله از مسائل فقه است و یا علم کلام؟
3- ولایت فقیه، مطلق است و یا مقید به موارد خاص؟
و اثر هرکدام بر جامعه اسلامى و این که دایره اطلاق چه اندازه است؟
4- آیا ولایت (بنابر این که از فقه باشد) از احکام اولیه است و یا ثانویه؟
5- آیا ولایت به نحو استقلال براى فقیه ثابت است یا به نحو اشتراط که تصرفات فقط با اذن و نظارت وى باشد؟
6- فقیه صاحب ولایت کیست؟
|15| 7- ولایت براى فقیه و مجتهد مطلق ثابت است و یا مجتهد متجزى نیز ولایت دارد؟
8- ولایت در امور شخصى و فردى افراد نیز سارى و جارى است و یا اختصاص به امور عامه و اجتماعى دارد؟
9- در صورت جریان ولایت در امور عامه آیا محدود به امور شرعى بالمعنىالاخص است و یا امور عمومى دیگر را نیز شامل مىگردد؟
10- ولایت شرط وجوب است و یا شرط واجب؟
و آیا تأسیس حکومت بر فقیه واجب است یانه؟
11- آیا ولایت فقیه بالفعل براى او ثابت است و یا بالقوه که با تبعیت و انتخاب و غیره فعلیت پیدا مى کند؟
و در صورت اول، محذور تعدد فقها چگونه قابل حل است؟
12- ولایت فقیه با کدام یک از نظامهاى سیاسى جهان تناسب دارد: استبداد، مشروطه، جمهورى و؟
13- آیا ولایت با حاکمیت ملى مخالفت دارد یا نه؟
14- آیا ولایت فقیه به معناى اذن در تصرف است و یا معناى دیگر دارد و آیا مخصوص امور حسبیه است و یا اعم از آنهاست؟
15- اصولاً آیا مسئله ولایت فقیه یک موضوع کاملاً نقلى است و یا عقلى و یا مرکب از عقل و نقل؟
در این مقال بدون این که درصدد تحقیق و بررسى مسائل یاد شده باشیم لازم مىدانیم اذهان و افکار خوانندگان و پژوهندگان محترم را به ذکر چند نکته معطوف داریم: نکته اول: فحص و کاوش در خصوص تاریخ مسئله ولایت فقیه در اسلام هر چند ارزشمند بوده و جایگاه والاى خود را دارد در مقام مشروعیت اصلى این مسئله تأثیرى ندارد، زیرا ولایت فقیه (اگر چه با اصطلاحات و تعبیرات دیگر) در متن عقاید اسلامى ریشه داشته و از پشتوانه روایات مذهبى متعدد بلکه از آیات قرآنى نیز مانند آیه شریفه اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامر منکم[2] و غیره نیز برخوردار است چنان که |16| پىگیرى و رهیابى قائلان و معتقدان به ولایت فقیه نیز با این که مفید فایده است اما وقفهاى در اصل مشروعیت آن ایجاد نمىکند زیرا: اولاً: باید به دنبال دلیل مسئله در کتاب و سنت بود و مشروعیت آن را در این دو منبع و مرجع اصلى اسلامى پى گرفت و جایگاه اقوال و شهرت و اجماع و امثال ذلک را در آخرین مرحله دانست.
ثانیاً: اگر منظور گوینده و نویسنده اى بحث از ولایت مطلقه فقیه باشد (هرچند حدود و قیودى هم وجود دارد که منافاتى با ولایت مطلقه به معناى مورد نظر ندارند و به آنها اشاره شد) ظاهراً این معنا در میان فقیهان قدیم بلکه اقدم مطرح بوده و براى آن گروه از فقها که شهرت قدمایى را حجت مىدانند و بر آن تکیه مىزنند چنانکه به حد شهرت محققه قدمائیه برسد کافى بلکه حجت خواهد بود.
و چنان چه کسى بخواهد از کلمات و آرا و انظار فقهاى اسلام مسئله ولایت فقیه را به عنوان یک اصل و به طور فىالجمله (در مقابل انکار اصل آن) مشروعیت بخشد در پاسخ وى باید گفت: این نوع ولایت فىالجمله نه تنها اجماعى فقهاى مذهب شیعه است بلکه جزء ضروریات مذهب به شمار مىآید و هیچ فقیهى در هیچ قرن و عصرى نبوده که به اصل ولایت فقها رأى نداده باشد زیرا دست کم ولایت در فتوا را پذیرفته است.
لذا آن چه اخیراً در برخى از نوشتهها دیده مىشود که نویسندگان محترم آنها به دنبال انظار فقیهان در این مسئله بوده و آرا و کلمات آنان را از کتابهاى ایشان در موارد مختلف فقه حکومتى و غیرحکومتى به دست مىآورند هر چند این کار تحقیقى ارجمند و قابل تقدیر و تقدیس است لکن براى اثبات ولایت مطلقه که در این دوره از انقلاب اسلامى و در این مقطع از زمان مورد نظر است کافى نخواهد بود، زیرا بعضى از کلمات بزرگان در این باره کلى و مطلق بوده و حمل آن بر عموم و اطلاق ولایت، مستلزم احراز این نکته است که آنان در صدد بیان بودهاند و این احراز آسان به دست نمىآید (و به اصطلاح یقین به مقدمات حکمت و تمامیت آن ها حاصل نیست) و برخى از کلمات آنان نیز داراى اجمال و ابهام و پارهاى نیز وارد در مسائل و موارد خاصى از فقه بوده است و تسرى و تعمیم به کل