قبل از آنکه مبادرت به شرح داستان ولادت رسول خدا(ص)بنماییم،مناسب است به پارهاى از
بشارتهاى انبیا و پیشگوییهاى منجمان و کاهنان و غیر ایشان درباره تولد و ظهور آن
حضرت اشاره شود زیرا در فصلهاى آینده مورد نیاز واقع خواهد شد.
و ما وقتى روى دلیلهاى عقلى و نقلى دانستیم که پیغمبر اسلام خاتم پیغمبران و دین اسلام
کاملترین ادیان الهى استچنانکه در جاى خود ثابت شده و ما بدان معتقدیممىدانیم که به طور
قطع در ضمن تعلیمات پیغمبران گذشته سخنانى در مورد آخرین پیامبر بوده است و نوید و
بشارتهایى از آنها درباره ظهور رسول خدا(ص)رسیده است اگر چه شاید بسیارى از آنها به
دست مغرضان و تحریف کنندگان تعلیمات انبیا و کتابهاى آسمانى از بین رفته و یا تحریف
شده باشد.
اما از آنجا که بشارت و نوید معمولا در لفافه و به صورت رمز و اشاره القا مىشود،باز هم
سخنان زیادى از پیمبران گذشته در این باره به ما رسیده و از نابودى و تحریف مغرضین
جان سالم به در برده است.
و به گفته یکى از دانشمندان:
«مصلحت خداوندى ایجاب مىکرد که این بشارات مانند زیبایىهاى طبیعت که محفوظ مىماند
یا مانند صندوقچه جواهر فروشان که به دقت حفظ مىشود در لفافهاى از اشارات محفوظ
بماند تا مورد استفاده نسلهاى بعد که بیشتر با عقل و دانشسر و کار دارند قرار گیرد» (1) .
بشارتهاى انبیاى الهى درباره آمدن رسول خدا
از جمله این بشارتها آیه 14 و 15 از کتاب یهودا است که مىگوید:
«لکن خنوخ«ادریس»که هفتم از آدم بود درباره همین اشخاص خبر داده گفت اینک خداوند با
ده هزار از مقدسین خود آمد تا بر همه داورى نماید و جمیع بى دینان را ملزم سازد و بر همه
کارهاى بى دینى که ایشان کردند و بر تمامى سخنان زشت که گناهکاران بى دین به خلاف او
گفتند...»
که ده هزار مقدس فقط با رسول خدا(ص)تطبیق مىکند که در داستان فتح مکه با او
بودند.بخصوص با توجه به این مطلب که این آیه از کتاب یهودا مدتها پس از حضرت
عیسى(ع)نوشته شده.
(2)
عیسى(ع)نوشته شده.
(2) و از آن جمله در سفر تثنیه،باب 33،آیه 2 چنین آمده: «و گفت خدا از کوه سینا آمد و برخاست از سعیر به سوى آنها و درخشید از کوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از راستش با یک قانون آتشین...» که طبق تحقیق جغرافى دانان منظور از«پاران»ـیا فارانـمکه است،و ده هزار مقدس نیز چنانکه قبلا گفته شد فقط قابل تطبیق با همراهان و یاران رسول خدا(ص)است.
و در فصل چهاردهم انجیل یوحنا:16،17،25،26 چنین است: «اگر مرا دوست دارید احکام مرا نگاه دارید،و من از پدر خواهم خواست و او دیگرى را که فارقلیط است به شما خواهد داد که همیشه با شما خواهد بود،خلاصه حقیقتى که جهان آن را نتواند پذیرفت زیرا که آن را نمىبیند و نمىشناسد،اما شماآن را مىشناسید زیرا که با شما مىماند و در شما خواهد بودـاینها را به شما گفتم مادام که با شما بودم اما فارقلیط روح مقدس که او را پدر به اسم من مىفرستد او همه چیز را به شما تعلیم دهد و هر آنچه گفتم به یاد آورد».
که بر طبق تحقیق کلمه«فارقلیط»که ترجمه عربى«پریکلیتوس»است به معناى«احمد»است و مترجمین اناجیل از روى عمد یا اشتباه آن را به«تسلى دهنده»ترجمه کردهاند.
و در فصل پانزدهم:26 چنین است: «لیکن وقتى فارقلیط که من او را از جانب پدر مىفرستم و او روح راستى است که از جانب پدر عمل مىکند و نسبت به من گواهى خواهد داد».
و در فصل شانزدهم:7،12،13،14 چنین است: «و من به شما راست مىگویم که رفتن من براى شما مفید است،زیرا اگر نروم فارقلیط نزد شما نخواهد آمد،اما اگر بروم او را نزد شما مىفرستم اکنون بسى چیزها دارم که به شما بگویم لیکن طاقت تحمل ندارید،اما چون آن خلاصه حقیقت بیاید او شما را به هر حقیقتى هدایت خواهد کرد،زیرا او از پیش خود تکلم نمىکند بلکه آنچه مىشنود خواهد گفت و از امور آینده به شما خبر خواهد داد...» و سخنان دیگرى که از پیغمبران گذشته به ما رسیده و در کتابها ضبط است و چون نقل تمامى آنها از وضع نگارش تاریخ خارج است از این رو تحقیق بیشتر را در این باره به عهده خواننده محترم مىگذاریم و به همین مقدار در اینجا اکتفا نموده و قسمتهایى از سخنان دانشمندان و کاهنان و پیشگوییهاى آنان که قبل از تولد رسول خدا(ص)کردهاند نقل کرده به دنبال گفتار قبل خود باز مىگردیم.
پیشگویىها و سخنان کاهنان ابن هشام مورخ مشهور در تاریخ خود مىنویسد (3) :ربیعه بن نصر که یکى ازپادشاهان یمن بود خواب وحشتناکى دید و براى دانستن تعبیر آن تمامى کاهنان و منجمان را به دربار خویش احضار کرد و تعبیر خواب خود را از آنها خواستار شد .
آنها گفتند:خواب خود را بیان کن تا ما تعبیر کنیم؟
ربیعه در جواب گفت:من اگر خواب خود را بگویم و شما تعبیر کنید به تعبیر شما اطمینان ندارم ولى اگر یکى از شما تعبیر آن خواب را پیش از نقل آن بگوید تعبیر او صحیح است.
یکى از آنها گفت:چنین شخصى را که پادشاه مىخواهد فقط دو نفر هستند یکى سطیح و دیگرى شق که این دو کاهن مىتوانند خواب را نقل کرده و تعبیر کنند.
ربیعه به دنبال آن دو فرستاد و آنها را احضار کرد،سطیح قبل از شق به دربار ربیعه آمد و چون پادشاه جریان خواب خود را بدو گفت،سطیح گفت:آرى در خواب گلوله آتشى را دیدى که از تاریکى بیرون آمد و در سرزمین تهامه در افتاد و هر جاندارى را در کام خود فروبرد !
ربیعه گفت:درست است اکنون بگو تعبیر آن چیست؟
سطیح اظهار داشت:سوگند به هر جاندارى که در این سرزمین زندگى مىکند که مردم حبشه به سرزمین شما فرود آیند و آن را بگیرند.
پادشاه با وحشت پرسید:این داستان در زمان سلطنت من صورت خواهد گرفت یاپس از آن؟
سطیح گفت:نه،پس از سلطنت تو خواهد بود.
ربیعه پرسید:آیا سلطنت آنها دوام خواهد یافت یا منقطع مىشود!
گفت:نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان منقطع مىشود!
پرسید:سلطنت آنها به دست چه کسى از بین مىرود؟
گفت:به دست مردى به نام ارم بن ذى یزن که از مملکت عدن بیرون خواهد آمد.
پرسید:آیا سلطنت ارم بن ذى یزن دوام خواهد یافت؟
گفت:نه آن هم منقرض خواهد شد.
پرسید:به دست چه کسى؟گفت:به دست پیغمبرى پاکیزه که از جانب خدا بدو وحى مىشود.
پرسید:آن پیغمبر از چه قبیلهاى خواهد بود؟
گفت:مردى است از فرزندان غالب بن فهر بن مالک بن نضر که پادشاهى این سرزمین تا پایان این جهان در میان پیروان او خواهد بود.
ربیعه پرسید:مگر این جهان پایانى دارد؟
گفت:آرى پایان این جهان آن روزى است که اولین و آخرین در آن روز گرد آیند و نیکوکاران به سعادت رسند و بدکاران بدبخت گردند.
ربیعه گفت:آیا آنچه گفتى خواهد شد؟
سطیح پاسخ داد:آرى سوگند به صبح و شام که آنچه گفتم خواهد شد.
پس از این سخنان شق نیز به دربار ربیعه آمد و او نیز سخنانى نظیر گفتار«سطیح»گفت و همین جریان موجب شد تا ربیعه در صدد کوچ کردن به سرزمین عراق برآید و به شاپورـپادشاه فارسـنامهاى نوشت و از وى خواست تا او و فرزندانش را در جاى مناسبى در سرزمین عراق سکونت دهد و شاپور نیز سرزمین«حیره»راـکه در نزدیکى کوفه بودهـبراى سکونت آنها در نظر گرفت و ایشان را بدانجا منتقل کرد،و نعمان بن منذرـفرمانرواى مشهور حیرهـاز فرزندان ربیعه بن نصر است .
و نیز داستان دیگرى از تبع نقل مىکند و خلاصهاش این است که مىگوید:تبع پادشاه دیگر یمن به مردم شهر یثرب خشم کرد و در صدد ویرانى آن شهر و قتل مردم آن برآمد و به همین منظور لشکرى گران فراهم کرد و به یثرب آمد.
مردم یثرب آماده جنگ با تبع شدند و چنانکه نزد انصار مدینه معروف است،مردم روزها با تبع و لشکریانش جنگ مىکردند و چون شب مىشد براى تبع و لشکریانش به خاطر اینکه میهمان و وارد بر ایشان بودند خرما و آذوقه مىفرستادند و بدین وسیله از آنها پذیرایى مىکردند .
مدتى بر این منوال گذشت تا روزى دو تن از احبار و دانشمندان یهود از بنى قریظه به نزد تبع رفته و بدو گفتند:فکر ویرانى این شهر را از سر دور کن و از این تصمیمانصراف حاصل نما،و اگر در این کار اصرار ورزى و پافشارى کنى نیروى غیبى جلوى این کار تو را خواهد گرفت و ما ترس آن را داریم که به عقوبت این عمل گرفتار شوى.
تبع پرسید:چرا؟
گفتند:براى آنکه این شهر هجرتگاه پیغمبرى است که از حرم قریش(یعنى مکه معظمه)بیرون آید،و این شهر هجرتگاه و خانه او خواهد بود.
تبع که این سخن را شنید دانست که آن دو بیهوده نمىگویند و از روى علم و اطلاع و خبرهایى که از کتابها دارند این سخن را مىگویند و به همین سبب از ویرانى شهر یثرب منصرف شد و سخن آن دو نفر در او تأثیر کرد و در پارهاى از روایات نیز آمده است که رسول خدا(ص)فرمود:تبع را دشنام نگویید زیرا او مسلمان شد و ایمان آورد.
و در روایتى که صدوق(ره)از امام صادق(ع)روایت کرده آن حضرت فرمود:تبع به اوس و خزرج (ساکنان شهر مدینه)گفت:در این شهر بمانید تا این پیغمبر بیرون آید،و من نیز اگر زمان او را درک کنم کمر به خدمت او خواهم بست و به یارى او خواهم شتافت.
و از آن جمله زید بن عمرو بن نفیل بود که سالها قبل از بعثت رسول خدا(ص)در سرزمین حجاز مىزیست و به جستجوى دین حنیف ابراهیم بود،و از آیین یهود و دیگر آیینهاى آن زمان پیروى نمىکرد و با بت پرستان مبارزه مىنمود،و از ذبیحه آنان نمىخورد.
عامر بن ربیعه گوید:وقتى مرا دید به من گفت:اى عامر من از رفتار قوم خود بیزارم و پیرو دین ابراهیم و معبود او و اسماعیل هستم و آنها رو به این خانه نماز مىگزاردند،و من چشم به راه ظهور پیغمبرى هستم از فرزندان اسماعیل و گمان ندارم او را درک کنم اما از هم اکنون من بدو ایمان دارم و او را تصدیق کرده و گواهى مىدهم که او پیغمبر است،و اگر عمر تو طولانى شد و او را دیدار کردى سلام مرا بدو برسان.
عامر گفت:چون رسول خدا(ص)به نبوت مبعوث شد به نزد آن حضرت رفته و مسلمان شدم و سخن زید را براى آن حضرت بازگو کردم و سلام او را رساندم حضرت براى او طلب رحمت از خدا کرد،و پاسخ سلامش را داد و فرمود:او را در بهشت دیدم که پیروزمندانه گام بر مىداشت.
و دیگر از کسانى که سالها قبل از ولادت رسول خدا(ص)از آمدن آن حضرت خبر مىداد و انتظار ظهور آن بزرگوار را داشت قس بن ساعده است که از بزرگان مسیحیت و از بلغاء عرب است که در بلاغت به وى مثل مىزنند،و بیشتر عمر خود را به صورت رهبانیت دور از مردم و در بیابانها به سر مىبرد.
وى از حکماى عرب و از معمرین آنهاست که چنانکه در برخى از تواریخ ذکر شده ششصد سال عمر کرد و کسى بود که شمعون صفا و لوقا و یوحنا را درک کرد و از آنها فقه و حکمت آموخت و زمان رسول خدا(ص)را نیز درک کرد ولى قبل از بعثت آن بزرگوار از دنیا رفت.و رسول خدا دربارهاش مىفرمود: «رحم الله قسا یحشر یوم القیامه امه واحده» [خدا رحمت کند قس را که در روز قیامت به صورت یک امت تنها محشور مىگردد.] شیخ مفید(ره)و دیگران روایت کردهاند که وى در«سوق عکاظ»عربها را مخاطبقرار داده و بدانها مىگفت: «یقسم بالله قس بن ساعده قسما برا لا اثم فیه ما لله على الارض دین أحب الیه من دین قد اظلکم زمانه و أدرککم أوانه،طوبى لمن ادرک صاحبه فبایعه و ویل لمن أدرکه ففارقه».
[قس بن ساعده به خداى یگانه سوگند مىخورد سوگندى محکم که گناهى در آن نیست که در روى زمین آیینى وجود ندارد که نزد خدا محبوبتر باشد از آیینى که زمان ظهورش بر سر شما سایه افکنده(و نزدیک گشته)و وقت آن شما را درک نموده،خوشا به حال کسى که صاحب آن دین و آیین را درک کند و با او بیعت کند و واى به حال کسى که او را درک کند و از وى کناره گیرد .] و بارها اتفاق افتاد که رسول خدا(ص)از افراد قبیله«ایاد»حالات قس بن ساعده و سخنان حکمت آمیز و اشعار او را جویا مىشد،و آنان نیز کم و بیش هر چه دیده و یا شنیده بودند براى آن حضرت نقل مىکردند.
و کراجکى در کتاب کنز الفواید از مرد عربى که براى رسول خدا(ص)روایت کرده نقل مىکند که وى گفت:هنگامى براى پیدا کردن شترى که از من گم شده بود در بیابانها گردش مىکردم بناگاه قس بن ساعده را مشاهده کردم که در میان دو قبر ایستاده و نماز مىخواند،و چون از نمازش فراغت یافت از وى پرسیدم این دو قبر از کیست؟پاسخ داد: اینها قبر دو تن از برادران من است که خداى یگانه را با من در اینجا پرستش مىکردند و اینک از دنیا رفتهاند و من بر سر قبر این دو خداى را پرستش مىکنم تا وقتى که بدانها ملحق شوم آن گاه به آن دو قبر رو کرد و گریان شده اشعارى گفت،و پس از اینکه اشعارش پایان یافت بدو گفتم: چرا به نزد قوم خود نمىروى و در خوبى و بدى آنها شرکت نمىجویى؟گفت:مادر بر عزایت بگرید ندانستهاى که فرزندان اسماعیل دین پدرشان را واگذارده و از بتان پیروى نموده و آنها را بزرگ دانستهاند!
پرسیدم:این نمازى را که مىخوانى چیست؟
پاسخ داد:براى خداى آسمانها مىگزارم.
از او سؤال کردم:مگر آسمانها هم خدایى دارد،و بجز لات و عزى خدایى هست؟دیدم حالش دگرگون شد و به خشم درآمده گفت:اى برادر أیادى از من دور شو که براستى از براى آسمانها خدایى است که آن را آفریده و به ستارگان زیور داده و به ماه تابان نورانیش کرده.شبش را تار و روزش را تابناک و آشکار نموده و بزودى از سوى مکه همگان را مشمول رحمت عامهاش قرار خواهد داد،به وسیله مردى تابناک از فرزندان لوى بن غالب که نامش:محمد،است و او مردم را به کلمه اخلاص دعوت مىکند،و من گمان ندارم او را درک کنم،و اگر او را مىدیدم دست خویش راـبه عنوان بیعت و تصدیقـدر دستش مىنهادم و به هر کجا که مىرفت به همراه او مىرفتم...
و در حدیثى که مفید(ره)از ابن عباس روایت کرده این گونه است که مرد عرب گفت:یا رسول الله من از قس چیز عجیبى مشاهده کردم!حضرت فرمود:چه دیدى؟
عرض کرد:روزى در یکى از کوههاى نزدیک خود که نامش سمعان بود مىرفتم و آن روز بسیار گرم و سوزانى بود ناگاه قس بن ساعده را دیدم که در زیر درختى نشسته و پیش رویش چشمه آبى است و اطراف او را درندگان زیادى گرفتهاند و مىخواهند از آن چشمه آب بخورند و مشاهده کردم که یکى از آن درندگان به سر دیگرى فریاد زد و در این وقت«قس»را دیدم که دست خود بر آن درنده زده گفت:صبر کن تا رفیقت که پیش از تو آمده آب بیاشامد آن گاه نوبت توست!
من که چنان دیدم سخت وحشت کرده و ترسیدم،«قس»متوجه من شده گفت:نترس که تو را صدمه نخواهند زد،در این وقت چشمم به دو صورت قبر افتاد که در میان آنها مکانى براى نماز و عبادت ساخته شده بود.
از او پرسیدم:این دو قبر چیست؟
و همچنان که در روایت قبلى بود پاسخ مرا داد،تا به آخر حدیث...
بعثت رسول خدا(ص) چهل سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که به طور آشکار فرشته وحى به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گردید.
کیفیت نزول وحى پیش از این گفتیم رسول خدا(ص)هر چه به چهل سالگى نزدیک مىشد به تنهایى و خلوت با خود بیشتر علاقهمند مىگردید و بدین منظور سالى چند بار به غار«حرا»مىرفت و در آن مکان خلوت به عبادت مشغول مىشد و روزها را روزه مىگرفت و به اعتکاف مىگذرانید و بدین ترتیب صفاى روحى بیشترى پیدا کرده و آمادگى زیادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرک و بت پرستى و اعمال زشت دیگر مردم آن زمان پیدا مىکرد.
و بر طبق نقل علماى شیعه و روایات صحیح،بیست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا(ص)در غار«حرا»به عبادت مشغول بود،در آن روز که به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابیده بود و اتفاقا على(ع)و جعفر برادرش نیز براى دیدن محمد(ص)و یا به منظور شرکت در اعتکاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابیده بودند.
رسول خدا(ص)دو فرشته را در خواب دید که وارد غار شدند و یکى در بالاى سر آن حضرت نشست و دیگرى پایین پاى اوـآنکه بالاى سرش نشست نامش جبرئیلو آن که پایین پاى آن حضرت نشست نامش میکاییل بودـمیکائیل رو به جبرئیل کرده گفت: به سوى کدام یک از اینها فرستاده شدهایم؟
جبرئیلـبه سوى آنکه در وسط خوابیده!
در این وقت رسول خدا(ص)وحشت زده از خواب پرید و چنانکه در خواب دیده بود در بیدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود.
پیش از این محمد(ص)بارها فرشتگان را در خواب دیده بود و در بیدارى نیز صداى آنها را مىشنید که با او سخن مىگفتند و بلکه همان طور که قبل از این اشاره کردیم از دوران کودکى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربیت او در خلوت و جلوت مأمور کرده بود که با او بودند.
ولى این نخستین بار بود که آشکارا فرشته الهى را پیش روى خود مىدید.
گفتهاند:در این وقت جبرئیل ورقهاى از دیبا به دست او داد و گفت:«اقرء»یعنى بخوان.
فرمود:چه بخوانم!من که نمىتوانم بخوانم!
براى بار دوم و سوم همین سخنان تکرار شد و براى بار چهارم جبرئیل گفت: «اقرء باسم ربک الذى خلق،خلق الإنسان من علق،اقرء و ربک الأکرم،الذى علم بالقلم،علم الإنسان ما لم یعلم» .
[بخوان به نام پروردگارت که(جهان را)آفرید،(خدایى که)انسان را از خون بسته آفرید،بخوان و خداى تو مهتر است،خدایى که(نوشتن را به وسیله)قلم بیاموخت.] جبرئیل خواست از جا برخیزد و برود،محمد(ص)جامهاش را گرفت و فرمود: نامت چیست؟گفت:جبرئیل.
جبرئیل رفت و رسول خدا(ص)از جا برخاست و این آیاتى را که شنیده بود تکرار کرد،دید در دلش نقش بسته و دیگر از هیجانى که به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بیرون آمد و به سوى مکه به راه افتاد،افکار عجیبى او را گرفته و منظره دیدار فرشته او را به هیجان و وجد آورده بود.در روایات آمده که به هر سنگو درختى که عبور مىکرد،با زبان فصیح به او سلام کرده و تهنیت مىگفتند و در تواریخ است که رسول خدا(ص)فرمود:همین که به وسط کوه رسیدم آوازى از بالاى سر شنیدم که مىگفت:اى محمد تو پیغمبر خدایى و من جبرئیلم،چون سرم را بلند کردم جبرئیل را در صورت مردى دیدم که هر دو پاى خود را جفت کرده و در طرف افق ایستاده و به من مىگوید:اى محمد تو رسول خدایى و من جبرئیلم،در این وقت ایستادم و بى آنکه قدمى بردارم بدو نظر مىکردم و به هر سوى آسمان که مىنگریستم او را به همان قیافه و شکل مىدیدم!
مدتى در این حال بودم تا آنکه جبرئیل از نظرم پنهان شد،و در این مدت خدیجه از دورى من نگران شده بود و کسى را به دنبالم فرستاده بود،و چون مرا دیدار نکرده بودند به خانه خدیجه بازگشتند.
بازگشت رسول خدا(ص)به خانه و سخنان خدیجه پیغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه دیده و شنیده بود دگرگونى زیادى در حال آن حضرت پدیدار گشته بود.خدیجه که چشمش به رسول خدا(ص)افتاد بى تابانه پیش آمد و گفت:اى محمد کجا بودى؟که من کسانى را به دنبال تو فرستادم ولى دیدارت نکردند؟
پیغمبر خدا آنچه را دیده و شنیده بود به خدیجه گفت و خدیجه با شنیدن سخنان همسر بزرگوار چهرهاش شکفته گردید و گویا سالها بود در انتظار و آرزوى شنیدن این سخنان و مشاهده چنین روزى بود و به همین جهت بى درنگ گفت: اى عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم باش،سوگند بدان خدایى که جانم به دست اوست من امید دارم که تو پیغمبر این امت باشى!
و در حدیثى است که وقتى رسول خدا(ص)وارد خانه شد نور زیادى او را احاطه کرده بود که با ورود او اتاق روشن گردید.خدیجه پرسید:این نور که مشاهده مىکنم چیست؟فرمود:این نور نبوت است!خدیجه گفت:مدتها بود که آن را مىدانستم و سپس مسلمان شد.و برخى از مورخین چون ابن هشام،معتقدند که این جریان درهمان«حرا»اتفاق افتاد و خدیجه به دنبال رسول خدا (ص)به«حرا»رفته بود،و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از کوه«حرا»به مکه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول خدا(ص)که تمام شد لرزهاى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود کرد از این رو به خدیجه فرمود: من در خود احساس سرما مىکنم مرا با چیزى بپوشان و خدیجه گلیمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا(ص)در زیر گلیم آرمید.
دنباله داستان را برخى از نویسندگان این گونه نقل کردهاند که:خدیجه با اینکه از این ماجرا بسیار خوشحال و شادمان شده بود اما به فکر آینده شوهر عزیز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن کیش بت پرستى و سایر اخلاق مذموم و زشت مردم مکه و سرسختى آنها را در حفظ این آیین و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشکلاتى را که سر راه تبلیغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشیند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمویش ورقه بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنیده بود بدو گزارش دهد و از او در این باره نظریه بخواهد و راه چارهاى از وى بجوید.
خدیجه محمد(ص)را در خانه گذارد و لباس پوشیده پیش ورقه آمد و آنچه را شنیده بود بدو گفت.
ورقه که خود انتظار چنین روزى را مىکشید و روى اطلاعاتى که داشت چشم به راه ظهور پیغمبر اسلام بود،همین که این سخنان را از خدیجه شنید بى اختیار صدا زد: «قدوس،قدوس»سوگند بدانکه جانم به دست اوست اى خدیجه اگر راست بگویى این فرشتهاى که بر محمد نازل شده همان ناموس اکبرى است که به نزد موسى آمد و محمد پیغمبر این امت است بدو بگو:در کار خود محکم و پا برجا و ثابت قدم باشد.
ورقه این سخنان را به خدیجه گفت و اتفاقا روز بعد یا چند روز بعد پس از این ماجرا خود پیغمبر را در حال طواف دیدار کرد و از آن حضرت درخواست کرد تا آنچه را دیده و شنیده بود به ورقه بگوید و چون رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلدارى داده و اظهار کرد:سوگند بدان خدایى که جان ورقه به دستاوست،تو پیغمبر این امت هستى و همان ناموس اکبرى که نزد موسى مىآمد بر تو نازل گشته و این را بدان که مردم تو را تکذیب خواهند کرد و آزارت مىدهند و از شهر مکه بیرونت خواهند کرد و با تو ستیزه و جنگ مىکنند و اگر من آن روز را درک کنم تو را یارى خواهم کرد.
آن گاه لبان خود را پیش برده و جلوى سر محمد(ص)را بوسید.
اما بسیارى از اهل تحقیق در صحت این قسمت تردید کرده و سند آن را نیز مخدوش دانسته و دست جعل و تحریف مسیحیان مغرض را در آن دخیل دانستهاند،و العلم عند الله.
و به هر صورت خدیجه بازگشت و رسول خدا همچنان که خوابیده بود احساس کرد فرشته وحى بر او نازل گردید و از این رو گوش فرا داد تا چه مىگوید و این آیات را شنید که بر وى نازل نمود: «یا ایها المدثر،قم فأنذر،و ربک فکبر،و ثیابک فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستکثر،و لربک فاصبر» .
[اى گلیم به خود پیچیده برخیز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به بزرگى بستاى،و جامه را پاکیزه کن،و از پلیدى دورى گزین،و منت مگزار،و زیاده طلب مباش،و براى پروردگارت صبر پیشه ساز.]با نزول این آیات پیغمبر خدا با ارادهاى آهنین و تصمیمى قاطع آماده تبلیغ دعوت الهى گردید و از جاى برخاسته دست بیخ گوش گذارد و فریاد زد:الله اکبر،الله اکبر،و در این وقت بود که موجودات دیگرى که بانگ او را شنیدند با او هم صدا شده همگى این جمله را تکرار کردند.
نخستین مسلمان و نخستین دستور این مطلب از نظر تاریخ و گفتار مورخین چون ابن اسحاق،ابن هشام و دیگران مسلم است که نخستین مردى که به رسول خدا(ص)ایمان آورد على بن ابیطالب و نخستین زن خدیجه بوده و اصحاب رسول خدا(ص)نیز چون جابر بن عبد الله و زید بنارقم و عباس و دیگران نیز آن را روایت کردهاند گر چه برخى از تاریخ نویسان بعدى در این باره تردید کردهاند و ظاهرا تردید آنها جز تعصبهاى بیجا انگیزه دیگرى ندارد.
و برخى هم که نتوانستهاند این مطلب مسلم تاریخى را انکار کنند کودکى و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه کرده و خواستهاند این فضیلت بزرگ را از آن حضرت بگیرند،که آن نیز بهانهاى بیجا و بىمورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را دادهاند.و ما در شرح حال امیر المؤمنین(ع)این بحث را با تفصیل بیشترى ان شاء الله تعالى عنوان خواهیم کرد.
و نیز نخستین برنامهاى هم از برنامههاى دینى که جبرئیل تعلیم آن حضرت کرد و به وى آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.که بعدا نیز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پیروانش واجب گردید.
اسلام خدیجه براى پیغمبر اسلام تقویت روحى عجیبى بود و آزارى را که مشرکین در خارج از خانه به آن حضرت مىکردند با ورود به خانه و دلدارى و تسلیت خدیجه ناراحتى و آثار آن برطرف مىگردید و خدیجه به هر ترتیبى بود آن حضرت را دلگرم به کار خود ساخته و او را قوى دل مىساخت.
على(ع)نیز با این که در آن وقت در سنین کودکى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بین هشت سال تا سیزده سال نوشتهاند اما کمک کار خوبى براى رسول خدا(ص)بود و شاید نزدیکترین گفتار به واقعیت آن باشد که از عمر على(ع)در آن وقت ده سال و یا دوازده سال بیشتر نگذشته بود.
و اساساـبگفته ابن هشام و دیگرانـاز نعمتهاى بزرگى که خداوند به على بن ابیطالب عنایت فرمود آن بود که پیش از اسلام نیز در دامان رسول خدا(ص)تربیت شد و در خانه او نشو و نما کرد.
و اصل داستان را که او از مجاهد روایت کرده این گونه است که گوید:قریش دچار قحطى سختى شدند،ابو طالب نیز مردى عیالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول خدا(ص)که در اثر ازدواج با خدیجه و اموالى که وى در اختیار آن حضرتگذارد تا حدودى زندگى مرفهى داشت به فکر افتاد تا کمکى به ابو طالب کند و به ترتیبى از مخارج سنگین او بکاهد.از این رو به نزد عمویش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباسـکه دارایى و ثروتش بیش از سایر بنى هاشم بودـفرمود: اى عباس برادرت ابو طالب عیالوار است و نانخور زیادى دارد و همان طور که مشاهده مىکنى مردم به قحطى سختى دچار گشتهاند بیا با یکدیگر به نزد او برویم و به وسیلهاى نانخوران او را کم کنیم،به این ترتیب که من یکى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نیز یکى را.
عباس قبول کرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار کردند،ابو طالب قبول کرد و گفت:عقیل را براى من بگذارید و از میان پسران دیگر هر کدام را خواستید ببرید،رسول خدا(ص)على را برداشت و به همراه خود به خانه برد،و عباس جعفر را.
بدین ترتیب على(ع)پیوسته با رسول خدا(ص)بود تا وقتى که آن حضرت به نبوت مبعوث گردید و نخستین کسى بود که از مردان بدو ایمان آورد و نبوتش را تصدیق کرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.
جعفر نیز در خانه عباس بود تا وقتى که مسلمان شد و از خانه او بیرون رفت.
دستور نماز بر طبق آنچه از تواریخ و روایات به دست مىآید نخستین دستورى که به پیغمبر اسلام نازل گردید دستور نماز بود بدین ترتیب که در همان روزهاى نخست بعثت، روزى رسول خدا(ص)در بالاى شهر مکه بود که جبرئیل نازل گردید و با پاى خود به کنار کوه زد و چشمه آبى ظاهر گردید،پس جبرئیل براى تعلیم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا(ص)نیز از او پیروى کرد،آن گاه جبرئیل نماز را به آن حضرت تعلیم داد و نماز خواند.
پیغمبر بزرگوار پس از این جریان به خانه آمد و آنچه را یاد گرفته بود به خدیجه و على (ع)یاد داد و آن دو نیز نماز خواندند.از آن پس گاهى رسول خدا(ص)براى خواندن نماز به درههاى مکه مىرفت و على(ع)نیز به دنبال او بود و با او نماز مىگزارد و گاهى هم مطابق نقل برخى از مورخین به مسجد الحرام یا منى مىآمد و با همان دو نفرى که به او ایمان آورده بودند یعنى على و خدیجه(س)نماز مىخواند.
اهل تاریخ از شخصى به نام عفیف کندى روایت کردهاند که گوید:من مرد تاجرى بودم که براى حج به مکه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب که سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا از وى مقدارى مال التجاره خریدارى کنم،پس روزى همچنان که نزد عباس در منى بودمـو در حدیثى است که به جاى منى،مسجد الحرام را ذکر کردهـناگاه مردى را دیدم که از خیمه یا منزلگاه خویش خارج شد و نگاهى به خورشید کرد و چون دید ظهر شده وضویى کامل گرفت و سپس به سوى کعبه به نماز ایستاد و پس از او پسرى را که نزدیک به حد بلوغ بود مشاهده کردم او نیز بیامد و وضو گرفت و در کنار وى ایستاد،و پس از آن دو زنى را دیدم بیرون آمد و پشت سر آن دو نفر ایستاد.و به دنبال آن دیدم آن مرد به رکوع رفت و آن پسرک و آن زن نیز از او پیروى کرده به رکوع رفتند،آن مرد به سجده افتاد آن دو نیز به دنبال او سجده کردند.
من که آن منظره را دیدم به عباسـمیزبان خودـگفتم:واى!این دیگر چه دینى است؟پاسخ داد :این دین و آیین محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقیده دارد که خدا او را به پیامبرى فرستاده و آن دیگر برادر زاده دیگرم على بن ابیطالب است و آن زن نیز همسرش خدیجه مىباشد .
عفیف کندى پس از آن که مسلمان شده بود مىگفت:اى کاش من چهارمین آنها بودم.
دومین مردى که مسلمان شد مورخین عموما گویند:پس از على بن ابیطالب(ع)دومین مردى که به رسول خدا(ص)ایمان آورد زید بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود که چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خدیجه آمد و رسول خدا(ص)او را از خدیجهگرفت و آزاد کرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مىبرد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا(ص)معروف شد.
زید دومین مردى بود که به آن حضرت ایمان آورد و تدریجا با دعوت پنهانى رسول خدا(ص)گروه معدودى از مردان و زنان ایمان آوردند که از آن جملهاند: جعفر بن ابیطالب و همسرش اسماء دختر عمیس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن یاسر،صهیب بن سنانـکه از اهل روم بود و در مکه زندگى مىکردـعبیده بن حارث،عبد الله بن جحش و جمع دیگرى که حدود 50 نفر مىشدند.
با اینکه این گروه در خفا و پنهانى مسلمان شده و به رسول خدا(ص)ایمان آوردند اما مسئله آمدن دین تازه در مکه و ایمان به خداى یگانه و دستور نماز و سایر امور مربوط به آیین جدید در میان خانوادهها و مردم مکه زبان به زبان مىگشت و تدریجا افراد به صورت چند نفرى و گروهى براى پذیرفتن این آیین به خانه رسول خدا(ص)مىآمدند و به دین اسلام مىگرویدند،و از آن سو نیز رسول خدا(ص)مأمور شد دعوت خود را آشکار سازد و به طور